الهي حرامتان باشد
آن شب يكي از آن شبها بود، بنا شد از سمت راست يكييكي دعا كنند، اولي گفت: «الهي حرامتان باشد.» بچهها مانده بودند كه شوخي است، جدي است، بقيه دارد يا ندارد، جواب بدهند يا ندهند؟ كه اضافه كرد: «آتش جهنم» و بعد همه گفتند: «الهي آمين.»
نوبت دومي بود. (همه هم سعي ميكردند مطلب بكر و نو باشد.) يك تأملي كرد و دستش را به سوي آسمان بلند كرد و خيلي جدي گفت: «خدايا مار، را بكش.» دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند چه كنند و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار، را بكش.» بچهها بيشتر به فكر فرو رفتند، خصوصاً كه اين بار بيشتر صبر كرد. بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچهها را به اصطلاح «بدون حقوق سركار بگذارد» گفت: «تا ما را نيش نزند.»
شرح: منظور مار و پدر و مادر مار است.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 143
اشتهاي عينكي
بعضي از بچهها خيلي بيميل غذا ميخوردند. كسي كه آنها را نميشناخت، فكر ميكرد بيمار هستند، به قول معروف، خوردن را زياد جدي نميگرفتند و هر وقت كسي از آنها ميپرسيد: «چرا درست غذا نميخوري؟ ميگفت: برادر اشتهايم عينكي شده» يعني چيزي نمانده تا كور شود.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 95
اگر رفتي توي حال
بچههايي كه خيلي با هم صميمي بودند و تقريباً ميتوانستند با همهي مخفيكاريهاي ديگران متوجه شوند چه كسي نماز شب ميخواند، وقتي ميخواستند به نحوي التماس دعا بگويند، به شوخي ميگفتند: "تو را به خدا تو حال رفتي در هال را روي خودت نبند" و يا اينكه "رفتي توي حال در هال را ببند نيفتي توي راه پله! "
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخطبعي ها جلد 1 صفحه ي 133
از خط برايت مي آورم
براي اينكه مجروحان دردشان را از ياد ببرند و جراحت يا نقص عضوشان زياد نمود نداشته باشد، هنگامي كه در رفت و آمد و كار و استراحت مشكلي پيدا ميكردند، مناسب حال هر كدام كلمهاي شنيده ميشد: برادر سرت درد مي كند؟ «غصه نخور ميروم خط يك، سر نو برايت ميآورم»، پايت مجروح شده؟ «بكن بينداز دور، برو از خط يك پاي قشنگ بردار.» دستت قطع شده؟ «عيبي نداره، رفتيم عمليات بعدي يك دست قوي و سالم ميآوريم.» همهي اينها كنايه از اين بود كه در معركهي جنگ اعضا قطع شده فراوان است.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 2 صفحه ي 172
امتحان اسلحه
بوي عمليات كه ميآمد، يكي از ضروريترين كارها تميز كردن سلاحها بود. در گوشه و كنار مقر، بچهها دوتادوتا و سهتاسهتا دور هم جمع ميشدند و جزبهجز اسحهشان را پياده ميكردند و با نفت ميشستند، فرچه ميكشيدند و دست آخر براي اطمينان خاطر يكي دو تا تير شليك ميكردند تا احياناً اسلحهشان گيري نداشته باشد.
در ميان دوستان، رزمندهاي به نام سيدمرتضي بود كه بعدها شهيد شد، اسلحهي وي آرپيجي بود، ظاهراً اولين بار بود كه او در عمليات شركت ميكرد. بعد از نظافت قبضهي آرپيجياش اين مسأله را جدي گرفته بود كه او هم بايد دو سه تا گلوله پرتاب كند. تا شب عمليات دچار مشكل نشود. هرچه همه ميگفتند، بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، كسي كه با آرپيجي آزمايشي نمياندازد، به خرجش نميرفت و ميگفت: «بايد مثل بقيه اسلحهاش را امتحان كند».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 51
الميو الميو
از سرما مثل بيد داشت ميلرزيد. شده بود موش آب كشيده. داشتيم ميپرسيديم كه: «خوب، حالا كجا رفتي، چه كسي را ديدي؟» و او تندتند ميگفت: يك گربه ديدم. يك گربه. و بچهها با تعجب: «گربه؟ خوب كه چي؟»
پوتينهايش را به هر سرعتي بود در آورد و آمد به سمت والر: «گربهي عراقي.» تعجب ما بيشتر شد كه: «معلوم چي داري ميگي؟ گربهي عراقي ديگه چيه، ما رو گرفتي؟» خيلي جدي گفت: «نه جون خودم، خودتون بريد سر سه راه ببينيد. گربهي سياهي است كه به زبان عربي ميگويد: الميو، الميو!»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها ج 2 صفحه ي 226
آخ كربلاي پنج
پسر فوقالعاده بامزه و دوست داشتني بود. بهش ميگفتند «آدم آهني» يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آنقدر طي اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجاي بدنش ميگذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود.
اگر كسي نميدانست و جاي زخمش را محكم فشار ميداد و دردش ميآمد، نميگفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان ميآورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت.
مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم ميگرفت ميگفت: « آخ بيتالمقدس» و اگر كمي پايينتر را دست ميزد، ميگفت: «آخ والفجر مقدماتي» و همينطور «آخ فتحالمبين»، «آخ كربلاي پنج و...» تا آخر بچهها هم عمداً اذيتش ميكردند و صدايش را به اصطلاح در ميآوردند تا شايد تقويم عملياتها را مرور كرده باشند.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي48
آشنا در آمديم
يك روز سيدحسن حسيني از بچههاي گردان رفته بود ته درهاي براي ما يخ بياورد. موقع برگشتن پيش پاي او را هدف گرفتن، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبري از سيد نبود، بغض گلوي ما را گرفت. بدون شك شهيد شده بود. آماده ميشديم برويم پايين كه حسن بلند شد. سر و پا و لباسهايش را تكاند، پرسيديم: «حسن چه شد؟» گفت: «آشنا در آمديم، پسرخالهي زن عموي باجناق خواهرزادهي نانواي محلمان بود. جان گیلاسخيلي شرمنده شد، فكر نميكرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بيايم. هرطور بود مرا نگه ميداشت!»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 133
آخ جان گيلاس!
حسينهي گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حكم صحراي عرفات را داشت. خلوتي براي بيتوته كردن. در تمامي ساعتهاي شبانهروز هر وقت به آنجا ميرفتي در گوشه و كنار آن اوركت يا پتويي به سر كشيده در حال راز و نياز با خداي خود بود.
همواره دو نفر از دوستان (البته از سرما) به حسينيه پناه برديم. خلوت بود. جز يك نفر كه در گوشهاي چمباتمه زده و پشت به در ورودي مشغول ذكر و فكر بود. احدي نبود. سلامي داديم و نشستيم. تازه چشممان داشت گرم ميشد كه يك مرتبه آن اخوي عابد و زاهد از جا جست و با صداي بلند و بيخبر از حضور ما گفت: «آخ جان گيلاس! اين يكي ديگر سيب نبود.» بله، كاشف به عمل آمد كه رفيق ما از شر وسواس خناس به حسينيه گريخته و سرگرم كارشناسي كمپوتهاي اهدايي بوده است.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 83
اي كه دستت مي رسد كاري بكن
گاهي ميشد آه در بساط نداشتيم، حتي قند براي چاي خوردن، شب پنير، صبح پنير، و ظهر هم خرما. صداي همه در آمده بود. ديگر حرفي نبود كه نثار شهردار و تداركاتچي نكنند. آنها هم در چنين شرايطي لام تا كام نميگفتند، كه هوا پس بود.
طبع شعر همه كه اندرون از طعام خالي داشتند گل كرده بود، از جمله ما: «اي كه دستت ميرسد كاري بكن» و شهردار كه در حاضر جوابي چيزي از بقيه كم و كثر نداشت ميگفت: «دستم ميرسد جانم و ليكن نيست كار، چه كنم كف دست كه مو ندارد مو چين بنداز، اگر خودم را ميخوريد بار بگذارم.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 134
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید