عشق ميكني كه با ما رفيقي؟
وقتي كسي تازه به جمع ما ميپيوست و از روي سادگي و بيآلايشي و اقتضاي محيط بسيار طبيعي و بدون تكلف جبهه، زود خودماني ميشد و با همه خوش و بش ميكرد و احساس غريبي و تازه واردي نداشت. يكي از بچهها كه زياد جدي هم نبود، در ميان جمع، با بيان مخصوصي رو به او ميكرد و ميگفت: «عشق ميكني با ما رفيقي؟»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 77
عرضي ندارم
كمتر دست به قلم ميبرد و نامه مينوشت. وقتي هم به توصيهي دوستان تحريك ميشد، اول صفحه مينوشت: «خوب ديگر عرضي ندارم، اميدورام سفارشهاي مرا پشت گوش نيندازيد و كارهايي كه خواستهام مو به مو انجام بدهيد، پايان.» اين اول و آخر نامهاش بود. اگر معترض ميشدم كه خوبيت ندارد، ميگفت: وقتي نامه نوشتن زوري باشد، بهتر از اين نميشود.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 67
علي خاكي
خدا بيامرزد شهيد خاكي را. شيوهاش براي بيدار كردن بچهها از خواب، به اين ترتيب بود كه ميگفت: «كارون را آب برد، چهقدر ميخوابيد، بلند شويد. فكري بكنيد. رودخانه آتش گرفت. آخر غيرت جوانمرديتان كجا رفت. دار و ندار مردم سوخت».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 70
غصه ي سي و پنج روز ...
حرف شهادت كه پيش ميآمد، يكي ميگفت: «اگر من شهيد شوم، نگران نماز و روزههايم كه قضا شدهاند هستم و يا نگران سرپرستي خانوادهام هستم.» ديگري ميگفت: «من سيلي به گوش يك نفر زدم، كاش بودم و كار را با يك سيلي ديگر تمام ميكردم.»
نوبت معاون گردان رسيد. همه گفتند: «تو چي؟ چيزي براي گفتن نداري؟» پاسخ داد: «اگر من شهيد بشوم، فقط غصهي 35 روز مرخصي را كه نرفتهام ميخورم.»
از آن ميان يكي پريد و قلم و كاغذي آورد و گفت: «بنويس كه بدهند به من. قول ميدهم اين فداكاري را بكنم و به جاي تو به مرخصي بروم.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 86
غذاي اضافه
غذاي من در منطقه نسبت به بقيهي بچهها زياد بود. هرچه ميخوردم، سير نميشدم. مهم نبود چه باشد، از سنگ سختتر يا از كلوخ نرمتر. روزهاي اول كه غذا كم بود، بچهها با اشاره و كنايه سعي ميكردند حواس مرا متوجه اطرافيان كنند، ولي بعد فهميدند كه اثري ندارد. در نتيجه مستقيماً وارد ميدان شدند. از آن به بعد وقتي غذا به اندازهي كافي نبود، يك برگه مينوشتند و ميگذاشتند جلوي من: «غذاي اضافي شما را خريداريم!»كتاب
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخطبعي ها جلد 3 صفحه ي 97
فاتحه مع الصلوات
بچهها در ميدان مين قرار گرفته بودند و اگر قدم از قدم برميداشتند، پودر ميشدند. يكي از بچهها آهسته به برادري كه نزديكش بود، چيزي گفت كه خندهاش گرفت. بقيه با كنجكاوي و ناباوري دنبال علت بودند كه يك نفر بلند گفت: «برادر! براي سلامتي خودتون فاتحه معالصلوات»
بچهها نميدانستند در آن شرايط بخندند يا گريه كنند. با زبان بيزباني ميخواستند بگويند: آخه بابا ترسي، لرزي، مرگي، دلهرهاي، انگار نه انگار كه داخل تله افتاده بودند. خيال ميكردند در زمين سيبزميني قرار گرفتهاند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 120
فكر و خيال
سر ظهر بود. خبر مرگمان گفتيم سرمان را زمين بگذاريم، چرتي بزنيم. چشمت روز بد نبيند، مثل آوار كسي افتاد روي ما، نيمخيز شدم: «چه كار ميكني اخوي معلومه؟ سر و كلهي ما را له كردي!» فكر ميكنيد برگشت به من چه جوابي داد؟ اينكه به دست و پايم افتاد و عذرخواهي كرد كه: «هواسم نبود؟» نه! گفت: «ببخشيد خيال كردم سر خودم است!» گفتم: «ماشاالله، شما چه فكر و خيالهايي ميكنيد.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 73
فانوسه پير شده، كور شده...
سقف سنگر و چادر معمولاً كوتاه و فضاي داخل آن نسبت به تعداد بچهها كم و تنگ و تاريك بود. چراغ روشنايي را كه معمولاً به سقف ميآويختند، فانوس بود. بچههايي كه رشيدتر بودند يا بيحوصلهتر، دائم با اين فانوس برخورد ميكردند. سرشان به آن ميخورد يا وقتي ميآمدند چيزي بردارند كه نزديك فانوس بود دستشان يا سلاحشان با آن برخورد ميكرد.
در چنين مواقعي دوستاني كه داخل چادر يا سنگر بودند، براي اينكه هم تذكر داده و هم مزاحي كرده باشند، هر كدام عبارتي ميگفتند. يكي ميگفت: «بيچاره، فانوسه پير شده، كور شده، بايد برايش عينك بخريم.» ديگري ميگفت: «آب هويج بيار بريزيم داخل فانوس.» ديگري ميگفت: «ببخشيد خوب شما را نديد.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 39
فيوز قالپاقش هد ميزند
جمعشان حسابي جمع بود. دكتر، مهندس، عكاس، سينماگر و جامعهشناس، بعد از اين (دانشجو). همهي شب را در قرارگاه بيتوته كرده بودند تا صبح به مواضع فتح شده بروند. همهشان هم اهل علم و اصطلاحات سنگين بودند! هنگاميكه شروع به بحث كردند، از هر ده كلمهاي كه ميگفتند، يازده تاش اصطلاح بود. «... من به اندازهي يك ابسيلون هم ترديد ندارم كه... بعضي آن آلرژي سابق را نسبت به انقلاب ندارند... البته اتمسفر جبهه هم مهم است و شما از پتانسيل دفاعي جامعه غافل هستيد... و بالاخره... مسايل بايد به دقت آناليز شود و بعد نظردهي كنيم...» صبح كه شد متوجه شديم دو تا از رانندگاني كه ديشب در جمعمان بودند، دست به يكي كردند و با هم اينگونه صحبت ميكنند:
_ ماشين من فيوز قالپاقش هد ميزند.
_ فكر ميكنم فيزيكش قفل كرده و از اين قماش حرفها. علت اينطور حرفزدن را جويا شديم، گفتند: «داشتيم تمرين ميكرديم، مثل شما علمي و مؤدبانه صحبت كنيم.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 39
فلفل نبين چه ريزه!
از آن بچههايي بود كه روحش در جسمش نميگنجيد، جثهي كوچكي داشت ولي زرنگ و پرتلاش بود. آرام و قرار نداشت، درست مثل فلفل. اگر كسي او را نميشناخت فكر ميكرد، يك نفر بايد از او نگهداري كند. هر وقت بچهها ميخواستند او را به برادران ديگر معرفي كنند، ميگفتند: «ايشان، فلفل نبين چه ريزه!» او هم بدون معطلي براي اينكه تعريف و تمجيد آنها را بياثر كند، ميگفت: «خرد كن بريز تو آبگوشت!» يا «درشتاشو سوا كن!» و همه با هم ميخنديدند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 133
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید