حرمها و کودکان گرسنه
«در کشوری که امامهای خفته در خاک، ثروتمندتر از آدمهای زندهاند و ارزش امامزادهها بیشتر از کودکان گرسنه است، نه اندیشهای رشد میکند، و نه فقر نابود میشود.»
ادامه مطلب«در کشوری که امامهای خفته در خاک، ثروتمندتر از آدمهای زندهاند و ارزش امامزادهها بیشتر از کودکان گرسنه است، نه اندیشهای رشد میکند، و نه فقر نابود میشود.»
ادامه مطلباولين جايي که براي تبليغ رفتم کشور زامبيا بود؛ کشوري که تقريباً میشود گفت 99 درصدش مسيحي است. شخصي که ما رفته بوديم بهعنوان جانشينش، اصلاً خبر نداشت که ما رسيدهایم به آنجا.
ادامه مطلبمیپرسند: پس چرا فساد ریشهکن نمیشود؟! چرا نظارت قانون و حضور ناظران را نمیبینیم؟ چرا نهادهای نظارتی نمیتوانند از تمامی تخلفات جلوگیری کنند؟
ادامه مطلبوقتی بچه به خانه میآید، مادر را صدا میزند. مادر جواب میدهد: چی شده عزیزم! کسی تو را زده است؟ میگوید: نه! ميپرسد: آب میخواهی؟ میگوید: نه! ميپرسد: گرسنه هستی؟ میگوید: نه! پس چه میخواستی؟ جواب میدهد: میخواستم ببینم تو هستی یا نه.
ادامه مطلبسر سفره ناهار بودیم. نفهمیدم این ذهن گریزپا از کجا شروع کرده بود به جهانگردی که ناگهانی از کوچه کودکیهایم سر درآورد. ناگهانی یادم افتاد که اسم کوچه کودکیهایم چه بود و چه شد و بعدتر دوباره چه شد. ناگهان یادم افتاد وقتی همسایه آرام و نورانی سمت چپی شهید شد، اسم کوچه ما شد کوچه «شهید موسوی».
ادامه مطلب«آرام جان» کلمه سنگینی است؛ هرچند حالا به کلمهای پیشپاافتاده و دمدستی تبدیل شده است. خوب که فکر کنیم میبینیم هرکسی به این راحتیها برای آدم آرام جان نمیشود. کسانی که جانت در کنارشان به آرامش برسد، در زندگیات یا اصلاً پیدا نمیشوند یا تعدادشان بسیار انگشتشمار است.
ادامه مطلبچرا آنچه بیشتر تجربهگران مرگ موقت مشاهده و روایت کردهاند چُنان خوشآیند، زیبا و فرحانگیز است که تجربهگر آرزو میکند کاش هرگز به دنیا برنگردد؛ در حالیکه بنا بر گزارش متون معارف دینی، وقایع پیرامون مرگ، بسیار تلخ، شکننده و دردناک توصیف شده است؟!
ادامه مطلبفرض کن روزی تلفن زنگ میزند. صدایی پرهیجان میگوید: مژدگانی بدهید. در بانکی که حساب باز کرده بودید، برنده جایزه چند میلیارد تومانی شدهاید. چه احساسی خواهید داشت؟ و فکر میکنید این احساس چقدر دوام بیاورد؟ دقت کنید که جایزه شما چند میلیارد تومانی است. احتمالاً خواهید گفت از این به بعد میدانم چگونه زندگی کنم و تا آخر عمر شاد خواهم زیست. تقریباً همه ما به این سؤال چنین پاسخی میدهیم.
ادامه مطلبدقیقاً چند سال پیش بود؟ یادم نیست. همینقدر یادم هست که در یک روز داغ تابستانی، وقتی از خواب بیدار شدم به این نتیجه رسیدم که زندگیام کسلکنندهتر از زندگی نباتی جلبکهای ساکن در جوی آب سر کوچهمان شده است. همه روزها شبیه به هم بودند، یکنواخت، بیثمر، بیمعنا و تکراری.
ادامه مطلبدر خانواده ما، «مغز» اهمیتی بیش از حد معمول داشت؛ بهویژه مغز من. در واقع کمتر روزی بود که بحثی درباره مغز در خانواده ما وجود نداشته باشد؛ بهخصوص پدرم که همیشه خدا یک نگرانی غیرمنطقی نسبت به مغز من داشت. از همان روزی که در پنجسالگی به یک عفونت مغزی (مننژیت) دچار شدم و پزشکان عوارض هولناکی را پیشبینی کردند، پدرم نسبت به مغز من حساسیت پیدا کرد؛
ادامه مطلبپیامبر اکرم(ص) فرمود: ... به خدا، مردم و بهشت نزدیک است. حضرت علی(ع) فرمودند «از خصلتهای پیامبران است.» امام صادق(ع) هم در حدیثی آن را ستون و نشانه ایمان میدانند و میفرمایند مؤمنی نیست مگر اینکه از این صفت برخوردار باشد و اصلاً کسی که هدف را بشناسد، این کار و این صفت برای او آسان خواهد شد.
ادامه مطلبتفاوت کسی که با بیتفاوتی از کنار درد و رنج دیگران میگذرد، با کسی که رنج دیگران را همچون رنج خودش میداند چیست؟ اصلاً فرق انسانی که خودش مایه رنج و عذاب دیگران میشود و برای پیشرفت یا راحتی خود، به دیگران آسیب میزند در چیست؟ از روانشناسها اگر این سؤال را بپرسید، بیمعطلی به صفتی اشاره میکنند که قلب انسانیت ماست: «همدلی».
ادامه مطلبحساب از دستش در رفته بود. كارش شده بود شمردن چلّهها1 براي دلخوشی دادن به خودش، اما وسط حساب و كتاب كردنها دست برميداشت. دلش بهحال خودش ميسوخت كه با اين همه چلّه، هيچ عنايتي نديده. گرچه گاهي كشف و شهودي حاصل شده بود و چيزهايي ميديد كه ديگران نميديدند يا چيزهايي ميشنيد كه ديگران نميشنيدند، اما مقصودش اینها نبود.
ادامه مطلبزمان اقامتم در قم، مدتی بر یادگیری زبان انگلیسی با حضور در موسسه زبان متمرکز بودم. به این فکر میکردم که اگر با طلبهای که زبان اصلیاش انگلیسی است در ارتباط باشم، موفقترم. با رایزنی با برخی مدیران مدارس طلاب خارجی با طلبهای آمریکایی آشنا شدم. با یکی از دوستانم هماهنگ کردیم که به منزلشان برویم.
ادامه مطلبدختر فلانی را دیدی؟ یه پارچه خانوم!» «دختر باید خانوم باشه!» این جملات را وقتی کوچک بودم همه مادرها به دخترهایشان میگفتند، به دخترهای بزرگشان بیشتر و همین جمله کافی بود تا فهرستی بلندبالا در ذهنمان صف بکشد.
ادامه مطلب