چهار كلمه، چهار شخص
بچهها طبق آداب جبهه، روي چهار تكه كاغذ، كلمات اسير، مجروح، شهيد، سالم را نوشته، هر كس يكي را برداشت. فرد «سالم» گفت: بله، اگر قرار باشد ما هم شهيد شويم، چه كسي از كيان اسلامي محافظت كند؟ معلوم است ما براي خدا مهم هستيم، شايد هم بايد در خليجفارس، آمريكا را سرجايش بنشانيم.
شخصي كه كلمهي «اسير» به او افتاده بود مرتب ميگفت كه: من چاهكن بودم، نميدونستم اونا كه كندم سنگره و بعثيهاي مظلوم و بيگناه را در آنجا ميزنند.
شخصي كه قرار بود زخمي باشد در حالي كه با دست روي پايش ميزد، گفت: غير ممكن است، ننهام قبول نميكنه! ميگويد بچهام را صحيح و سالم تحويل دادم، همانطور هم تحويل ميگيرم.
نفر آخر كه كلمهي «شهادت» را برداشته بود، سرش را روي ديوار گذاشته و گريه ميكرد و ميگفت: چهقدر بابام گفت نرو، نرو، من گوش نكردم، حالا اگر شهيد بشوم، بابام من را ميكشد.
منبع :ماهنامه ي جاودانه هاي استان همدان شماره ي 12 صفحه ي 7
چراغ موشي
ماشاالله چانهاش كه گرم ميشد، رخش رستم به گردش نميرسيد. كافي بود فقط يك سؤال از او بكنند، دل و جگر مسئله را ميآورد بيرون و با وسواس، جزجز قضيه را تجزيه و تحليل ميكرد و به چهار ميخ ميكشيد. بعضي از بچهها شب، بيتوجه به صحبتهاي او چراغ موشي را خاموش ميكردند تا بخوابند. از آن سر چادر، آن مرد صدا ميزد، چراغ را چرا خاموش ميكني. روشن كن، روشن كن، چشممان ببنيد چه داريم ميگوييم.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 61
حقيقت مثل منور روشنه
يكي از بچهها هر چيز را يا وارونه مطرح ميكرد و يا جابهجا جواب ميداد. حتي حرفها و امور بسيار ساده و طبيعي و واضح را انكار ميكرد. مثلاً وقتي صحبت از ابري بودن آسمان و بارش باران بود، ميگفت: كو ابر؟ اينها را ميگويي؟ اينها كه دود انفجار انبار مهمات است و به همين ترتيب تاريخ روز... سال... ساعت و دقيقه را نفي ميكرد و آنقدر چهرهي جدي به خود ميگرفت كه اگر كسي با او آشنا نبود، همهچيز را باور مينمود و نسبت به همهچيز شك ميكرد. وقتي هم كسي زياد بحث ميكرد تا حرفش را اثابت كند، با تكيهكلام هميشگياش ميگفت: «حقيقت مثل منور روشنه (1)»
1- كنايه از اينكه آنچه شما سعي داريد بهعنوان حقيقت اثبات كنيد، سريعاً روبه خاموشي ميگذارد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 50
حكم مأموريت گربه
جزيرهي مجنون در واقع شهر موشها بود. موشهاي صحرايي معروف به گربهخور! گردان تخريب كه در شلمچه مستقر بود، گربهاي داشت منحصر به فرد. گربهاي كه توانسته بود با موشهاي گردن كلفت منطقه مچ بياندازد.
شهيد خورشيدي از برادران تداركات در جزيره به فكر چاره ميافتد، قرار بر اين ميشود كه آن گربهي كذايي را مدتي از واحد تخريب عاريه بگيرند. ايشان ميآيد شلمچه و با شهيد شكوهي صحبت ميكند و او خيلي جدي ميگويد: «ما حرفي نداريم ولي بايد از ستاد لشگر برايش يك هفته حكم مأموريت بگيرند. رفاقتي نميشود، براي ما مسئوليت دارد!»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 62
حسين جان ها فدايت
بلايي به سرش آورده بودند كه ديگر از ريسمان سياه و سفيد ميترسيد. ديگر تا كسي نامخانوادگياش را نميگفت، رويش را بر نميگرداند، از بس رو دست خورده بود. با اين وصف گاهي بياختيار به محض اينكه كسي ميگفت: «حسين!» برميگشت نگاه ميكرد يا ميگفت: «بله.» و دوباره بچهها اضافه ميكردند: «جانها فدايت، بميرم از برايت.» يعني ما داريم شعر ميخوانيم تو را صدا نكرديم!
ديگر طوري شده بود كه اگر واقعاً او را كار داشتند، بعد از كلمهي حسين كه يك نفر از بچهها ميگفت، خودش دست پيش ميگرفت و در تكميل آن ميگفت: «حسين ميگيم ميريم كربلا.» يا: «جان، كربلا، حسين حسين.» خلاصه كاري كرده بود كه ديگر بعضي بدون شوخي هم نام او را بر زبان نميآوردند و وقتي كارش داشتند، او را به نام فاميلش بانگ ميزدند.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 56
حلالمان كنيد
تندتند و خيلي جدي با بچهها روبوسي ميكرد و ميگفت: «حلالمان كنيد، يك وقت ديديد من افتادم و صدام مرد» و بچهها غش ميكردند از خنده.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 62
حساسيته
يك روز اخويام را به منطقه بردم و يكي از بچهها كه شوخ و بذلهگو بود، او را ناوارد و ساده گير آورده و بساط كرده بود: كه آخه مردم، دارم ميميرم، به دادم برسيد، لامروتها! نامسلمونا! اخوي ما هم كه قضيه را جدي گرفته بود، كه بيا روي كولم سوار شو بريم بهداري يا كسي را از بهداري بياورم، و از اين حرفها و او هم بيشتر ناله و زاري ميكرد.
من كه احوالات او را ميدانستم، پرسيدم حالا چي شده؟ حتماً هله هوله خوردي، و الا دل كه بيخودي درد نميگيرد و او شكسته بسته گفت: «چيزي نيست... حساسيته... من هر وقت يه گوسفند ميخورم يه خورده دلم درد ميگيرد، حالا چهكار كنم؟» كه يكي از بچهها گفت: هيچي، صد دفعه تا حالا بهت گفتم دكترت را عوض كن، و نزد دامپزشك برو!
اخوي ما كه پاك مات و مبهوت شده بود، خندهاش گرفت و تازه فهميد قضيه از چه قرار است.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 132
حالت تنوع دارم
هنوز نرفته، ديدم برگشت، البته با چند كمپوت گيلاس و آلبالو كه دو دستي به سينهاش چسبانده بود. يكي از بچهها گفت: اينها ديگه چيه؟ دوباره چه دوز و كلكي سوار كردي؟ حالا بيا ببينيم چي هست؟
او گفت: «چهقدر نديد بديد هستي؛ خوبه كارخونهاش تو ولايت خودمون. نترس نميخوريم» بعد معلوم شد كه ظاهراً رفته بهداري و دلش را دو دستي گرفته و شروع كرده به خودش پيچيدن. برادري كه آنجا بوده، ميپرسد: حالا چي شده اينقدر بيتابي ميكني؟ و او جواب ميدهد: كه دكتر از صبح تا حالا حالت تنوع دارم، و او با تعجب ميپرسد: تنوع؟ لابد منظورت تهوعه! ببينم دلآشوبه داري؟ حالت بهم ميخوره؟ ميخواي بياري بالا؟ او هم ميگويد: نه دكتر، چيزي نخوردم كه بالا بيارم، اگر چيزي پيدا بشه، ميخوام پايين ببرم.
دست آخر با زبان بيزباني و چربزباني حاليش ميكنه كه حالت تهوع دارم، در زبان ما يعني دلم كمپوت ميخواهد. بيا و آقايي كن، بنويس تداركات چند تا قوطي شربت سينه از آن آبدارها و هستهدارهايش به ما بدهد، بلكه اشتهايم باز شود. او هم خندهاش ميگيرد. وقتي آن سادگي و خوشمزگي را در او ميبيند، دلش نميآيد كه بگويد، نه و سفارشش را با يك نسخه كمپوتي به تداركات ميكند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 142
حاشا به كرمت
مرد شوخطبعي بود، همهي بچهها او را به لطيفهگويي ميشناختند. آن روز بعد از نماز، دستانش را به آسمان بلند كرد و گفت: «حاشا به كرمت! اول و آخر دو هزار تومان به ما حقوق ميدهند، من چيزي نميگويم، اما خودت بگو اين درست است؟ براي دو هزار تومان بايد هفده ركعت نماز بخوانيم، نگهباني بدهيم، ديدهبان باشيم، كمين برويم، تكان بخوريم آمادهباش ميزنند، دير بجنبيم رفتهايم روي هوا و تكه بزرگمان گوشمان است. آيا واقعاً ميصرفد؟ خودت باشي اين كار را ميكني؟»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 196
حوري
به شوخي يقهي حاج آقا را گرفت و گفت: «حاج آقا راست ميگويند كه براي هريك خمپاره، يك حوري ميدهند؟ روحاني دسته با خجالت گفت: «لابد ميدهند.» پسرك دوباره دست به آسمان بلند كرد و ادامه داد: «كجايي خمپاره جان كه بيايي و مرا پرتاب كني به دامن يك حوري بلوري».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 284
دستمال كاغذي
در عمليات كربلاي يك شهيد محمدعلي كه شكارچي تانك بود، با سر و وضعي گرد و غبار گرفته و عرق كرده و خسته، هنگام بازگشت جلوي يك ماشين تويوتا را گرفت و ناگهان متوجه شد اي داد بيداد! اينكه ماشين فرماندهي است، مانده بود چه كند، چه نكند، وقتي ماشين نگه داشت، از روي عجله گفت: ببخشيد دستمال كاغذي خدمتتان هست؟
منبع :كتاب فرهنگ جبهه - شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 277
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید