دقیقاً چند سال پیش بود؟ یادم نیست. همینقدر یادم هست که در یک روز داغ تابستانی، وقتی از خواب بیدار شدم به این نتیجه رسیدم که زندگیام کسلکنندهتر از زندگی نباتی جلبکهای ساکن در جوی آب سر کوچهمان شده است. همه روزها شبیه به هم بودند، یکنواخت، بیثمر، بیمعنا و تکراری. فرقی بین شنبه و سهشنبه و حتی جمعه نبود مثلاً. همان روز بود که با یکی از دوستانم که همیشه مشغول به فعالیتهای جهادی و کمکرسانی به مناطق محروم بود تماس گرفتم و گفتم دوست دارم آدم مفیدتری باشم. دوستم پیشنهاد داد که در اردوی جهادیای که اعزامش جمعه هفته پیشرو است شرکت کنم و من هم در جا پذیرفتم. بار سفر را بستم و مهیای «رفتن» شدم و چهچیز زیباتر از کوچ کردن از این روزمرگی ملالانگیز؟
شنبه
نصفهشب رسیدیم. محل اسکانمان مدرسه روستاست و اینکه میگویم مدرسه یعنی دو اتاق کوچک. هیچ امیدی به خوابیدن نیست. ده نفر باید در یک اتاق کوچک بخوابیم و من بدخوابترین آدم دنیا هستم. این را البته باید اضافه کرد به صدای ترسناک سگهای روستا که تا خود صبح مقابل لامپ کوچکی که بالای در مدرسه روشن است، در حال دریدن یکدیگر هستند. کلکسیونی از حشرات موذی در مثلاً مدرسه روستا جولان میدهند و فقط کافی است لحظهای شست پایت از زیر ملافه بیرون بیاید تا از هشت ناحیه و با هشت نوع گزش متنوع مورد اصابت قرار گیرد. بعید میدانم تا آخر اردو زنده بمانم!
دوشنبه
من معلم دخترهای نوجوان روستا هستم. «معلم» سمتی بوده که به من دادهاند، خودم اما چیز دیگری فکر میکنم. من «رسول امید» هستم، این اسم وقتی به ذهنم رسید که برق زیبای امید را در چشمهای دختران روستا دیدم، وقتیکه با لبخند نگاهم میکردند. دخترانی که فکر میکردند در روستایی دورافتاده، مرزی و محروم برای همیشه فراموش شدهاند. دخترانی که در مدرسهای درس میخوانند که فقط یک معلم دارد، معلمی که همزمان پایه اول تا پنجم دبستان را تدریس میکند. برای اینکه بتوانند سیکل بگیرند، باید به روستای کناری بروند، اما از نظر مردم روستا دبیرستان دیگر خیالی خام و دانشگاه رؤیایی محال است. همه دختران نوجوان آرزو دارند دانشگاه بروند و درس بخوانند و روزی روستای محروم آبا و اجدادیشان را آباد کنند، و من نور کوچک امید را در قلبهایشان روشن کردهام. اینکه شاید برآورده شدن آرزویشان چندان هم محال نباشد... .
پنجشنبه
اینجا یک همزاد پیدا کردهام، اسمش «مهناز» است. میگویم همزاد چون مثل خودم بدخواب و بدغذا و ضعیف و لاغرمردنی است و از همه مهمتر اینکه حتی از مورچه هم میترسد، برای همین است که با دیدن یکدیگر به زندگیامیدوار میشویم و روحیه میگیریم، اما از نظر میزان شانس، مهناز از من هم بدشانستر است، زیرا از آنجایی که از هر نوع حیوانی وحشت دارد، همه حیوانات روستا از سگ و گربه گرفته تا گله گوسفندها و حتی مارها به سمت او جذب میشوند و هر لحظه با یک حیوان دست به گریبان است، غیر از این یا از کوه پایین میافتد یا در رودخانه پرتاب میشود! البته امشب که نوبت ظرف شستن مهناز بود، شام را در ظرف یکبارمصرف دادند و مهناز این را بهحساب «خوششانسی» خودش گذاشت!
یکشنبه
امروز یک پزشک با یک فروند آمبولانس به جمع جهادی ما اضافه شد تا تمام مردم روستاهای اطراف را ویزیت کند. روحانی گروه هم از موقعیت حداکثر بهره را برده، و با استفاده از «بلندگوی آمبولانس» برای مردم روستا سخنرانی مفصلی کرد. اینکه پای منبری بنشینی که در آن، یک روحانی بلندگوی آمبولانس را دستش بگیرد و سخنرانی کند، آخرین چیزی بود که فکر میکردم در این دنیای عجیب ممکن است تجربه کنم!
چهارشنبه
امروز چندم ماه است؟ نمیدانم. آدم در جایی مثل اردوی جهادی به چیزی مثل تقویم نیازی پیدا نمیکند. قبلاً در جایی خوانده بودم که «تقویم و تاریخ را زندگی یکنواخت آدمها خلق کرده که به نحوی دیروز و امروز و فردا را از هم تفکیک کنند!» اما در اینجا هیچ دو روزی مثل هم نیستند. بین شنبه و یکشنبه یک دنیا فرق هست. ما اینجا «زنده» هستیم، جوری که انگار پیش از این زنده نبودیم...
جمعه
معدهام کمکم به دستپخت برادران عادت میکند. نمک و روغن را جوری سخاوتمندانه چاشنی غذا میکنند که فقط تناول دو قاشق از غذا کافی است تا به مدت یک هفته املاح و چربی موردنیاز بدنت تأمین شود. فاطمه میگفت اینها همزیستی مسالمتآمیز با انواع میکروب و باکتری دارند، برای همین حتی قبل از پخت غذا هم دستهایشان را نمیشویند. نفهمیدم شوخی میکرد یا راست میگفت. به هر حال من با توکل بر خدا هر وعده چند لقمهای ازدستپختشان میخورم، فقط در همین حد که از گرسنگی نمیرم. چند روز میشود که نه یکشب خواب درست داشتهام و نه یک وعده غذای کامل خوردهام؟ نمیدانم، اما مگر زندگی چیست؟ خواب راحت و غذای خوب؟! فکر میکنم «زندگی» دقیقاً همان چیزی است که الان تجربهاش میکنم. ترجیح میدهم «سخت» زندگی کنم اما اصیل و واقعی، جوری که بین بودن و نبودنم فرقی وجود داشته باشد...
دوشنبه
با بچههای روستا خداحافظی کردیم. همه مردم روستا گریه میکردند، بیشتر از همه اما، «زینب» گریه میکرد. تا آخر عمر این چشمهای براق را فراموش نخواهم کرد. زینب باهوشترین، باانگیزهترین و زیباترین شاگردی بود که در تمام عمرم داشتهام. مواجهه با زینب به من فهماند که نخبهها و نوابغ ایران فقط در دانشگاه تهران و صنعتی شریف نیستند، گاهی در دورافتادهترین روستاهای ایران هستند. لحظه رفتن، زینب رو کرد به من و گفت «یه یادگاری از خودتون به من بدید تا بعداً باورم بشه که این روزها رو خواب ندیدم، واقعی بوده، شما واقعاً به روستای ما اومدید!»
با خودم فکر کردم که در این مدت من بیشتر از بچههای روستا یاد گرفتم یا بچههای روستا از من؟ به گمانم من، یک روز دوباره به این روستا بازخواهم گشت، روزی که آنقدر توان داشته باشم که برای بچههای روستا یک مدرسه خوب بسازم، مدرسهای که رؤیاهایشان را نزدیکتر کند...
زهرا وافر
مجله آشنا، شماره 221، صفحات 50-52.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید