بزرگ شدی
پدر مگسک تفنگ را روي کبوتر تنظيم کرد و آن را دست پسرش داد: «اگه بتوني اون جوجه کبوتر رو بزني همين امشب برات يک تفنگ مي خرم که مال خودت باشه». پسربچه تمام حواسش را جمع کرد و شليک کرد. تير به خطا رفت و جوجه کبوتر از روي شاخه پريد. مرد دستي به پشت پسر زد: «نه! هنوز بزرگ نشدي».
جوجه کبوتر تازه پرواز ياد گرفته بود و سرخوش به همه جا سرک مي کشيد. مادرش از دور مراقب بود. وقتي درست چند ثانيه قبل از شليک پسر، جوجه کبوتر از روي شاخه پريد، کبوتر مادر به بچه اش گفت: «ديگه مطمئن شدم بزرگ شدي».
نسيم صباغان
ايستگاه
خيلي خوشحال شدم وقتي رسيدم ايستگاه و دسته گل رز صورتي را جلوي صورتش ديدم. عشق بايد کلاسيک باشد. با آداب و رسوم کامل اين را خودم چند بار به اش گفته بودم.
من دستکش تور داشتم و او يک کت و شلوار فاستوني با يک گل کوچک روي سنجاق کراوات.
قطار از کنارمان رد شد. عطر مادام روشا در هوا بود. گفت اولين بار است که متوجه رنگ چشم هايم مي شود؛ آبي مايل به بنفش. جمله اولي که آدم در اين ديدارها مي گويد خيلي مهم است. بايد به اندازه کافي رمانتيک باشد.
دم در که رسيديم گفتم عزيزم من هيچ وقت امروز را فراموش نمي کنم ولي او باز حوصله اش سر رفته بود. گره کراواتش را شل کرد و گفت: «اين آخرين باره باهات ميام». گفت خيلي يواش راه مي روم و حوصله اش را سر مي برم. من هم عصباني شدم گفتم: «پيژامه راه راهت خيلي چروکه، اصلا هم فاستوني سبز نيست».
پرستار آسايشگاه دوباره براي خروج غيرقانوني دعوايمان کرد.
زهره تميم داري
برسد به دست...
اولي نوشته بود :«عزيزم، اينجا نگرانت هستم. شنيده ام وضعيت بدي پيدا کرده ايد. واقعا تکليف چيست؟ ما هم از اين جا پيگير کارهاي شما هستيم. از دوردست همه تان را مي بوسيم. به شما افتخار مي کنيم. موفق باشيد».
باشد افتخار کنيد ... .
دومي نوشته بود: «وام من هنوز جور نشده. پس کي پول شما به دستم مي رسه؟ راستي، اجاره خانه را داده ايد يا بايد تخليه کنيد؟»
عجب وقيحي تو... .
سومي نوشته بود: «عکس هايي را که فرستاده بوديد ديدم. از اوني که موهاي بلند بلوند داشت خوشم اومده. اسمش چي بود؟ سميه؟ برام بنويسيد کار و بارش چيه. ببينم چطور مي شه».
خدا شانس بده... .
چهارمي نوشته بود: « باور کن اينجا دنبال کارت هستم عزيزم. هر روز با يک وکيل صحبت مي کنم. همين امروز پيش يک وکيل جديد بودم. آدم موقر و خوش تيپي بود. خيلي از من تعريف کرد؛ از اين که اينقدر به تو وفادار هستم بعد از اين همه وقت. مي گفت اي کاش يکي مثل من نصيبش شده بود.مي بيني؟ چقدر تو قدر من را نمي داني! فداي تو».
آره جون خودت... .
پنجمي نوشته بود: «ماه بعد پيش شما هستم. دلم تنگ شده ولي مي ترسم...».
مي ترسي؟...
ششمي نوشته بود: «هي مرتيکه{...}.دستم به ات برسه خودم{...}مي کنم.فکر کردي{...}يا{...}؟ها؟»
آدرس اين به درد مي خوره. نگه اش مي دارم... .
صداي زنگ که آمد، مرد نامه ها را با عجله ريخت در کمد ديواري اتاق. پليس بود، نماينده اداره پست همراهش بود. مامور پست، کارت شناسايي اش را نشان داد:«رد شما را گرفته ايم. شش ماه است که نامه هاي منطقه شما قبل از اين که به دست گيرنده برسد باز مي شوند».
فرزام الفت
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید