علی که بهدنیا آمد، مادرش، شهربانو از دنیا رفت. کنیزی بزرگش میکرد. صدایش میزد «مادر». هیچکس نمیدانست که او مادر واقعیاش نیست.
*
غذا میخورد، جدای از مادرش. گفتند «تو که اینقدر به مادرت احترام میگذاری و به او محبت میکنی، ما ندیدیم با او سر یک سفره بنشینی.» گفت «میترسم دست به لقمهای بزنم که مادرم میخواهد بردارد.»
*
برای ازدواج، فاطمه، دخترِ عمویش امام حسن(ع) را انتخاب کرد. اولین عروس و داماد هاشمی بودند، هر دو از بچههای امیرالمؤمنین(ع).
*
یاد نعمتهای خدا که میافتاد، سجده میکرد. بعد از نماز، سجده میکرد. دو نفر را که آشتی میداد، سجده میکرد. به خاطر همین به او میگفتند: «سجاد».
*
پانصد درخت نخل کاشته بود. هر شب میرفت پای هر کدام، دو رکعت نماز میخواند.
میگفت «خدایا! عبادت من از ترس عذاب تو و برای ثواب نیست؛ فقط برای این است که تو شایسته عبادتکردنی.»
*
چند بار خدمتکارش را صدا زد. جوابی نشنید. دوباره صدایش زد، آمد. گفت «مگر صدای مرا نشنیدی؟» گفت «میشنیدم اما خیالم راحت بود که شما دعوایم نمیکنید.» گفت «خدایا! شکرت که خدمتکارانم از دست من در امانند.»
*
با قافلهای که میشناختندش، نرفت حج. ماند تا قافلهای از دوردستها آمد. با آنها همراه شد. گفت «اجازه میدهید به شما خدمت کنم؟» قبول کردند. یک روز توی راه کسی به قافله برخورد و او را شناخت. به آدمهای کاروان گفت «میدانید اینکه به شما خدمت میکند کیست؟» گفتند «ما که نمیدانیم. از مدینه همراهمان آمد. جوان خیلی خوبی است.» گفت «معلوم است که نمیشناسید. اگر میشناختید اینطور به او فرمان نمیدادید. او علی، پسر حسین است؛ نوه پیامبر» همهشان دویدند، خودشان را به پای علی انداختند. گفتند «این چه کاری بود با ما کردی؟» گفت «کاروانهای دیگر که من را میشناسند، نمیگذارند توفیق خدمت به رفقا و مسلمانان را پیدا کنم.»
*
با صدای بلند قرآن میخواند. صدایش را که توی کوچه میشنیدند، پشت در میایستادند، گوش میدادند. قرآن خواندنش که تمام میشد، در کوچه، دیگر جایی برای راه رفتن نبود.
*
مجلسی بود از بزرگان. نشسته بودند دور هم. مردی آمد داخل، رو کرد به امام که بین جمع نشسته بود. به او فحش داد و ناسزا. همه نگاهش میکردند. سرش را برگرداند به طرف آن مرد و گفت «اگر این حرفها را درست میگویی و این صفات در من هست، خدا مرا ببخشد و از سر تقصیراتم بگذرد و اگر دروغ میگویی خدا تو را ببخشد.» مرد سرش را انداخت زیر. همه نگاهش میکردند. افتاد به پاهای او، بوسیدش و گفت «هر چه گفتم دروغ بود. من خودم شایسته این صفات هستم، نه شما» همه نگاهش میکردند.
*
با خدمتکارانش رفته بود بیرون. مردی آمد به او دشنام داد و ناسزا گفت. خدمتکاران عصبانی شدند، خواستند جوابش را بدهند. اشاره کرد به آنها که آرام باشند. مرد را به کناری برد، گفت «چه شد؟ چرا خواستهات را به من نگفتی!؟ بیا این هم هزار دینار» مرد سرش را انداخت زیر، سرخ شده بود. پولها را گرفت و گفت «حقا که تو از فرزندان رسول خدایی.»
*
رفتند پیش کنیزش، گفتند «از زندگی آقا برایمان بگو.» گفت «کوتاه یا مفصل؟» گفتند «کوتاه و مختصر» گفت «فقط این را به شما بگویم که هیچ روزی برایش غذا آماده نکردم و هیچ شبی برایش رختخواب پهن نکردم. چون همیشه روزها روزه بود و شبها، مشغول دعا و نماز».
*
از عبادت زیاد، ضعیف شده بود و لاغر. باد که میآمد، تکانش میداد. جابر آمد پیشش. گفت «تو خودت میدانی که خداوند، بهشت را برای شما و برای دوستانتان خلق کرده و جهنم را برای دشمنانتان، پس چرا اینقدر خودت را بهزحمت میاندازی؟» سرش را زیر انداخت. گفت «مگر نباید بنده شکرگزار خدا باشم؟!»
*
میگفت «باید امانت را به صاحبش برگرداند. به خدا قسم! اگر قاتل پدرم، همان شمشیری را که پدرم را با آن کشت به من امانت دهد، به او برمیگردانم.»
*
مجلسی برپا شده بود. علی، پسر حسین، و عمر، پسر عبدالعزیز حاکم مدینه هم بودند. علی که از جلسه بیرون رفت، عمر رو کرد به حاضران و گفت «چه کسی شریفترین مردم است؟» همه گفتند «تو هستی!» گفت «نه! اینطور نیست. شریفترین مردم همانی بود که الان از مجلس ما بیرون رفت. همه مردم دوست دارند با او باشند و او به هیچکس وابسته نیست.»
*
میرفت پیش یکی از خدمتکارانش مینشست و با او صحبت میکرد. گفتند «آقا! این چه کاریست میکنید شما؟ غلام؟!» گفت «من پیش کسی مینشینم که همصحبتی با او برای دینم فایده داشته باشد.»
*
دستهایش را بلند میکرد برای دعا. میگفت «خدایا! تا وقتی که عمرم را در راه اطاعت از فرمان تو به کار میبرم به من عمر بده، آنگاه که عمرم چراگاه شیطان شد، مرا بمیران.»
برگرفته از کتاب آفتاب در سجده، ناشر مرکز آفرینشهای ادبی قلمستان.
سمیه مصطفیپور
مجله آشنا، شماره 217، صفحات 26-27
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید