مرد روی صخره ایستاده است و نیسم صبحگاهی شلمه اش را می رقصاند. چهره اش را چنان در پارچه پوشانده که تنها دو چشم سرخ از آن پیداست دو چشم خیره به طلوع آفتاب.
«کیستی تو؟ همه شکوفه های سرخ بهاری را بر شانه داری؟ کیستی تو؟ و این زخم کهنه شانه ات از کجاست؟ کیستی که رهایی همزاد توست، جویبار همیشگی نهایت توست؟ کیستی که آفتاب در حلقه ی چشمهایت دو گوی آتش ساخته است؟ کیستی که پیوسته، پیوسته با تفنگی؟»
من آنم که هزاران هزا سال پیش در کوهستان زاگرس ساختم. من همان مانایی، اوراتو، کردوک و مادم. من از آتر و پاتن آمده ام. من کُردم و اینک «مسلمانم». مرا همیشه در میدان جنگ دیده ای، علیه ستم . قیام مرا در نهاوند و همدان دیده ای. آری من آنم که فرمانروایی های «شبانکاره، بابان و سوران» را بنیاد نهاده ام. تو سینه ستبر مرا در همه ی مرزها دیده ای . در سیاه ترین اعصاره شاهان، که هنوز داغ ظلمشان بر پیشانی ام باقی است. تو مرگ مرا در آن اعصار دیده ای. سینه سوراخ سوراخم را بر سینه دیوارها دیده ای گرسنگی ام را که کومه های فلاکت دیده ای و گریه ام را.
هنگامی مرا و کودکانم را به بردگی می فروختند تو مرا در کوره های آجرپزی، در جاده ها و کارگاه ها دیده ای. من همه جای این سرزمین بوده ام، به دنبال آفتاب با غم هایم یا آرزوهایم یا کینه هایم، که از آن ها شعرها سروده ام و قصه ها ساخته ام.
من سراسر تاریخ را پیموده ام؛ تفنگ بر دوش تا آسمان سرزمینم را پر از خورشید کنم.
شبی ایستاده بودم بر اوج قله ای سر به فلک کشیده و چشم به نهایت شب دوخته بودم در اوج ناباوری خویش در آسمان شب دیدم پرواز آفتاب را از خود پرسیدم: من که از صفحات تاریخ تاکنون جز غریو پادشاهان و ضجه های مظلومان چیزی نشنیده ام. پس او کیست که این چنین کاسه کاسه نور در چشمان تاریکم می پاشد؟ او کیست که صفحه ای پر از آواز کبوتران بر بنفشه زاران سرزمینم گشوده است؟
خوب نگاهش کردم. کتابی به دست داشت و ملائکه دنباله ی بایش را گرفته بودند. لبیک گفتم و به پا خاستم و سوار بر همه ی اسب های جهان در پهنه انقلاب تافتم. من بت های هزاران ساله را در چهارراه های سلطنت شکستم و تفنگ بر دوش، در صف میلیون ها انسان ایستادم و آواز یگانگی خواندم. آوازمان از مرزها گذشت و همه ی عاشقان جهان به پیشباز آفتاب، از پس پرده شب به در آمدند. اما اهریمنان چه طور می توانند بگذارند «آزادی» سرود بخواند من دست های اهریمن را دیدم که از غرب به سوی شرق دراز شد و در پس نجواهای شوم پیمان بست. من دسیسه ها را دیدم و نعره ی جنگ را در میان آوازمان، و کمر بستم به دفاع از آفتاب و بهار، چرا که من مرزبان دیرنیه ی این آب و خاکم. من نگهبان هُرم پاک خورشیدم؛ من بیداری جاودانه ام و حال خوب نگاهم کن بشناسم! چرا که دشمن از وحشت خویش خود را درون جامه ام، درون خانه ام و در کوسارم پنهان کرده است.
گوش کن، از آفت، از دشمن این سوی مرز سخن می گویم. از کاسه لیسان تخت های در هم شکسته شاهی، از مواجب بگیران، از راهزنانی که در پس نقاب هاشان جز چهره ی خیانت هیچ نمی توان دید. آری از اینان می گویم؛ که دشمن، درونشان لانه دارد. حال مرا در این میانه دریاب! مرا از آواز تفنگم دریاب، که امروز از «نقده» تا «کرمانشاه» شنیده می شود. مرا در حال دفاع از خاک سبز خویش دریاب! من از گلدسته های «دارالاحسان» و «خضر زنده» آواز یگانه می خوانم .
مرا در میان همه ی آن هایی که می جنگند دریاب! مرا در لاله زاران جست و جو کن که جز این هرگز من نیستم. نه هرگز من نبوده ام!
زمانی که بر دشمن تافتم، دریافت که نابودی اش آغاز شده است. وقتی برادرم از آن سوی مرز، در پناه پرچم سبزم، سنگر یگانگی کَند، و گلوله هامان هم آواز شدند، دشمن دریافت که بنیانش را بر می کنیم.
و دستهایش را به سویم دراز کرد. اشک شوق می ریخت. گفت: «زنجیرهایم را بگسل. رهایم کن».
زنجیرهایش را گسستم و خاکش به سبزی گرایید. و دشمن دریافت که می میرد آری! رها شدند، اما اهریمنان چه طور می توانند بگذارند آزادی سرود بخواند؟
برسرم در «نژمار»، «قلعه جی» «دجیله» و «جلبچه» بمب شیمیایی ریختند شهید، شهید، شهید. آی بیایید، بیایید، جسد سوخته تندیس وارم را برخیابان های تاریخ بگذارید تا داغ ننگی باشد بر پیشانی زورگویان زمانه. «کردلاو» روی صخره ایستاده است و از روزنه تفنگش سینه دشمن را نظاره می کند و پیروزی با فوج کبوترانش از خاطرش می گذرد. از دور کسی تصنیف غلیظ کردی می خواند و بوی «کولره» (نوعی نان کلوچه ای)
می پیچید، از پلک خیس پنجره ها، در نیمروزی گرم و داغ .
* * *
نوشته: شهرزاد بهبهانیان
منابع:
1- زخمی در آینه، فاروق صفی زاده، نشر صریر، تهران 1384
2- کاروان و چاره نووس/ بدر اسماعیل شیروکی / 1368 . ( به زبان کردی )
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید