ما را هم دعا كنيد
برخي از بچهها وقتي از سر پست ميآمدند، از فرط خستگي مثل هميشه نميتوانستند هنگام اذان صبح براي اقامهي نماز بيدار شده، نماز بخوانند و از فيض نماز اول وقت محروم ميشدند؛ ولي به هر ترتيب قبل از طلوع آفتاب نماز را به جاي ميآوردند. ولي بچههاي باهوش كه هميشه به يكديگر تذكر ميدادند، وقتي از كنار اين تيپ بچهها رد ميشدند، ميگفتند: «برادر! ما را هم دعا كن» و اين كنايه اين بود كه در جبهه اين وقت نماز خواندن نيست.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 146
مع خربزه
اوضاع غذا كه بهم ميريخت، دعاها سوزناكتر ميشد. كمكم يادمان ميرفت كه چلومرغ چه شكلي است، ران مرغ كدام است، سينهي آن كدام. يا چلوكباب چه جزيياتي دارد.
در چنين شرايطي اگر نان خشك ميخورديم، سعي ميكرديم با تداعي خاطرات روزهايي كه غذايي مطبوع داشتيم، طعم نان و پنير را عوض كنيم و با انواع راز و نياز و دعاهاي مخصوص سفره نشاط خودمان را حفظ كنيم و نگذاريم روحيهمان ضعيف بشود. از جمله دعاها يكي اين بود: «اللهم ارزقنا پلو تحتهم كره، فوقهم كباب، يميني دوغ، يساري شربت، مع خربزه.» آن وقت همه آمين ميگفتند. آميني كه گوش فلك را كر ميكرد.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه
مرگ بر ضد ولايت فقيه
مكبر بود، در تكبيرة الاحرام نماز كه به جماعت ميخوانديم، بعد از اللهاكبر ميگفت: «خميني رهبر» چند بار به او تذكر داديم كه فقط اللهاكبر جزو نماز است، اگر چيز ديگر بگويي نماز باطل ميشود. ميپرسيد: «حتي اسم امام خميني را؟»
فكر ميكرد چون امام است، با بقيه تفاوت دارد. دروغ يا راست ميگفت: «شما زياد سخت ميگيريد، من جاهاي ديگر ديدهام كه بعد از خميني رهبر، مرگ بر ضد ولايت فقيه هم ميگويند! گمان نميكنم عيبي داشته باشد.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 117
مواظب باش نخندي
گاهي پيش ميآمد كه دو نفر در حضور بچهها با هم بلند صحبت ميكردند و كارشان به اصطلاح به «يكي به دو» ميكشيد. پيدا بود سو تفاهمي شده.
بچهها به جاي اينكه بنشينند و تماشا كنند يا حتي دو طرف را تحريك كنند، هر كدام سعي ميكردند به نحوي قضيه را فيصله بدهند، مثلاً ميگفتند: «مواظب باش نخندي.» به همين ترتيب ميگفتند تا جايي كه خود آنها هم به خودشان و به كار خودشان ميخنديدند و شرمنده و متنبه به كنجي مينشستند.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 41
مهران را گرفتيد؟
در آزادسازي شهر مهران يكي از بچهها دچار موجگرفتگي شده بود. بعد از اينكه حالش كمي جا آمد، با دستپاچگي از بچههايي كه كنارش بودند ميپرسيد: «چهكار كرديد، بالاخره مهران را گرفتيد؟»
يكي از بچهها با كمال خونسردي و براي اينكه مزاحي كرده باشد، ميگفت: «نه.» او با التهاب گفت: «چهطور؟ پس اين همه كشته و مجروح داديم براي چه؟ چرا نگرفتيد؟» و او در جوابش گفت: «براي اينكه وقتي شما مهران را تحويل داده بوديد، رسيد نگرفتيد، ما هم نتوانستيم ثابت كنيم كه مهران مال ماست. حالا فهميدي؟!»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 70
مگر پايين نياييد ...
تا سر و كلهي ميگهاي عراقي در آسمان جبهه پيدا ميشد، كربلايي پير، چوب دستياش را در هوا ميچرخاند و شروع ميكرد به فرياد زدن كه: «اي بر پدرتان لعنت! سر ظهري نميگذاريد يك چرت بخوابيم. مگر پايين نياييد و دستم بهتان نرسد. به من ميگويند شير پير.» اگر يك دفعهي ديگر اين طرفها پيدايتان شود، داغتان را بردل عمو صدام ميگذارم.
در همين موقع بچهها ميآمدند و ميگفتند: «بيا پير! ولشان كن، حالا اينها ناداني كردند، شما به بزرگي خودتان ببخشيد.» بعد هم رو به ميگهاي عراقي ادامه ميدادند: «شما هم برويد ديگر، هنوز كربلايي را نميشناسيد، او كسي است كه وقتي عمليات ميشود، تسويه ميگيرد و به عقب ميرود...» با شنيدن اين جملات، كربلايي نگاهي خشمگين به بچهها ميانداخت و به شوخي با چوب دستياش دنبالشان ميكرد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 60
مداحي با اعمال شاقه
بعضي از مداحها خيلي به صداي خودشان علاقه داشتند و وقتي شروع ميكردند به دم گرفتن، ديگر ول كن نبودند. بچهها هم كه آمادهي شوخي و سر به سر گذاشتن بودند، گاهي چراغ قوهشان را برميداشتند، و يكوقت ميديدي مداح زبان گرفته، با مشت به جان اطرافيانش افتاده و دنبال چراغ قوهاش ميگردد.
يا اينكه مفاتيح را از جلويش برداشته، به جاي آن قرآن يا نهج البلاغه ميگذاشتند. بندهي خدا در پرتو نور ضعيف چراغ قوه، چهقدر اين صفحه، آن صفحه ميكرد تا بفهمد كه بله، كتاب روبرويش اصلاً مفاتيح نيست. يا اينكه سيم بلندگو را قطع ميكردند تا او ادب شود و اين قدر به حاشيه نپردازد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها
راوي : سيد مهدي فهيمي
مرخصي گرفتم
چانهاش كه گرم ميشد، ديگر ول كن نبود. در اوج صحبتهايش بود كه دستش را گرفتم و گفتم: «بيا برويم، مگر قول نداده بودي كه ديگر غيبت نكني؟!» قيافهاي حق به جانب گرفت و گفت: «چرا! اما اين دفعه را مرخصي گرفتهام!» باز او را كشيدم و گفتم: «بيخود. آمادهباش دادهاند. همهي مرخصيها لغو شده است.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 123
مردن كه زاري ندارد
بعدازظهر بود و گردان براي عمليات آماده ميشد. فرماندهي گردان كه هميشه با معاونش شوخي ميكرد، گفت: «خوب ديشب نگذاشتي ما بخوابيم! پسر، مردن كه ديگر اين همه گريه و زاري ندارد. اگر به خودم گفته بودي، تا به حال صد بار كارت را درست كرده بودم.» سپس دست به پشت آن بندهي خدا زد و گفت: «بيا برويم ببينم چه كار ميتوانم برايت بكنم!»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 117
مدارك لازم
زماني كه به او التماس دعا ميگفتيم يا تقاضاي شفاعت ميكرديم، بلافاصله ميگفت: «مسألهاي نيست، دو قطعه عكس 4×3 و يك برگ فتوكپي شناسنامهي عكسدار بياور، تا ببينم چه كار ميتوانم بكنم! و در ادامه توضيح ميداد كه حتماً گوشهايت در عكس مشخص باشد، عينك هم نزده باشي.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخطبعي ها جلد 3 صفحه ي 259
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید