شش ماه حضور داوطلب
در ميان دوستان اهل محل كه با هم اعزام شده بوديم، همه تيپ آدم داشتيم. از جمله برادري كه با سن و سال بالا مجرد بود. متأهلان او را به نحوي اذيت ميكردند و مجردان هم به نحوي.
حرف نبود كه اين بندهي خدا نشنود و هميشه جوابش اين بود كه، من زني ميخواهم كه حداقل سابقه ي 6 ماه حضور در جبهه را داشته باشد. آنهم داوطلب، نه با طرح و طمع دانشگاه و سهميه! هر وقت چنين كسي را پيدا كرديد، مرا خبر كنيد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 69
شيخ محمد
قلهي شيخ محمد را عراق تصرف كرده بود. در تبليغات گردان، برادري داشتيم باهمين نام: شيخ محمد.
وقتي كسي او را از دور ميديد و صدا ميزد، ديگران كه ميشنيدند، ميگفتند: «عراق گرفته، يا دست عراق است، داد و فرياد نكن».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 275
شفاعت
شب عمليات محرم بود. مهياي رفتن به منطقهي عملياتي بوديم. بازار استغاثه و راز و نياز و شفاعت و وصيت گرم بود. دوستي داشتيم قلچماق به نام ابوالحسن چنگيزي، واقعاً گاهي اوقات مغولي رفتار ميكرد. آن شب از ميان جمع، مچ دست مرا گرفت و آورد به گوشهاي خلوت يقهام را گرفت و گفت: مرا شفاعت ميكني يا همينجا مغزت را متلاشي كنم؟ گفتم: «اختيار داريد، كي جرأت داره بالاي حرف شما حرفي بزنه قربان!».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 275
شهيد برگشتي
اوايل كه به گردان تخريب رفته بودم، يكي از دوستان جديدم، جواد حقسبز بود. يك پاي خود را در عمليات از دست داده بود. بعد از اينكه صميميتر شديم، از او خواستم برايم جزييات مجروح شدنش را توضيح دهد. او هم با كلي طفره رفتن، آخر اين طور گفت:
«راستش من قبل از اينكه از ناحيهي پا زخمي بشوم، شهيد شدم! به اتفاق چند نفر از دوستان رفته بوديم آن دنيا». بعد كه تكليفمان روشن شد، خواستيم برويم بهشت، همه كه داخل شدند، تا من خواستم بروم داخل، در را بستند و پايم ماند لاي در و از بالاي ران قيچي شد! ناچار برگشتم به دنيا تا پروندهام را تكميل كنم.
منبع :مجله ي فكه شماره ي 45 صفحه ي 28
صل علي محمد، يار امام كو؟
با توجه به خلقيات گروهانمان، ميدانستم كه نميتوانيم به اين راحتيها سرشان را شيره بماليم، اما فرماندهي گردان اصرار داشت كه: «حالا كه نمايندهي حضرت امام (ره) تشريف نياوردند، حاج آقا شما زحمت بكشيد و براي بچهها صحبت كنيد.»
خلاصه، از صبح تبليغ كرده بودند كه نمايندهي امام ميآيند و حامل پيام ايشان هستند. براي همين هم از گروهانهاي ديگر هم آمده بودند و حسينيه پر از جمعيت بود.
چشمتان روز بد نبيند، با ورود ما انگار همه از قبل ميدانستند كه نمايندهي امام (ره) نيامدند. يكصدا گفتند: «صل علي محمد، يار امام كو؟» مانده بوديم، بخنديم يا گريه كنيم. به هر حال حسابي خورد تو ذوقمان!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 216
صدام آش فروش
روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، در كوچه پس كوچههاي شهر براي خودمان ميگشتيم، پشت ديوار خانهي مخروبهاي به عربي نوشته بود: «عاش الصدام»، يكدفعه راننده ماشين را نگه داشت و انگشت به دهان گرفت كه: اِ اِ اِ، پس اين مردك آش فروشه! آن وقت به ما ميگويند: جاني، خائن و متجاوز است. كسي كه كنار او نشسته بود. گفت: بيسواد «عاش» يعني زنده باد!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 198
صحنه را به هم نمي زنيم
بحث انواع درجههاي نظامي بود و اينكه چه كسي بايد به چه كسي احترام بگذارد. يكي از بسيجيان پرسيد: «مثلاً اگر دو نفر افسر كه درجهي واحد دارند، از چپ و راست به هم برسند، كدام يك بايد بايستد و اداي احترام بكند؟» فرمانده كه كم و بيش اهل مزاح بود، گفت: «صحنه را بههم نميزنيم، صبر ميكنيم پليس بيايد و تشخيص بدهد».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 292
صبحگاه
وقتي براي صبحگاه، صبح زود ميبردنمان، بچههاي شوخ اينطوري ميگفتند:
«اينكه نميشود، هم بجنگيم، هم شهيد شويم و زخمي يا اسير شويم و هم در صبحگاه شركت كنيم.» حالا ما هيچي نميگويم شما هي سو استفاده كنيد بابا.... كربلا هرچه بود صبحگاه نداشت.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 276
ظهور آقا
وقتي دو نفر به هم ميرسيدند، اولين سؤالي كه ميپرسيدند از يكديگر اين بود كه تا كي منطقه هستي، چه وقت تسويه ميكني؟ و آن رزمنده براي اينكه جواب قاطعي ندهد، ميگفت: «تا ظهور آقا حضرت مهدي (عج)» و آن وقت ديگري ميگفت: «البته اگر تا عيد آقا ظهور كنند».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 293
عرفان كه برود بالا
تازه حرفها گل انداخته بود و بچهها گرم گفتوگو بودند كه او بلند شد و مثل هميشه از ايمان و عشق و مراتب سير و سلوك داد سخن برآورد كه «فادخلي في عبادي وادخلي جنتي» و حديث شهود شهدا و ظرايف و دقايق و رموز خاص الخاص شدن.»
تازه داشتيم ميرفتيم تو حال، يكدفعه يكي بلند شد و گفت: «نه داداش ما نيستيم، عرفان كه برود بالا، خمپارهي 60 پايين ميآيد. ما زن و بچه داريم، آرزو داريم، ما كه رفتيم.» همه از شوخي او خنديدند و پس از تجديد روحيهي جمع، او خود، دوباره بحث عشق به خدا را آغاز كرد و مجلس را گرم نمود.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 45
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید