مقالات ها

کمیت مهم است، کیفیت مهم‌تر!

کمیت مهم است، کیفیت مهم‌تر!

دیروز همسایمون خانم سمیعی برای دعوت من به مراسم آش پزان آمده بود که با مشورت همسرم قرار شد بریم تا هم یک کمکی کرده باشیم و هم احوال همسایه ها را جویا شویم، شما هم در این مراسم با ما و ادامه ی این مطلب همراه باشید...

ادامه مطلب
آیه‌ها و آدم‌ها - 3

آیه‌ها و آدم‌ها - 3

تعدادی داستان حکیمانه ی کوتاه و زیبا را در این قسمت خواهیم خواند...

ادامه مطلب
پاداش

پاداش

"این داستان اولین حقوق معلمی ام بود وقتی تازه در مدرسه استخدام شده بودم و با آمدن من پس از چند ماه بچه ها تغییرات مثبتی پیدا کرده بودند"، این داستان را با هم میخوانیم، با ما همراه باشید...

ادامه مطلب
فرزند شما را کشتم

فرزند شما را کشتم

این حکایت از زبان پدری دلسوز و معتقد است که درباره‌ی اثر عمل این داستان را به ما خاطره ای گفت که اینجا برای شما عزیزان آن را آورده‌ام، با هم این خاطره را درباره‌ی راننده اتوبوسی که در مسیر مشهد با بچه ای تصادف کرده بود میخوانیم، با ما همراه باشید...

ادامه مطلب
بیانات عالم رباني آيت‌الله بهجت(ره)

بیانات عالم رباني آيت‌الله بهجت(ره)

مجتهد و عالم بزرگوار آيت‌الله بهجت(ره) شخصیتی کم نظیر بود که در طول عمر شریف‌شان پند و اندرزهایی که به دیگران میگفتند هر یک برای روشن شدن مسیر زندگی هر کسی که به ایشان رجوع می‌کردند کافی بود، در اینجا ما چند حکیمانه ی زیبا از فرمایشات ایشان را برای شما آورده ایم، امیدواریم که همه ی ما از آن ها استفاده کنیم...

ادامه مطلب
سوءتفاهم

سوءتفاهم

این مجموعه چند داستانک تلخ دارد که ندانسته های ما را که باید میدانستیم به رخمان میکشد و در قالب داستان به زیبایی تلنگرهایی را که ممکن است از آنها دورشده باشیم به ما میزند، خواندن این داستانک ها را به شما توصیه میکنم...

ادامه مطلب
عشق پوشالی

عشق پوشالی

صبح زود، همین‌که از خانه بیرون زد گفت «مسابقه می‌دیم!» و قبل از این‌که نظر او را بشنود، ادامه داد «از الان تا شب» چشمش به زن جوانی افتاد که از سر کوچه می‌آمد. سریع نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت: فعلاً یک، هیچ به نفع من!

ادامه مطلب
حرف و حکایت و حکمت

حرف و حکایت و حکمت

جواني سوار الاغي مردني بود. عجله داشت. الاغ، لاغر و رنجور بود و توان تحمل او و بارش را نداشت. جوان براي این‌که الاغ را وادار كند تندتر برود، مرتب با پاشنه پا زير شكم الاغ بيچاره مي‌كوبيد، الاغ اما...

ادامه مطلب
داستان های حجاب

داستان های حجاب

توصيه چارلی چاپلين در نامه ای به دخترش میگويد: برهنگی بيماری عصر ماست و من پيرم شايد حرفهای خنده آور میزنم، امابه گمان من...

ادامه مطلب
داستانک؛ زندگی کن!

داستانک؛ زندگی کن!

ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم،

ادامه مطلب
داستانک؛ پیراهن خوشبختی !

داستانک؛ پیراهن خوشبختی !

برترین ها: پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.

ادامه مطلب
من چقدر ثروتمندم …

من چقدر ثروتمندم …

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»

ادامه مطلب
معجزه ی عشق

معجزه ی عشق

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت....

ادامه مطلب
الاغ مرده

الاغ مرده

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

ادامه مطلب
نامه پیرزن به خدا

نامه پیرزن به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:

ادامه مطلب
داستان عشق و دیوانگی

داستان عشق و دیوانگی

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.

ادامه مطلب
پیرمرد دوراندیش و نوجوانان بازیگوش

پیرمرد دوراندیش و نوجوانان بازیگوش

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند.

ادامه مطلب
حکایت جالب

حکایت جالب

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

ادامه مطلب
زنم دست از سرم بر نمیداره!

زنم دست از سرم بر نمیداره!

آقای دکتر پاک بهم ریختم..خیلی میترسم..زنم دست از سرم بر نمیداره..خدا بیامرز همش بخوابم میاد..میگه پس کی میخای به حرفت عمل کنی..یکسال گذشت!!..

ادامه مطلب
داستان عشق واقعی

داستان عشق واقعی

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

ادامه مطلب
خدایا چرا من ؟

خدایا چرا من ؟

آرتوراش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند

ادامه مطلب
ساده ترین جواب شرلوک هلمز - واقعا جالبه

ساده ترین جواب شرلوک هلمز - واقعا جالبه

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان رانگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

ادامه مطلب
سختی ها را آسان بگیر

سختی ها را آسان بگیر

آنهایی که رانندگی تازه یاد گرفته اند را تازه دیده اید سفت و محکم به رل چسبیده اند،سرشان را به شیشه نزدیک می کنند و با دقت و وسواس عجیبی به جلو زل می زنند.به محض اینکه راننده کناری بوق می زند بلافاصله و بدون هیچ مکثی سریعأ به سمت دیگر فرار می کنند

ادامه مطلب
داستان جالب و آموزنده زوجی که عاشق یکدیگر بودند

داستان جالب و آموزنده زوجی که عاشق یکدیگر بودند

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

ادامه مطلب
داستانک حکیم و زن خانه

داستانک حکیم و زن خانه

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد

ادامه مطلب
تنها بازمانده یک کشتی

تنها بازمانده یک کشتی

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.

ادامه مطلب
آرزوی کافی برای تو می‌کنم !

آرزوی کافی برای تو می‌کنم !

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ” دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم.”
دختر جواب داد: ” مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم .”


ادامه مطلب
 خویشتن داری

خویشتن داری

زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند.

ادامه مطلب
کیمیا

کیمیا

نه كه در روزگاراني پيش ، همين ديروز و امروز بود و زني به مردي كه جهان اش بود دل باخته بود . چنان دوست اش مي داشت که گمان مي کرد به روياهايش دست يافته است . براي او همه کار مي کرد . حتي کارهائي که خودش حين انجام آن حيرت زده مي شد . به ازاي هر كلمه كه از او مي شنيد، شعفي توام با درد را در جانش حس مي کرد و اين برايش، سخت غريب و شگفت بود

ادامه مطلب
مرد زشتی که با یک جمله دل دختر زیبا را ربود!

مرد زشتی که با یک جمله دل دختر زیبا را ربود!

عصرایران: موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

ادامه مطلب
سه داستانک

سه داستانک

پدر مگسک تفنگ را روي کبوتر تنظيم کرد و آن را دست پسرش داد: «اگه بتوني اون جوجه کبوتر رو بزني همين امشب برات يک تفنگ مي خرم که مال خودت باشه». پسربچه تمام حواسش را جمع کرد و شليک کرد.

ادامه مطلب