«آرام جان» کلمه سنگینی است؛ هرچند حالا به کلمهای پیشپاافتاده و دمدستی تبدیل شده است. خوب که فکر کنیم میبینیم هرکسی به این راحتیها برای آدم آرام جان نمیشود. کسانی که جانت در کنارشان به آرامش برسد، در زندگیات یا اصلاً پیدا نمیشوند یا تعدادشان بسیار انگشتشمار است. خوب یادم هست که وقتی برای اولین بار با نظریه دلبستگی «جان بالبی» آشنا شدم، همین کلمه به ذهنم متبادر شد. با خودم گفتم بچههایی که به مادرشان دلبستگی ناایمن دارند، یعنی مادر برایشان آرام جان نیست! زندگی بدون داشتن تجربه رابطه با حداقل یک آرام جان، سخت میشود. اصلاً آدمیزاد را مستعد انواع بیماریهای جسمانی و روانی میکند.
حقیقت تلخ اما این است که هیچ آرام جانی قرار نیست تا آخر عمر در کنارمان باشد، در واقع هیچ تضمینی، هیچ قطعیت خدشهناپذیری برای بقای همیشگی یک انسان در طول زندگی ما وجود ندارد. این است که اشعار عاشقانه پر است از سوز و ناله برای از دست دادن کسی که آرام جان بوده است؛ مثلاً آنجا که امیرخسرو دهلوی میگوید «ای راحت و آرام جان، با روی چون سرو روان/ زینسان مرو دامنکشان، کارام جانم میبری» و یا سعدی میسراید «ای ساربان آهسته ران، کارام جانم میرود/ وان دل که با خود داشتم، با دلستانم میرود».
به نظر من مهمتر از داشتن یا نداشتن آرام جان، این است که خودمان چهقدر میتوانیم برای دیگران آرام جان باشیم؟ آیا حضور ما در زندگی دیگران، برای آنها مایه رنج و عذاب است یا مایه آرامش؟ چهقدر دغدغه آرامش بخشیدن به زندگی دیگران را داریم؟ یا حداقل چهقدر تلاش میکنیم تا آرامش را از زندگی نزدیکانمان سلب نکنیم؟ آیا همیشه فقط طلبکارانه توقع داریم که دیگران آرامش ما را تأمین کنند و به فکر رضایت خاطر ما باشند درحالیکه خودمان به آرامش دیگران اهمیتی نمیدهیم؟!
بیشک هرکسی این ظرفیت روانی را ندارد که بتواند آرام جان باشد، اما میتوان برای رسیدن به این مقام والا تلاش کرد و چه خوش گفت حافظ که:
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را/ غبار خاطری از رهگذار ما نرسد...
زهرا وافر
مجله آشنا، شماره 221، صفحه 15
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید