الان که این دلنوشته را می نویسم خوابگاهم نشستم کسی نیست و من تنهایم و زمان را مناسب دیدم تا کمی با خودم خلوت کنم. نه! نه! بگذارید به عقب برگردم یک روز غروب تو خونه بودم و مشغول شستن ظرف ها بودم و تلوزیون روشن بود و گوشم به تلوزیون، ساعت چند دقیقه ای به هشت بود: ناگهان صدای نقاره های حرم امام رضا را دیدم، صورتم را به سمت تلویزیون کردم که تصاویر حرم امام رضا را نشان می داد. بعد رو به حرم امام رضا کردم دستمو روی قلبم گذاشتم و همنوا با استاد انصاریان زیر لب زمزمه کردم . حال خوبی داشتم یک دفعه تو ذهنم گذشت، گفتم منی که تو اینجا توی اتاقم، اینهمه مسافت آیا امام رضا به سلام منم توجه می کنه آیا امام رضا جواب منم میده؟ بعد از اتمام کارم برگشتم ولی ذهنم توی همین فکر ها بود. شب همسرم آمد بعد از سلام و خسته نباشید بی مقدمه گفت؟ میری مشهد؟ یک دفعه شروع به گریه کردم، گفت چی شد؟ ماجرا را برایش تعریف کردم، از آن روز بی قرار بودم تا لحظه سفر برسه، در تشرفم به حرم پائین پای حضرت ایستادم تا آداب زیارت را خوب به جا آورده باشم فقط نگاهم به حرم بود احساس می کردم امام ایستاده و منو نگاه می کنه و خوشامد میگه وقتی بعد از کلاس معاد شناسی به مرگ فکر می کردم، به تنهایی و تاریکی و وحشت قبر. احساس ترس کردم ولی ته دلم یکی گفت: بازم که یادت رفت، خود امام رضا (ع) گفته هر کس به زیارت من بیاید، سه جا به دیدنش می آیم، یکی از همون سه جا شب اول قبره.
دلم گره زدم به گنبدت دارم میرم * دوست دارم تا من میرم خوب گره هام وا کنی
معصومه-م
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید