آموزش تحلیل سیاسی به زبان داستان
کمیت مهم است، کیفیت مهمتر!
فاطمه غلامعلیتبار
دیروز خانم سمیعی آمده بود و گفته بود قبل از ظهر امروز مراسم آشپزان در خانهاش گرفته. تقریباً هر ماه از این برنامهها دارد. من هم با وجود دوقلوها از اعضای ثابت هستم. فقط باید قبل از رفتن، به جناب سروانمان یک زنگ بزنم و کسب اجازه کنم. اتفاقاً معمولاً خودش اصرار دارد که بروم. به قول خودش این جمعها باعث میشود آدم از حال و هوای محل باخبر شود؛ البته من سعی میکنم حس پنهان فضولی زنانه را که در این جملهاش وجود دارد، نادیده بگیرم.
نهونیم یا ده بود که رسیدم. در خانه خانم سمیعی مثل همیشه باز است و خودش هم نزدیک در مینشیند تا هر آشنا و غریبهای را که دید تعارف کند داخل و به کاری واداردش تا بهقول خودش او هم در ثواب شریک باشد. یکبار گفته بود این کار را برای این میکند که بسیاری هستند که دوست دارند کمکی بکنند اما نمیدانند چهطور، و منتظرند کسی آنها را هل بدهد. حالا همیشه میخندد و میگوید: من فقط هول میدهم. بقیه کار شماست!
بعد از تعارفات اولیه، خانم سمیعی من را گذاشت در گروه دو نفره سبزی پاک کردن؛ یعنی مهمترین بخش تبادل اطلاعات مراسم. قبل از من مهینخانم مقدمات کار را شروع کرده بود. سلام کرده و نکرده مشغول شدیم؛ پنج کیلو سبزی را باید میرساندیم به آش دم ظهر. مهینخانم همسایه قدیمی خانم سمیعی است و از اولین ساکنان محله ما. رفتوآمدش هم با بقیه خانمها زیاد است و تقریباً در همه مراسم هم پای ثابت برنامهها؛ بنابراین برای خودش یک منبع کامل از قضایای محله است. حالا سبزی پاک کردن بهخودیخود حس فضولی آدم را تحریک میکند چه برسد به اینکه آدم پیش خانم خوشحرف و خوشصحبتی مثل مهینخانم هم بنشیند. خلاصه اینکه سر صحبت اول از همسایه جدید ما شروع شد.
مهینخانم میگفت که اینها دو سه سالی است که ازدواج کردهاند و بچهدار هم نمیشوند و حالا کمی با خانواده شوهرش اختلافشان شده است و مخصوصاً مادرشوهرش که چندان به این ازدواج مایل نبوده فشار میآورد که پسرش تا دیر نشد فکری برای این ماجرا کند. با تعجب گفتم:
- فکری؟! یعنیچه؟ تازه فقط بعد از سه سال؟!
خانم سمیعی گفت: اینطور میگویند. شنیدم که مادرشوهره، دختر دیگری را در نظر داشته اما پسرش پایش را در یک کفش کرده که فقط و فقط همین و حتی تهدید به خودکشی هم کرده! دختره هم وقتی میفهمد که مادر شوهرش چندان موافق نیست از همان اول شمشیر را از رو میبندد! این میشود که انگار حالا بعد از سه سال مادر شوهره بچهدار نشدنشان را بهانه کرده!
گفتم انگار رابطه خودشان هم چندان خوب نیست و برای مثال قضیه یخچال خراب و دعوای سر صبح را تعریف کردم. مهینخانم همینطور که یک دسته جعفری را گرفته بود در دستش، سری تکان داد و گفت:
- ببین مردم چهقدر بد شدهاند! زمان ما فقط چشم و بله باید میگفتیم. حالا از مزه آبگوشت تا جنس کرم ضدآفتاب خانم، دلیل دعوا میشود. مثل همین خانم چناری و شوهرش که یک ماه تمام است سر یک پیاز قهر کردهاند.
چشمانم از تعجب گرد شد:
-پیاز؟!
-آره جانم دیگه! مگر نشنیدی؟! طفلک رفته بود سبزیخوردن گرفته بود و پیازش هم کمی زیاد بود. شوهرش هم که کلاً پیاز دوست نداشت گفته بود که تو از قصد پیاز گرفتی که اعصاب من را به هم بریزی. خلاصه از این انکار و از او اصرار، خانم چناری هم وسایلش را برداشت و رفت خانه بابایش. چهطور خبر نداری همه اهل محل خبر داشتند که! من خودم از بیتاجون شنیدم. بیتا را که میشناسی؟ مادرش میشود دخترخاله مادر خانم چناری.
پیش خودم گفتم عجب خبرهایی در محل شده و من خبر ندارم؛ یعنی سر یک پیاز ساده اینطور دعوا شده؟ مهینخانم که از روی قیافهام متوجه حال درونم شده بود ادامه داد:
-آره عزیزم! الان جامعه تغییر کرده. یکی سر بچهدار نشدن دعوا دارد. یکی سر پیاز. یکی هم که کلاً فامیلهای شوهرش را راه نمیدهد خانه.
جمله آخرش را با نیمکیلو تعجب دوباره تکرار کردم که:
- راه نمیدهد؟!
-آره بابا! همین بتولخانم تو میوهفروشی میگفت که فامیلهای شوهر انسی از شمال آمده بودند و سه ساعت تمام در خانهشان را میزدند اما خانم در را باز نمیکرد.
گفتم شاید در خانه نبوده! نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت:
-نهجانم! بود و نمیخواست باز کند. از بسکه این انسی خانم آدم خودبینی است. مگر نشنیدی که... داشت ماجرای جدید را تعریف میکرد که خانم سمیعی آمد و دستم را گرفت و گفت شما این سبزیها را سریع بشور و خرد کن تا دیر نشده و همین شد که دیگر نشد با مهین خانم ادامه بدهم.
شب بعد از شام، خودم را آماده کردم تا با یک بغل خبر دست اول، جناب سروان را غافلگیر کنم. شب نوبت ظرف شستن آقاجواد بود؛ من هم از فرصت استفاده کردم و یکریز ماوقع را موبهمو گفتم. کارش که تمام شد و دستانش را که خشک کرد گفت: حالا چایی را بیار تا درس تازه را بدهم.
چایی را سریع ریختم و منتظر تعریف و تمجید شدم که شروع کرد:
-اولاً شما که یک خانم مذهبی هستید باید مواظب باشید که خدایناکرده این صحبتها به غیبت کشیده نشود. بعد به رویم خندید و گفت:
- حاچخانوم! غیبت نبود که؟!
- نه حاچ آقا! صرفا کسب اطلاع از محل بود!
انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت:
-آها! دوماً منظور من از اینکه باید از محل اطلاع بگیری این بود که بفهمی کی فقیر است تا اگر شد یک کمکی بهش بکنیم، همین.
گفتم: استاد اینقدر حاشیه نرو. درس اصلی رو بده ببینم کجا اشتباه کردم.
گفت: اما درس اصلی. اول اینکه درست است که هرچهقدر اطلاعات بیشتر باشد تصمیمگیری راحتتر میشود و هرچند در خبر «کمیت» مهم هست اما اطلاعات نباید الکی و بیشاز حد باشد که هم هزینه ایجاد کند و هم تصمیم گرفتن را سخت؛ یعنی اخبار بیش از هر چیز باید کیفیت داشته باشند. غیر از این دو تا و مخصوصاً در عالم سیاست باید بهموقع باشند. چون تصمیم بهموقع هم نیاز دارند؛ بنابراین اطلاعات سوخته و قدیمی درباره شرایط الان چندان کاربردی ندارد.
گفتم: خب! اخبار من چه اشکالی داشت؟
استکان خالی را روی نعلبکی لغزاند و ادامه داد: کمیتش که زیاد بود. کیفیتش که...ای... به موقع بودنش هم...
پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم:
دوزاریام افتاد جناب سروان. حالا شما چهخبر؟!
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید