ابتداي جنگ به عنوان سرباز وارد ارتش شده، آموزش هاي تخصصي ديده باني ديده و در عمليات هاي مهم دو سال اول نيز شرکت داشته است. بعد از آن به عنوان بسيجي به جبهه ها آمده و تقريباً در همه عمليات هاي مهم نقشي مؤثر را ايفا کرده است. اين نقش هميشه از منظر دوربين ديده باني بوده و اين خود نگاهي متفاوت به جنگ است. خاطرات ايشان مفصل و شنيدني است که اينک بخشي از آن را خدمتتان تقديم مي کنيم.
ورود به عمليات :
طبق معمول نزديک عمليات از طرف لشکر فراخوان شديم. به منطقه کوهستاني مهران، حوالي کله قندي رفتيم. روز اول، قبل از ما، يک اکيپ ديده باني اعزام شد و بعد از آنها اکيپ ما به خط رفت. آقايان مجتبي اسکندري و جعفر سعيديان که جواني لاغر و استخواني ولي مقاوم و خوش خلق و متعهد بود، در اکيپ بنده بودند. پشت يک تويوتا سوار شديم و از کنار کله قندي، جاده اي را پي گرفتيم و به طرف خط رفتيم. جاده، کم کم رو به ارتفاعات بالاتر مي رفت ولي به خاطر گرماي هوا مدام خيس عرق بوديم، نزديک غروب شد. به جايي رسيديم که ديگر نزديک خط بود و بايد پياده مي رفتيم. وقتي ما رسيديم، روز اول عمليات به اتمام رسيده بود. يعني از شب قبل، عمليات آغاز شده بود و بچه ها به خط زده بودند.
وقتي رسيدم پشت تپه 223، که جزو تپه هاي قلاويزان بود، صحنه بسيار متاثر کننده اي را ديدم. تعداد بسيار زيادي شهيد و مجروح از بچه هاي خودمان را ديدم. علت اين تعداد زياد شهيد و مجروح در طول يک روز هم اين بود که وقتي شب قبل بچه ها براي شروع عمليات مي روند به خاطر مه شديدي که در کوه ها بوده، اشتباه روي تپه 223 مستقر مي شوند. بعد که متوجه مي شوند تپه را اشتباه گرفته اند و تپه پدافندي شان آن نبوده سعي مي کند روي تپه 223 که بلندتر از آن يکي بود بروند. متاسفانه دشمن اشراف کاملي روي تپه ما داشته و متاسفانه توانسته بود تلفات زيادي از ما بگيرد.
ديده بان بهشت :
من همواره آن جمله شهيد افلاطون که مي گفت «ديده بان بايد خاکريز خود را بهشت و خاکريز دشمن را جهنم کند» را به ياد داشتم و حالا مي ديدم که برعکس شده است و کسي جرات تحرک در پشت تپه را نداشت. به غيرت من خيلي برخورد. ديدم آقاي حمامي که جزو اکيپ ديده باني جلوتر از ما بودند، کلاه آهني سرش نيست و با او برخورد کردم و گفتم تو وظيفه داري کلاه به سر داشته باشي و جانت را بي خود از دست ندهي! شايد اين حساسيت من به اين خاطر بود که دو سال اول جنگ را با برادران ارتش بودم و اين تاکيد و نظم را از افسران ارتش ياد گرفته بودم. از اين رو سعي مي کردم آنها را مراعات کنم و به ديگران هم تذکر بدهم. اکيپ قبلي را به عقب فرستاديم و خودمان مستقر شديم.
سنگر محافظ وفادار :
به آقاي سعيديان گفتم: ما بايد براي صبح آماده باشيم و بايد کاري کنيم که با وجود پايين تر بودن ما، اوضاع برعکس شود. گفت: خب چه کنيم؟ گفتم: هر کار بگويم انجام مي دهيد؟ گفتند: بله! گفتم: هنوز هوا تاريک نشده، برويد آن طرف قله ببينيد بيلي يا کلنگي مي يابيد؟ خودم هم به طرف ديگر رفتم. برگشتم و ديدم فقط يک بيل ارتشي که يک طرفش کلنگ و يک طرفش بيل است، پيدا کرده بودند. غروب شد. نماز مغرب و عشاء را خوانديم و مشغول به کندن سنگر شديم که اصلي مهم در ديده باني است.
چون آن تپه، عقبه دشمن محسوب مي شد، سنگرهاي محکم فرماندهان عراقي روي آن وجود داشت. يکي از همين سنگرها که نوک قله و در خط الرأس بود را نشان کردم. درست زير تيرآهن هاي همان سنگر محکم عراقي، سنگر خودمان را کنديم. سه نفري کنديم و تا صبح طول کشيد. همه اصول ايمني را مراعات کردم. سنگر را ال شکل ساختم و آن رايک متر گود کردم و جاي ديده بان و بيسم چي را پيش بيني کردم. حتي کانالي هم براي رفت و آمد به پايين کنديم. نماز صبح را خوانديم و هوا روشن شد که منطقه را شناسايي کردم و آماده شديم. محل سنگر ديده باني و تانک ها و دوشکاهاي شان را يافتم. قبضه ها را فرستادم و گراگيري کردم. يک شانسي که آورديم همان تيرآهن هاي سنگر عراقي بود که باعث شده بود موج بيسيم ما مختل شده و رديابي محل بيسيم ما براي عراقي ها سخت بشود. به همين جهت دو سه ساعت طول کشيد تا جاي ما را پيدا کردند. چون اولين کاري که هر طرف مي کند يافتن محل ديده بان و زدن اوست.
آتش باران سنگر :
در آن چند ساعت، گراي سنگرهاي حساس و تانک ها و دوشکاهاي شان را دادم و آنها به شدت صدمه ديدند. عراقي ها فهميدند که ديده باني آمده و بايد آن را بزنند و بالاخره ما را پيدا کرده بودند.
آن قدر با سيمينوف سنگر ما و آن تيرآهن ها را زدند که کاملا آبکش شده بود. ديدند فايده اي ندارد و با گلوله تانک به سمت ما زدند. برخي جلوي کوه مي خورد که فايده نداشت و برخي هم از روي سرمان رد مي شد. ديدند باز هم فايده ندارد و خمپاره زدند ولي چون ما داخل سنگر بوديم و ايمني مان هم کامل بود آن هم کارگر نيفتاد. تا غروب شايد هشت تا سلاح مختلف براي زدن ديدگاه ما به کار بردند ولي فايده نکرد و ما مدام گرا داديم و کار خودمان را کرديم. نهايتا ديدند که فقط هلي کوپتر مي تواند کاري بکند. لذا يک هلي کوپتر عراقي، مقداري که مي توانست جلو بيايد مي آمد و به سمت ما شليک مي کرد. موشک هايش از نزديکي ما مي گذشت ولي نمي توانست با دقت کافي بزند و سنگر ما را که حفاظ خوب داشت، بزند. شب شد و آتش خوابيد.
من هميشه معتقد بودم که بايد ايمان و روحيه شهادت طلبي و سلحشوري بسيجي ها به ارتش و نظم و انضباط ارتش به بسيجي ها منتقل شود تا کار ما موفق تر باشد
تشکر کرد و شهيد شد :
کار ما باعث شد که خاکريز خودي تقريباً امن شود. همان بعدازظهر که زير انواع گلوله ها بوديم، ديدم يک فرد درشت هيکل با ريش هاي بور، سينه خيز به سمت ما مي آيد.
نزديک ما شد و خودش را داخل سنگر ما انداخت و شروع کرد به بوسيدن من. گفتم: ببخشيد شما کي هستيد؟ گفت: شما عزيزي هستي؟ گفتم: بله! گفت: بجنوردي هستي؟ گفتم: بله! گفت: من فرمانده گردان اينجا هستم. از صبح تا حالا دارم چک مي کنم که چرا امروز اوضاع ما آرام شده است. به من گفتند يک ديده بان با تجربه اهل بجنورد آمده و اين کار را کرده است. ايشان آقاي براتي بود که براي تشکر از ما در آن وضعيت خطرناک، آن همه راه را پيش ما آمده بود. بالاخره از ما خداحافظي کرد و رفت و سينه خيز برگشت. هنوز 10 متر از ما دور نشده بود که يک گلوله آمد و درست به وسط پشتش خورد! متاسفانه بدنش تکه تکه شد و ايشان به شهادت رسيدند!
ترکيب نظم و ايمان :
يکي دو روز همانجا مانديم. يادم هست که وقتي فرماندهان سپاه براي فتح قله 223 آمده بودند، به سنگر من که رسيدن، متعجب ماندند و پرسيدند که اين نوع سنگر را کجا ياد گرفتي و چطور ساخته اي؟! که گفتم توي ارتش ياد گرفته ام. من هميشه معتقد بودم که بايد ايمان و روحيه شهادت طلبي و سلحشوري بسيجي ها به ارتش و نظم و انضباط ارتش به بسيجي ها منتقل شود تا کار ما موفق تر باشد.
اين نظم و ايمني که روال عادي ارتش بود براي يک ديده بان، اهميت دو چندان دارد چرا که چشم نيروهاي پياده به سر انگشت اوست. او بايد زنده بماند و کارش که ناامن کردن خط دشمن و ايمن سازي خط خودي است را به درستي انجام دهد. دست مثل زماني که هواپيماهاي خودي مي آمدند و خط دشمن را بمباران مي کردند و شور و شعف در بچه ها پديد مي آمد، يک ديده بان هم با زدن هر هدف و حذف هر خطر، مي توانست شوقي در دل نيروها ايجاد کند.
اصلا يکي از دلايل اصلي بازگشت بنده به بدنه بسيج با وجود اينکه ارتش متقاضي جدي حضور بنده در آنجا بود، همين بود که مي خواستم کوله بار تجربياتم در آنجا را به بسيج بياورم و در حد خودم جان بسيجيان عزيز را حفظ کنم. نهايتا بعد از چند روز به عقب برگشتيم و گروه هاي ديگري به جاي ما رفتند ولي خبر داشتم که تا مدت ها آن سنگر باقي ماند و مورد استفاده قرار گرفت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید