حساب و کتاب کوفیان
همهچیز از ده سال پیش شروع شد؛ همان سالی که توی پست آرزوهای وبلاگم نوشتم «کربلا». همان سالی که سر کوچهمان یک دفتر خدمات زیارتی بود. همان سال یک کار با حقوق مکفی! پیدا کرده بودم و داشتم بخشی از درآمدم را..
ادامه مطلبهمهچیز از ده سال پیش شروع شد؛ همان سالی که توی پست آرزوهای وبلاگم نوشتم «کربلا». همان سالی که سر کوچهمان یک دفتر خدمات زیارتی بود. همان سال یک کار با حقوق مکفی! پیدا کرده بودم و داشتم بخشی از درآمدم را..
ادامه مطلبالان که این دلنوشته را می نویسم خوابگاهم نشستم کسی نیست و من تنهایم و زمان را مناسب دیدم تا کمی با خودم خلوت کنم. نه! نه! بگذارید به عقب برگردم یک روز غروب تو خونه بودم و مشغول..
ادامه مطلببرای من سفر به کربلا بیشتر رؤیا بود تا هر چیز دیگر؛ در خیالات خودم هم احتمال پیشآمدنش را نمیدادم، بهویژه آنکه سالها قبل گذرنامه را به نیت کربلا گرفته و نرفته بودیم. اکنون درست زمانی که آه در بساط نداشتیم و شرایط زندگی برای سفری دستکم ده روزه مهیا نبود، دل من بیتاب کربلا شده بود. هیچگاه حرفی نزدم و سعی کردم فکرش در ذهنم قوت نگیرد چراکه به هیچ طریق، امکان راهی شدن نبود..
ادامه مطلبزندگی ما با زیارت اربعین شکل گرفت؛ همهچیز از آنجا شروع شد که همسرم وسط جلسات خواستگاریمان بلند شد و رفت زیارت اربعین. در جلساتی که قبل از زیارتش با هم صحبت میکردیم چندان نظر مثبتی نسبت به او نداشتم، اما وقتی برگشت..
ادامه مطلب- به خدا دیگه جا ندارم... نمیدانم این جمله را متوجه میشود یا نه ولی هر چه هست باز هم به پسر اصرار میکند که بخورد؛ اصراری که بالأخره نتیجه میدهد و یکلقمه نهچندان کوچک در دستش میگذارد. پسر یک گاز به آن میزند و وانمود میکند که مثلاً خیلی از خوردن آن دارد لذت میبرد. دوست ندارد ذوق آن مرد میانسالی را که دشداشه پوشیده و عرقچین به سر دارد، کور کند. مرد با کِیف به پسر و غذا خوردنش نگاه میکند و میپرسد «ما اسمک؟»
ادامه مطلبانتظار داری خود را برای همگان نمایان نکنم خدای من گفت زیبای من تو را فقط برای خود آفریدم ..
ادامه مطلببهاره ماشینش را جلوی خانه پارک کرد. از پلهها بالا میرفت که ملوکخانوم را دید، همسایه طبقه اول را که هنهنکنان از پلهها بالا میآمد و به جان آسانسور خراب غر میزد. ملوک خانوم که بهاره را دید..
ادامه مطلبهمراه خانواده برای تماشای فیلم ویلاییها به سینما رفته بود. فیلم آنقدر جذاب و خوب و ارزشمند بود که فکر میکرد همه ایران باید تماشایش کنند. چند روز بعد که آمار فروش فیلم را دید تعجب کرد..
ادامه مطلبدغدغه داشتند و از دیدن بیحجابیها و بیبصیرتیهای اطرافیان رنج میبردند و همان شد سرآغاز یک فعالیت فرهنگی و مؤثر. آنها «مهدیه» را ساختند، و حالا مهدیه شخصیت فرهنگی جدیدی است که جبهه فرهنگی..
ادامه مطلبکار خاصی بلد نبود. میدانست بعضی از پزشکان به مناطق محروم میروند و با ویزیت رایگان، نذرهای فرهنگیشان را ادا میکنند، اما او نه پزشک بود و نه میتوانست برای کمک، به مناطق محروم برود. چند روز فکرش مشغول بود که اتفاقی فهمید بچههای فامیل در درس عربی ضعیف هستند..
ادامه مطلبدههزار نفر عضو دارند. نام کانالشان «نذر فرهنگی» است. اگر چرخی در کانال بزنی انواع تخفیفهای فرهنگی توجهات را جلب میکند؛ از بلیت نیمبهای فیلمهای ارزشی تا تخفیفهای چهل درصد کتابهای خوب و آموزنده. سخنرانیهای رایگان و مشاورههای تحصیلی و خانوادگی هم توی کانال پیدا میشود. حتی بلیت همایشهای دکتر فرهنگ و انوشه و... هم با قیمت بسیار پایین موجود است..
ادامه مطلبظهر عاشورا بود و مردم دستهدسته به سمت خانههایشان رهسپار میشدند، اما او ایستاده بود گوشه خیابان و به شهرش نگاه میکرد؛ به کوچهها و مردمش. غذاهای نذری توزیع شده بود اما ظرفهای یکبارمصرف، لیوانهای یکبارمصرف جا به جا به همه دهنکجی میکرد. او با خود..
ادامه مطلبروز قدس بود. راهپیمایی تمام شده بود و مردم راهی خانههایشان میشدند که «او» گوشه خیابان توجهشان را جلب میکرد. مردی با موهای جوگندمی و محاسنی نسبتاً بلند، یک پارچه برزنتی پهن کرده بود گوشه خیابان و رویش کلی کتاب گذاشته بود و میگفت: اینها کتابهای کتابخانه خودش هستند که از پدرش به ارث برده، میگفت «پدرم از هر جلد کتاب شهید مطهری چندین نسخه داشت..
ادامه مطلبهر زمان که گره به کارش میافتاد، هر وقت حاجتی در دلش جوانه میزد «نذر» میکرد؛ یکبار آش رشته میپخت، گاهی قیمه و برنج اگر هم دستش خالی بود به یک دیس حلوا یا چند بسته نمک اکتفا میکرد، اما اینبار حال و هوایش متفاوت بود، او میخواست نذری ماندگار انجام دهد؛ نذری متفاوت از همیشه..
ادامه مطلبمشکی پوشیده بود. پرسیدم چرا؟ گفت «داغ برآر دیدم.» گفتم «خدا بیامرزه.» گفت «لعنت به حرص آدمیزاد.» قصهای، ماجرایی، پشت لبهایش یا چه فرقی میکند، توی سینهاش وول میخورد. تقلا میکرد و کوک به بالشت لولهای ترمه میزد. سیگار فروردین را محکم کام چید و خاکسترش افتاد..
ادامه مطلب