به اندازه قبر
پادشاهی میخواست به یکی از زیردستانش که زندگی او را نجات داده بود، پاداش بدهد، پس به او قول اهدای تمام زمینی را داد که او بتواند از طلوع صبح تا غروب خورشید زیر پا بگذارد.
پس سحر، آن مرد شروع به دویدن کرد، از مزرعهها عبور کرد بدون اینکه هراس از گرما و گرسنگی و تشنگی داشته باشد. بهعکس، هرچه به غروب خورشید نزدیکتر میشد، سرعت دویدنش را بیشتر میکرد و هنگامیکه ستاره روز، آخرین شعاعهای نورش را میپراکند، او گامهایش را دو برابر کرد تا مقدار بیشتری از زمین را پیموده باشد.
سپس در آخرین لحظات حضور کره آتشین در افق، از پا درآمد و بر زمین افتاد، ولی باز هم دستهایش را بر روی زمین مشت کرد تا حتی کلوخی از این خاک را از دست ندهد.
در همین لحظه مردی پارسا از آنجا میگذشت. او بر جسد مرد خم شد و گفت «ای مرد! چرا این همه خاک میخواستی درحالیکه برای آرامیدن ابدی، شش وجب خاک کافی بود.»
*
از قصه طمع انسانها بسیار شنیدهایم، اما چرا در عمل، چشم و دلمان سیری نمیپذیرد؟
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید