- به خدا دیگه جا ندارم...
نمیدانم این جمله را متوجه میشود یا نه ولی هر چه هست باز هم به پسر اصرار میکند که بخورد؛ اصراری که بالأخره نتیجه میدهد و یکلقمه نهچندان کوچک در دستش میگذارد. پسر یک گاز به آن میزند و وانمود میکند که مثلاً خیلی از خوردن آن دارد لذت میبرد. دوست ندارد ذوق آن مرد میانسالی را که دشداشه پوشیده و عرقچین به سر دارد، کور کند. مرد با کِیف به پسر و غذا خوردنش نگاه میکند و میپرسد «ما اسمک؟»
پسر لقمهای را که در دهانش است، بهزور قورت میدهد و میگوید «محمد»
مرد میانسال عرب چند بار اسمش را تکرار میکند و دستهای قویاش را محکم روی شانه او میزند. حسابی از محمد خوشش آمده و میخواهد با او عکس سلفی بگیرد. محمد دوستش را هم که چند قدمی از او عقبمانده، برای گرفتن عکس سلفی صدا میزند. سهتایی عکس میگیرند و بعد مرد عرب با گفتن «شکراً شکراً» و «فی امان الله» هر دوی آنها را بدرقه میکند.
***
از چند ماه قبل تصمیمشان را گرفته بودند؛ یعنی تقریباً از اوایل تابستان. امتحانات دانشگاه که تمام شد، رفتند سر کار، آنهم در این تابستان گرم امسال و ماه رمضان و... دوست داشتند پول سفر را خودشان جور کنند. انگار هر دویشان یک حس خوبی برای این کار داشتند. محمد رفت دم مغازه مکانیکی عمویش، البته عموی واقعی که نه دوست پدرش. جواد هم در یک دفتر فنی مشغول کار طراحی شد.
تا آخر تابستان پول سفرشان تقریباً جمع شده بود حتی کمی هم بیشتر. یک ماه و نیم مانده بود به اربعین که ثبتنامهای دانشگاه شروع شد. قرار گذاشتهاند امروز بعد از کلاس بروند برای ثبتنام. پولشان که آماده است و مدارک هم احتمالاً کامل. محمد در محوطه دانشگاه منتظر جواد ایستاده است که موبایلش زنگ میخورد. چندکلمهای حرفهای عادی زده میشود. جواد میرسد و سلام میکند. محمد با تکان دادن سر جوابش را میدهد. بعد چهرهاش یکدفعه برافروخته میشود. نه از عصبانیت بلکه از ناراحتی. هرچه جواد به او سقلمه میزند که چه شده؟ جوابی نمیدهد. صدای مردانهای آنطرف خط صحبت میکند و محمد فقط گوش میکند و گاهی با ناراحتی میگوید «وااای»
بعد نیمنگاهی به چشمهای کنجکاو جواد میاندازد و میگوید «ببینم چیکار میتونم براش بکنم. درست میشه انشاءالله»
گوشی را قطع میکند و روی یکی از نیمکتها مینشیند. جواد کنارش مینشیند و منتظر میماند که محمد خودش حرف بزند. محمد سرش را که بین دو دستش گرفته بود، بلند میکند، چشمهایش پر از اشک است. با صدای خیلی آهسته میگوید: جواد!
- هوم
- میشه... یعنی...
- کشتی منو... بگو دیگه.
جواد نفس عمیقی میکشد و میگوید: جواد! من نمیتونم بیام کربلا
جواد چشمانش از تعجب گرد میشود. دست روی سرش میکشد و میگوید: ببین من شاخی چیزی درنیاوردم.
محمد جوابی نمیدهد، نمیخندد، حتی لبخند هم نمیزند. جواد لحن جدی به خودش میگیرد و میگوید: خب بگو چی شده؟!
محمد بغضش را فرو میخورد و میگوید: آخه یه نفر به این پول نیاز داره.
- کی؟
- یه مریض... بیشتر از این هم نمیتونم توضیح بدم.
جواد کمی روی نیمکت جابهجا میشود و میپرسد: اونوقت پول تو برای درمانش کافیه؟!
- نه... نصف اون پوله... شایدم کمتر.
جواد کمی منمن میکند و بعد میگوید: خببببب... پس منم نمیرم.
محمد صاف توی چشمهای جواد زل میزند و میگوید: جدی که نمیگی؟!
- یعنی جدیتر از این نبودم هیچوقت.
محمد این بار از خوشحالی گریهاش میگیرد و میپرد بغل جواد. اصلاً هم حواسش نیست که همه دارند با تعجب آنها را نگاه میکنند.
***
- عجیب هوس کبابترش کردم.
- اِ نکنه حاملهای، ما خبر نداریم.
محمد پشت چشمی زنانه برایش نازک میکند و میگوید: خیلی بیمزهای.
جواد بلندبلند میخندد و میگوید: حالا وسط این بیابون عربی، کبابترش شمالی از کجا واست پیدا کنم؟!
هر دو میخندند و به راهشان ادامه میدهند. محمد زیر لب شعری را زمزمه میکند و جواد هم مداحی گوش میکند. فکر میکنم دیگر چیزی به مقصدشان یا بهتر است بگویم مقصودشان نمانده است. محمد یکدفعه میایستد، انگار که میخکوب میشود، البته هنوز هم دارد شعرش را زیر لب زمزمه میکند. اول با پشت دست چشمانش را میمالد و بعد خیره میشود به یکی از موکبهای طرف راست. با دست چپش گوشه پیراهن جواد را میگیرد، او را نگه میدارد و به سمت موکب اشاره میکند. جواد که هنوز هدفون توی گوشش است، فریاد میکشد: واااااااااااااااااااااااای، کبابترش شمالی، وسط بیابون عربی!
- کاش یه چیز دیگه ازخدا خواسته بودی.
جواد هدفون را از توی گوشش درمیآورد و ادامه میدهد: شنیده بودم میگن خدا حاجت شکم رو زود میده ولی ندیده بودم.
محمد که حالا کمی از شوک بیرون آمده، میگوید: آره مادربزرگ منم همیشه اینو میگه ولی نگفته بود به این زودی.
هر دو میزنند زیر خنده.
***
ظهر مهمان مادربزرگ هستند. در همان خانه قدیمی با طاقچههایی که گلدانهای قدیمی مادربزرگ روی آنها خودنمایی میکند. با همان پارچه نوشته زیارت عاشورا که از زمان فوت پدربزرگ روی دیوار روبهرویی اتاق پذیرایی نصب است. مادربزرگ میپرسد: کی بهسلامتی راهی هستین؟!
محمد به پدر و مادرش نگاهی میاندازد و میگوید: امسال قسمت نشد مادر جون.
مادربزرگ تعجب میکند ولی پدر و مادرش بیشتر تعجب میکنند و تقریباً همزمان میگویند: واااااا، آخه چرا؟!
مادر که در حال گردگیری است، دستمال را زیر سماور مادربزرگ نم میزند و میگوید: شما که اینهمه تلاش کردین، پول سفر رو جور کردین. یه دفه چی شد؟!
- خب یه نفر بیشتر از ما به این پول نیاز داشت.
پدرش میپرسد: جواد چی؟!
- اونم همینطور.
همه ساکت میشوند. مادربزرگ بلند میشود و به اتاق کناری میرود. صدای باز و بسته شدن و قیژقیژ در کمد میآید و بعد از چند لحظه مادربزرگ برمیگردد به اتاق پذیرایی. یک پاکت دستش است. بدون اینکه چیزی بگوید پاکت را در جیب کت محمد میگذارد. محمد یک گاز به سیبی که در دستش است، میزند و بقیه آن را توی بشقاب میگذارد. با تعجب پاکت را از توی جیبش درمیآورد و میپرسد: این چیه مادرجون؟!
- جمع کرده بودم برای روز مبادا...
- خب حالا که روز مبادا نیست.
مادربزرگ که در دهانه در ایستاده، میخندد و میگوید: چه روز مبادایی بهتر از اینکه نوهام و دوستش برن کربلا...
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید