ماجرای واقعی یک زیارت
در خانواده ما، «مغز» اهمیتی بیش از حد معمول داشت؛ بهویژه مغز من. در واقع کمتر روزی بود که بحثی درباره مغز در خانواده ما وجود نداشته باشد؛ بهخصوص پدرم که همیشه خدا یک نگرانی غیرمنطقی نسبت به مغز من داشت. از همان روزی که در پنجسالگی به یک عفونت مغزی (مننژیت) دچار شدم و پزشکان عوارض هولناکی را پیشبینی کردند، پدرم نسبت به مغز من حساسیت پیدا کرد؛ البته به لطف خدا و شاید از تأثیر نذر و نیازهای سنگین والدینم شفا پیدا کردم و به هیچ عارضهای دچار نشدم، اما بههرحال نگرانی در وجود پدرم تهنشین شده بود. وقتی دبستانی بودم و معلمها به مادرم پیشنهاد میدادند که حداقل یک سال را جهشی بخوانم، پدر با قاطعیت مخالفت میکرد، با این استدلال دندانشکن که «ممکنه به مغزش فشار بیاد!» در واقع، پدرم مغز را بهمثابه یک نوع باتری قلمداد میکرد که هرچه بیشتر از آن استفاده کنی، زودتر از کار میافتد! در نتیجه، توقع داشت من از مغزم درست همانطور استفاده کنم که خانم دکترها از خودروهایشان! حتی کمخوابیهای من نگرانش میکرد و غر میزد که «مگه نمیدونی مغز به حداقل هشت ساعت خواب نیاز داره؟!» در هوای گرم اگر از خانه بیرون میرفتم شکایت میکرد که «نکنه میخوای مغزت زیر آفتاب نیمپز بشه؟» و وقتی میدید مدام کتاب به دست دارم، چپچپ نگاهم میکرد که «یه کم به این مغز استراحت بده!» وقتی هم به ستوه میآمدم و میگفتم «خب پس چی کار کنم؟» پدر متفکرانه جواب میداد «برو سراغ باقی اعضا و جوارح بدنت! چرا فقط میخوای از مغزت کار بکشی؟ خب برو سراغ ورزش، یه چیزی که به خاطرش از کل بدنت کار بکشی، نهفقط از مغز! دست از سر این مغز بردار! اگه بدونی ورزش چهقدر فایده داره!»
ورزش! یقین داشتم که خداوند حتی سر سوزنی استعداد ورزشی در وجود من قرار نداده است. کارنامه مدرسه من، همیشه خدا درست مثل کارنامه مجید بود در سریال «قصههای مجید» که تمام نمراتش بالا بود به غیر از نمره ورزش. شاید باور نکنید، اما تمام سه سال دوره راهنمایی، سه سال دبیرستان و دو ترم تربیتبدنی دانشگاه، رشته ورزشی من والیبال بود، اما پس از هفت سال آموزش مداوم مربیان، من حتی نحوه درست گرفتن توپ را هم یاد نگرفته بودم! در واقع پس از فقط دو جلسه، تمام مربیان اعتراف میکردند که هوش من در زمینه یادگیری مهارتهای ورزشی، چیزی کم از جلبک دریایی ندارد و اصلاً هوش و استعداد ورزشی به کنار، حتی انگیزه و پشتکار در من برای یادگیری مهارتهای ورزشی درست همانقدر بود که در یک کدو تنبل قناس. بلااستثناء تمام واحدهای مربوط به ورزش را از دوران راهنمایی تا دانشگاه، صرفاً با ارائه مقالاتی درباره «ورزش در اسلام» یا «فواید روانشناختی ورزش» به مربیان ورزش، با نمره بالای ده قبول شده بودم و از ورزش همانقدر متنفر بودم که از کلمپلو و این نفرت ادامه داشت تا...
شبی از شبهای سال 88 بود یا بهتر است بگویم 8/8/88 بود؛ تولد امام هشتم بود و از قضا، تولد بیستسالگی من هم بود. آن زمان دانشجوی دانشگاه تهران بودم و مقیم کوی دانشگاه. نشسته بودم توی اتاق و مجله همشهری جوان را ورق میزدم و مدام به نقاشی روی جلدش نگاه میکردم که نقش امام رضا(ع) و آهو بود و کنارش نوشته بود «من آهوانه به بندم، مرا ضمانت کن!» اشک گلوله شده بود توی چشمهایم و در دلم به امام رضا(ع) گله میکردم. برای این جشن تولد مشترک، خیالات بسیاری داشتم، قبلترش حرفهایی گفته بودم با امام رضا(ع) گفته بودم کاری کن 8/8/88 حرم باشم، روبهروی ضریحت، بیا و جوری مرا بطلب که روز تولدمان تنها نباشم؛ کنار تو باشم... . انتظار معجزه داشتم و فکر میکردم بهخاطر این همزمانی عجیب، شایستگیاش را دارم! اما بههرحال 8/8/88 بود و من هنوز در خوابگاه فاطمیه کوی دانشگاه بودم... . دوباره نگاه کردم به عکس روی جلد و گفتم «عیب نداره! حالا اگه امروز هم منرو نرسوندید به حرمتون، عوضش بهعنوان هدیه تولد، یه زیارت درستوحسابی ازتون میخوام، زود، خیلی زود، حوصله منتظر موندن ندارم!» حتماً حرفهای دیگری هم گفته بودم که یادم نیست. حولوحوش ساعت 9 شب بود به گمانم که از بلندگوهای خوابگاه این جمله طنینانداز شد «دانشجوهای استعداد درخشان هرچه سریعتر به اتاق 205» از آنجا که آن زمان استعداد درخشان بودم، هرچه سریعتر به اتاق 205 رفتم. در آن اتاق خانمی ناشناس از ما دعوت کرد که اگر استعداد ورزشی داریم برای انجام یکسری آزمونهای ورزشی، فردا به یکی از باشگاههای دانشگاه تهران در اطراف میدان انقلاب برویم و آزمون بدهیم. اگر توانایی ورزشیمان را در آزمونها ثابت کردیم، میتوانیم بهعنوان عضوی از گروه ورزشی دانشگاه تهران در مسابقات ورزشی ویژه دانشجوهای استعداد درخشان که در مشهد مقدس برگزار میشود، شرکت کنیم. شنیدن اسم «مشهد» در آن حال و هوایی که داشتم کافی بود تا عزمم را جزم کنم که روز بعد به باشگاه بروم و آزمون بدهم. فردا صبح علیالطلوع بیخیال کلاسهای دانشگاه، راهی میدان انقلاب شدم. کارگر شمالی را پیاده میرفتم به سمت انقلاب و نسیم خنک و مرطوب صبح آبان میخورد توی صورتم و مدام اشک در چشمهایم جمع میشد و در دلم غوغا بود! کاش به حرف پدرم گوش داده بودم، کاش حداقل در یک زمینه ورزشی استعداد و مهارت داشتم، کاش... نزدیک باشگاه بودم که صدایی در درونم گفت «مسخره کردی خودترو؟ آخه تو استعداد ورزشی داری؟ میخوای بری آزمون بدی که همه بهت بخندن؟! برو بشین سر درس و مشقت، آخه تو رو چه به فعالیت ورزشی؟!» ندای درونم کاملاً منطقی بود و قانعم کرد. خواستم راهم را کج کنم به سمت دانشگاه که اینبار ندای دیگری از درونم به گوش رسید «خدا رو چه دیدی! شاید امام رضا(ع) تو رو طلبیده! حالا آزمون دادن که ضرر نداره!» کاری نداشتم به منطقی بودن یا نبودن این ندا، فقط میفهمیدم حرف، حرف دل است و من در اینجور مواقع، اهل دل بودم نه اهل عقل!
دوباره برگشتم به سمت باشگاه. در باشگاه، دانشجوها سر اینکه زودتر تستشان را بدهند و بروند سراغ کلاس و درسشان، با مسئول مربوطه جروبحث میکردند. مسئول گفت: بحث فایده ندارد و بهنوبت صدا میزند. رفتم سمت مسئول و در گوشش گفتم «میشه منرو آخرین نفر صدا کنید برای تست؟» مسئول پرسید «چرا؟» گفتم «آخه من امروز کلاس ندارم، عجله هم ندارم!» دروغ میگفتم. هم کلاس داشتم هم عجله، فقط میخواستم آدمهای کمتری تست دادن مسخره من را ببینند، منی که نه طناب زدن بلد بودم، نه دراز و نشست رفتن، نه درست پرت کردن توپ و نه حتی دو دقیقه دویدن بدون تنگی نفس!
بالاخره نوبت من رسید و آزمونها را یکی از یکی افتضاحتر پشت سر گذاشتم و همانطور که کاملاً قابل پیشبینی بود، در تمام آزمونها از همه شرکتکنندگان ضعیفتر و مضحکتر عمل کردم. آزمون که تمام شد، کیفم را برداشتم و با ناامیدی به سمت در خروجی رفتم که ناگهان مسئول اردوی ورزشی گفت «لطفاً فردا برامون مدارک موردنیاز رو بیارید که کارهای عزیمتتون به مشهد رو انجام بدیم!» با تعجب پرسیدم «مگه من قبول شدم؟!» گفت «بله صددرصد! اگر توی این اردو شرکت کنید واقعاً به ما افتخار دادید!» فکر کردم سربهسرم میگذارد. گفتم «آخه من که خیلی عملکرد ضعیفی داشتم توی تستها! چهطور قبول شدم؟» گفت «ما کاری به عملکرد شما نداریم! به ما گفتن یک تیم 25 نفره باید تشکیل بدیم، ولی تا الان فقط 19 نفر داوطلب شدن. اگر شما هم قبول زحمت کنید و توی این اردو شرکت کنید، تیم ما حداقل 20 نفره میشه، ممنون میشیم اگه حتماً تو این اردو شرکت کنید!»
و اینگونه بود که من همراه تیم ورزشی عازم مشهد شدم. مسابقات طی سه روز و به شکل فشرده، از صبح تا بعد از ظهر برگزار میشد، آمادگی جسمانی، دو، والیبال و... . در تمام مسابقات – بلااستثناء- من چیزی نبودم جز یک بازیکن در حاشیه، نخودی، دختری که مربیها امیدی به او نداشتند و فقط حضور پیدا میکرد برای خالی نبودن عریضه و کامل بودن تعداد اعضای تیم. احتمالاً هیچکس اصلاً آن دختر لاغرمردنی را در لباس ورزشی احمقانهای که به تنش زار میزد، آن گوشه و کنارها نمیدید. هیچکس از ماجرای گفتوگوی دختر استعداد درخشان دستوپا چلفتی که در تمام عمرش به غیر از کتاب خواندن کار دیگری نکرده بود، خبر نداشت. کسی نمیدانست دختر در شب تولد 20 سالگیاش چه هدیه تولدی از امام رضا(ع) طلب کرده، و اگر بیخیال درس و کلاسهای دانشگاه و راهی مشهد شده و علیرغم بیاستعدادی و بیعلاقگیاش نسبت به هرگونه حرکت ورزشی، صبح تا بعد از ظهر آن گوشه و کنارها الکی میدود و اینطرف و آنطرف میرود، فقط و فقط برای یکچیز است؛ اینکه در پایان مسابقات، قرار است دوساعتی با اردوی ورزشی بروند حرم برای پابوس...
بالاخره بعد از سه روز چشمانتظاری، مسابقات تمام شد و از قضا یکی از بچههای تیم ما نفر اول مسابقات شد، و من هم البته همانطور که انتظار میرفت موفق به کسب رتبه «هیچم» شدم، اما در نهایت، خسته و دلشکسته راهی حرم شدم. دو ساعت بیشتر برای زیارت وقت نبود و من نگران کم آوردن وقت بودم برای حرفهای ناتمامم. عادت همیشگیام همین بود؛ حرم که میرفتم با کولهباری از آرزو میرفتم، با یکمشت حاجت ریز و درشت. این بار اما نمیدانم چرا روبهروی ضریح که ایستادم، آرزوهایم تمام شدند انگار. برای اولینبار در زندگیام دچار وضعیت «بی حاجتی» شدم. در درونم یک سکوت عجیبی بود که سابقه نداشت. نشستم یکگوشه و زل زدم به ضریح. دوست داشتم در سکوت نگاه کنم و نگاهم کنند، فقط همین. دو ساعت تمام فقط نگاه کردم، به ضریح، به آدمها، به خودم. از جا که بلند شدم، حال خوشی داشتم، انگار که سبک، انگار که پُر. مثل کسی که بار اضافهاش را از روی شانهاش برداشتهاند، اما ظرف خالیاش را هم برایش پرکردهاند...
به بقیه اعضای اردو ملحق شدم و رفتیم سمت راهآهن. بچهها شوخی میکردند، شعر میخواندند، سربهسر هم میگذاشتند و میخندیدند، من اما در سکوت عمیق خودم باقی مانده بودم، در حال خوش «بی حاجتی». آخرین سلام را هم از دور به گنبد دادیم و سوار قطار شدیم و من تمام مسیر، لبخندی گوشه لبم بود، به زیارت دلچسبم فکر میکردم؛ به هدیه ویژه تولدم، به ورزش، به پدرم که همواره مرا به ورزش توصیه میکرد. باید بهمحض رسیدن به تهران، زنگ میزدم به پدرم و اعتراف میکردم که «درباره فایده ورزش، کاملاً حق با شما بود! ورزش حتی میتواند فوایدی غیر از آنچه که شما همواره میاندیشیدهاید داشته باشد!»
راحله مهاجر
مجله آشنا، شماره 221، صفحات 40-43.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید