یک خاطره درسآموز
برزخ اسارت
در جنگ، من فرمانده بودم و بهقولمعروف، برو وبیایی داشتم. فکر همهچیز بودم؛ شهادت، تکهتکه شدن، جانباز شدن، ولی اصلاً به اسارت فکر نمیکردم و حتی نیروهایم را همیشه راهنمایی میکردم که چه کنند تا اسیر نشوند و...، ولی یکدفعه دیدم که خودم اسیر شدهام و دست مرا با فانسقهام بستهاند و میبرند.
من چند دقیقه قبل فرمانده بودم و با یک دستور، گردانی را جابهجا میکردم، اما حالا...، آن موقع پنجهزار تومان پول توی جیبم بود که کلی ارزش داشت ولی آن وقت کسی آن را با یک نخ سیگار هم عوض نمیکرد!
دنیای اسارت برای ما مثل یک برزخی بود که همه زندگی گذشتهمان را جلوی چشممان میدیدیم و اینکه همه اعتباریات قبل از اسارت آنجا بیارزش میشد، فقط فرقش با عالم برزخ این بود که در عالم برزخ جای استغفار و توبه و برگشت نیست، اما در برزخ اسارت جای استغفار و توبه بود.
من متأهل بودم. در منزل پدری، یک اتاق سه در چهار داشتم که همه اثاثمان را آنجا گذاشته بودیم. هر 45 روز یکبار که از مرخصی برمیگشتم، از صبح میرفتیم دیدار خانواده شهدا و جانبازان و ظهر برمیگشتیم خانه. یکبار که رسیدم خانه، دیدم همسرم این زندگی و اتاق ما را خیلی تمیز و مرتب کرده، منتها من عوض اینکه از او تشکر و قدردانی کنم، دست کشیدم روی لامپ مهتابی اتاق که مقداری گردوخاک رویش نشسته بود و نشانش دادم. (کی بالای مهتابی را تمیز میکرد که من انتظار داشتم آنجا هم تمیز باشد؟!) خانم من آن روز خیلی گریه کرد و ناراحت شد.
من در عالم برزخ اسارت این صحنه را دیدم؛ ما 14 نفر پاسدار بودیم که ما را جدا و در یک اتاق سه در چهار زندانی کرده بودند. یک روز به ما گفتند نظافت. ما هم به خیال اینکه عراقیها تشویقمان میکنند و مثلاً اجازه میدهند بدون نوبت به دستشویی برویم (تشویقشان همین بود) حسابی همهجا را تمیز کردیم. عراقی مسئول ما که اسمش یوسف بود و بسیار قویهیکل، بعد از نظافت، دستش را کشید روی لامپ مهتابی و گردوخاکش را نشانمان داد که یعنی کارتان را درست انجام ندادهاید. همانجا من بهشدت گریهام گرفت. هر چه دوستانم اصرار داشتندکه علتش را بدانند گفتم یک مسئله شخصی است.
راوی: پاسدار آزادهای که نخواستند نامشان بیاید
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید