سوءتفاهم
چند داستانک تلخ
خواب بودیم
بهگمانم مادر مدتها درد داشت. ما نمیدانستیم. تازه امروز از نسخههایش فهمیدم؛ از داروهای ضد دردش.
بیچاره دیشب راحت شد. نمیدانیم چه ساعتی؟! ما خواب بودیم. صبح، وقتی صبحانه ما سروقت آماده نشد، فهمیدیم.
عشق پوشالی
دست به هر کاری زدند تا زودتر به هم برسند، وقتی به هم رسیدند تازه فهمیدند که به درد هم نمیخورند، حالا برای اینکه زودتر از هم جدا شوند، دست به هر کاری میزنند.
غریبه آشنا
حاج مصطفی پس از نماز از مردان محله خواست برای تهیه جهیزیه دختری مستمند و آبرومند آستین بالا بزنند. قرار شد همه، شبجمعه آینده کمکهایشان را به دفتر مسجد تحویل دهند. اثاثی تهیه شد و حاجی آنها را با وانت برای دختر برد.
دو هفته بعد،نیمهشعبان بود و برادرم مرا به عروسی دخترش دعوت کرد. وقتی خانه عروس و داماد را دیدم یکه خوردم و از صاحبالزمان(عج) خجالت کشیدم. چهقدر از برادرم دور مانده بودم...
سرد
با دستهای کوچکش برف را گلوله میکرد و روی آدم برفیاش میچسباند تا بزرگتر شود.
ـ مامان! آدمبرفی سردش نمیشه؟
ـ نه عزیزم، اون که قلب و روح نداره.
ـ یعنی مثل بابا؟
مادر با بهت به دخترک خیره شد. یادش آمد که همیشه همسرش را با همین صفات یاد میکرد. مثل اینکه جلوی دخترک بیاحتیاطی کرده بود.
وجدان آسوده
همهشون اومده بودند در خونه من. با یه دستهگل بزرگ. رو دستهگل چه چیزایی نوشته بودند! یه قسمتش رو که تونستم بخونم این بود «همسری وفادار و پدری مهربان» خندهام گرفت. واقعاً راست میگفتن؟! من یه عمر حسرت شنیدن همین حرفا بودم! بعد با وجدانی آسوده چشمانم رو روی هم گذاشتم و در گور خوابیدم.
سوءتفاهم
در دانشکده به هم میگفتند: «شما»، دوران نامزدی «تو» شدند، قبل از طلاق «اوهوی»!
غذا
همیشه با خودش غذاهای خوب به مدرسه میآورد. بچهها خیال میکردند بچه پولدار است فقط من میدانستم پدرش در رستوران کارگری میکند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید