محمدحسین شیخشعاعی
وقتی گریه فریاد است
امام خمینی(ره): ما تا ابد هم اگر برای سیدالشهدا(ع) گریه کنیم، برای سیدالشهدا نفعی ندارد، برای ما نفع دارد. ما یک ملتی هستیم که با همین گریهها یک قدرت 2500 ساله را از بین بردیم. آنها از همین گریهها میترسند، برای اینکه گریه بر مظلوم، فریاد در مقابل ظالم است. با این هیاهو و با این گریه، با این نوحهخوانی، با این شعرخوانی، با این نثرخوانی، ما میخواهیم مکتب را حفظ کنیم، چنانکه تا حالا حفظ شده.
شهید فرانسوی
وقتی از «ژوان» پرسید«کی تو رو شیعه کرد؟» گفت« دعای کمیل علی(ع)» یک نفر بود مثل آدمهای دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم، اهل فرانسه بود. مسلمان که شد اسمش را گذاشت کمال، و در جبههها به کمال حقیقت یعنی شهادت رسید.
الهینامه
الهی!
ذیحجه رفت، مُحرم نگشتیم، محرَّم گشت، مَحرم نگشتیم
«عاشورا» شد و از خود نگذشتیم
به مَحرمان درگاهت، تو از ما بگذر.
توجه
پیش علامه طباطبایی(ره) بودم. تشنه بودند. برایشان آب آوردم. همینطور به آب خیره شدند. چیزی توی چشمهایشان غلطید.
گفتم: آقاجان! آب خواستید!
فرمودند: بله متوجه هستم.
* ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
* پرچم تو زمین نمیافتد، ما همه وارثان عباسیم
لبهای خونی
پدرم که فوت کرد، شبی در خواب، او را با لباسی زیبا و چهرهای نورانی، اما لبهای زخمی و آلوده به چرک و خون دیدم. وقتی علت زخم لبها را پرسیدم و اینکه آیا من میتوانم کمکی بکنم، گفت: علاج این زخم به دست مادر شماست. نام مادرم «فرشتهسادات» بود و پدرم بعضی اوقات با اینکه میدانست مادرم ناراحت میشود اما او را «فری» صدا میکرد.
حبیب میخواهی!؟
با دوستان رفته بودیم کربلا زیارت. یکی از بچهها هنگام زیارت حضرت حبیببنمظاهر گفت: اگر زن میخواهی، زیارت حبیب و دو رکعت نماز و یک سوره «یس» به نیت هدیه به ایشان بخوان، بعد حاجت بخواه و شرط کن که دیگر به زیارتت نمیآیم، مگر با همسرم!
هر چه گفته بود انجام دادم و برگشتم ایران.
شب قدر سال بعد به همراه همسرم در کربلا بر سر مزار حضرت حبیب بودیم.
نذر حضرت عباس
محمدکاظم بدرالدین
یکی از علمای بزرگ اصفهان به نام حاجآقا هادی فشارکی بیش از هشت سال بود که ازدواج کرده بود، ولی بچهدار نمیشد. سرانجام نذر میکند چنانچه خداوند به او پسری بدهد، نامش را «ابوالفضل» بگذارد و اگر صاحب دو پسر شد، نام دیگری را نیز «عباس» بگذارد.
با اینکه پزشکان گفته بودند همسر حاجآقا هادی هرگز باردار نخواهد شد، ولی پس از دو سال خداوند به او دو پسر عطا کرد که نامهای مبارک ابوالفضل و عباس را برای آنان برگزید.
بغض
فریبا طیبی
ابروهای پر پشت در هم کشیده، زخم رو صورت، هیکل درشت و صدای زمخت ـ به قول خودش ـ بیتوفیقیهایی بود که مجبورش میکرد، هر سال «شمر» بخونه.
لباس قرمز بلند رو که میپوشید، کلاهخودش رو با اون سه تا پر سرخ که رو سر میذاشت، دلش میگرفت زجز که میخوند، غصه بیچارهاش میکرد، با اسب که میاومد، شمشیر که میکشید، آبرو ببنده، بغض گلوش رو میگرفت.
خنجر که میکشید، رو سینه که می نشست، شیون جمعیت بلند میشد، وقتی؛ بغض شمر میترکید...
فقط برای خدا
توصیه رهبر انقلاب به مداح مشهور
«ایام فاطمیهای در محضر رهبر معظم انقلاب حضرت آیتالله العظمی خامنهای (مدظله) مداحی کردم. اواخر مداحی به حضار مجلس گفتم حالا همه دستها را بیارن بالا و چند مرتبه صدا بزنند یا زهرا.
بعد از پایان مداحی برای احترام و عرض ادب خدمت مقام معظم رهبری رسیدم، ایشان بعد از احوالپرسی به این مضمون فرمودند:
فلانی ما در هیچ کجا نه در منابع شیعه و نه در منابع سنی نداریم که در هنگام بردن نامی غیر از خدا دستان خود را بالا ببرید. از این به بعد این کار را نکنید و به دیگر مداحان هم این مطلب را بگو. وقتی شما این کار را بکنید بهانه به دست دیگران میافتد و میگویند ببینید آنها در کنار نام خدا برای ائمه هم دستان خود را بالا میبرند.» (حاج عباس حیدرزاده از مداحان مشهور کشور).
روضه در آمریکا
دکتر مرتضی آقاتهرانی
توی آمریکا مراسم روضه گرفته بودیم. شب اول یه سیاهپوست هم اومد روضه. براش یه مترجم گذاشتیم. شبای بعد، همینجور هی تعداد سیاهپوستها زیاد میشد تا مجبور شدیم یه جای دیگهرو هم برای مراسم بگیریم. شب آخر ۱۵۰ تا سیاهپوست گفتن که میخوان شیعه بشن! پرسیدم برای چی میخواین شیعه بشین؟! همه نگاه کردن به سیاهپوستی که شب اول اومده بود روضه! ازش پرسیدم برای چی شیعه؟ گفت: شب اول یه تیکه از روضه جون(غلام سیاه امام حسین(ع)) رو خوندی؛ همونی که وقتی امام سرشرو گذاشت روی پای خودش، سه بار سرشرو انداخت پایین، گفت جایی که سر علیاکبر بوده جای سر جون نیست! ولی امام حسین(ع) سرشرو گذاشت روی پاهاش و جون شهید شد... من رفتم به این سیاهپوستها گفتم: بیایید که دینیرو پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره...
ای شاه این غلام که همرنگ موی توست
عمری دراز شد که هوادار روی توست
رسواتر از سراب شوم، گر برانیام
زیرا که آبروی من، از آبروی توست
گریه میکنیم همین!
سالها از صبح تا شب بهسختی تلاش کرده بود. دستهایش پینهبسته و چهرهاش در آفتاب سوزان، سوخته و پرچین بود. او این رنجها را به این امید تحمل میکرد که فرزندانش خوب درس بخوانند و به جایی برسند، اما فرزندان او، تنها کاری که میکردند «دلسوزی» برای پدر زحمتکش بود و بس! و البته از درس خواندن خبری نبود. هر روز به او و دستان پینهبستهاش نگاه میکردند، آه میکشیدند و گاه گریهای میکردند؛ به امید آنکه پدر از آنها راضی و خشنود باشد. آنها خوشحال بودندکه به یاد پدر و زحمات او هستند و گاهی برای قدردانی از او اشکی میریزند، اما پدر، تنها و تنها با حیرت و حسرت نظارهگر این رفتار آنها بود و... .
آری سرگذشت بسیاری از ما و امام حسین(ع) سرگذشت آن پدر و فرزندان خویش است. او برای حفظ دین به قربانگاه رفته و از جان و مال و فرزندان و همه هستیاش گذشته است و فقط از ما عمل صالح و بندگی خدا را طلب کرده است و ما فقط برای او گریه میکنیم!
مغرور و سرکش!
حسین زارعکار
ـ داداش کوچیکم؛ اسمش نیماست.
نه سال از من کوچکتره. ده ـ دوازده ساله که بود، وقتی راه میافتادم برم مسجد میگفت:
علی داداش! منم میبری مسجد؟
ـ نه! یه روز دیگه!
راه میافتادم برم هیئت؛
ـ داداش! منم میبری هیئت؟
ـ یه شب دیگه میبرمت!
هیچ وقت حالشو نداشتم با خودم ببرمش! هر روز یه جور میپیچوندمش!
نیما 22 ساله است؛ مغرور و سرکش!
موهای سیخونکی، شلوار چسبان، ابروی اصلاحشده و...!
نماز نمیخونه! روزههاشو یکی در میان میگیره، اون هم تو رودربایستی بعضی چیزا!
حالا اون حالشو نداره بیاد بریم هیئت و مسجد!
حالا اون نهال نوپای لطیف، شده یک درخت که اگه بخواهی کجی اونو درست کنی، میشکنه!
کدامیک؟
به خودت برگرد ببین که کدامیک را بیشتر میخوانی؟
پیام الله پیام مردم
تو خدایی...؟
روحاله فرهودی
صدای گریهای شنیدم. نزدیکتر که رفتم، پسربچهای را دیدم که بغض گلویش را گرفته بود و نمیتوانست حرف بزند. اشکهای زلال او روی گونههایش نشسته بود. گفتم چی شده؟ صدای گریهاش بلندتر شد.
دوباره پرسیدم. گفت: پدرم، و باز گریه کرد. گفتم: پدرت چی!؟
پدرم دو هزار تومان به من داده بود تا بروم برای او سیگار بخرم ولی من آن را گم کردهام. حالا هم اگر سیگار نخرم و به خانه برگردم مرا کتک میزند.
گفتم: عزیزم! اشکالی نداره، غصه نخور... و بعد دو هزار تومان از جیبم درآوردم و به او دادم. گریه و خنده پسر درهم آمیخت. خیلی خوشحال شده بود. برگشت و به من گفت تو خدایی؟ گفتم: نه من بنده خدا هستم. خدا ما را آفریده، او بزرگتر است او مهربانتر است.
گفت: آخر از خدا خواستم به من کمک کند. پس حتماً خدا تو را فرستاده است.
اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم بله، من را خدا فرستاده است.
گــِلِه کردی...
الهام دهقان
عالم ز برایت آفریدم، گله کردی
از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی
گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
صد ناز بکردی و خریدم، گله کردی
جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور
از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی
گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
بر بخشش بیمنت من هم گله کردی
با اینکه گنهکاری و فسق تو عیان است
خواهان توأم، تویی که از ما گله کردی
هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی
صدبار تو را مونس جانم طلبیدم
از صحبت با مونس جانت، گله کردی
رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
با اینکه نماز تو خریدم، گله کردی
بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان؟!
بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟!
از عالم و آدم گله کردی و شکایت
خود باز خریدم گلهات را، گله کردی
ترس و امید
یکی از استادان اخلاق میفرمودند: دو چیز باید ما را بترساند:
یکی غضب خدا و دیگری لبخند رضایت شیطان؛ و دو چیز باید ما را امیدوار کند:
یکی قدرت خدا در محبتش به ما و دیگری ضعف شیطان در دشمنی با ما.
اگر این دو نوع ترس و امید در انسان باشد، آدم بسیار قوی و متعادل خواهد شد و بصیرت و معنویت فراوانی هم خواهد یافت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید