روحيه ي خوارج، روحيه ي خاصي است. آنها ترکيبي از زشتي و زيبائي بودند و در مجموع به نحوي بودند که در نهايت امر در صف دشمنان علي قرار گرفتند و شخصيت علي آنها را «دفع» کرد نه «جذب».
ما هم جنبه هاي مثبت و زيبا و هم جنبه هاي منفي و نازيباي روحيه ي آنها را که در مجموع روحيه ي آنها را خطرناک بلکه وحشتناک کرد ذکر مي کنيم:
1. روحيه اي مبازره گر و فداکار داشتند و در راه عقيده و ايده ي خويش سرسختانه مي کوشيدند. در تاريخ خوارج فداکاريهائي را مي بينيم که در تاريخ زندگي بشر کم نظير است، و اين فداکاري و از خود گذشتگي، آنان را شجاع و نيرومند پرورده بود.
ابن عبدربه درباره ي آنان مي گويد:
و ليس في الافراق کلها اشد بصائر من الخوارج، و لا أشد اجتهادا ، و لا أوطن أنفسا علي الموت منهم الذي طعن فأنفذه الرمح فجعل يسعي الي قاتله و يقول: و عجلت اليک رب لترضي. (2)
در تمام فرقه ها معتقدتر و کوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده تر براي مرگ از آنها يافت نمي شد. يکي از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او کارگر افتاده بود، به سوي قاتلش پيش مي رفت و مي گفت خدايا! به سوي تو مي شتابم تا خشنود شوي.
معاويه شخصي را به دنبال پسرش که خارجي بود فرستاد تا او را برگرداند. پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف کند. عاقبت گفت فرزندم! خواهم رفت و کودک خردسالت را خواهم آورد تا او را ببيني و مهر پدر تو بجنبد و دست برداري. گفت: به خدا قسم من به ضربتي سخت مشتاقترم تا به فرزندم.(3)
2. مردمي عبادت پيشه و متنسک بودند. شبها را به عبادت مي گذراندند. بي ميل به دنيا و زخارف آن بودند. وقتي علي، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد، ابن عباس پس از بازگشتن، آنها را چنين توصيف کرد:
لهم جباه قرحه لطول السجود، و أيد کثفنات الابل، عليهم قمص مرحضه و هم مشمرون.(4)
دوازده هزار نفر که از کثرت عبادت پيشاني هاي شان پينه بسته است. دستها را از بس روي زمينهاي خشک و سوزان زمين گذاشته اند و در مقابل حق به خاک افتاده اند همچون پاهاي شتر سفت شده است. پيراهن هاي کهنه و مندرسي به تن کرده اند اما مردمي مصمم و قاطع.
خوارج به احکام اسلامي و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند. دست به آنچه خود آن را گناه مي دانستند نمي زدند. آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافي را مرتکب نمي شدند و از کسي که دست به گناهي مي زد بيزار بودند. زياد بن ابيه يکي از آنان را کشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد. گفت: نمه روز برايش غذائي بردم و نه شب برايش فراشي گستردم. روز را روزه بود و شب را به عبادت مي گذرانيد.(5)
هر گامي که برمي داشتند از عقيده منشأ مي گرفت و در تمام افعال مسلکي بودند. در راه پيشبرد عقائد خود مي کوشيدند.
علي عليه السلام درباره ي آنان مي فرمايد:
لاتقتلوا الخوارج بعدي فليس من طلب الحق فأخطأه کمن طلب الباطل فأدرکه.(6)
خوارج را از پس من ديگر نکشيد، زيرا آن کس که حق را مي جويد و خطا رود همانند آن کس نيست که باطل را مي جويد و آن را مي يابد.
يعني اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند. اينها حق را مي خواهند ولي در اشتباه افتاده اند اما آنها از اول حقه باز بوده اند و مسيرشان مسير باطل بوده است. بعد از اين اگر اينها را بکشيد به نفع معاويه است که از اينها بدتر و خطرناکتر است.
قبل از آنکه ساير خصيصه هاي خوارج را بيان کنيم لازم است يک نکته را در اينجا که سخن از قدس و تقوا و زهد مآبي خوارج است يادآوري کنيم، و آن اين که يکي از شگفتي ها و برجستگي ها و فوق العادگي هاي تاريخ زندگي علي که مانندي براي آن نمي توان پيدا کرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشکه هاي متحجر و مغرور است.
علي بر روي مردمي اين چنين ظاهرالصلاح و آراسته، قيافه هاي حق به جانب، ژنده پوش و عبادت پيشه، شمشير کشيد و همه را از دم شمشير گذرانده است.
ما اگر به جاي اصحاب او بوديم و قيافه هاي آن چناني را مي ديديم مسلما احساساتمان برانگيخته مي شد و علي را به اعتراض مي گرفتيم که آخر شمشير به روي اين چنين مردمي کشيدن؟!
از درسهاي بسيار آموزنده ي تاريخ تشيع خصوصا ، و جهان اسلام عموما ، همين داستان خوارج است. علي خود به اهميت و فوق العادگي کار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو مي کند. مي گويد:
فإني فقات عين الفتنه، و لم يکن ليجتري عليها احد غيري بعد ان ماج غيهبها، و اشتد کلبها.(7)
چشم اين فتنه را من درآوردم. غير از من احدي جرأت چنين کاري را نداشت پس از آنکه موج درياي تاريکي و شبهه ناکي آن بالا گرفته بود و «هاري» آن فزوني يافته بود.
اميرالمؤمنين عليه السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا:
يکي شبهه ناکي و ترديدآوري اين جريان. وضع قدس و تقواي ظاهري خوارج طوري بود که هر مؤمن نافذالايماني را به ترديد وامي داشت. از اين جهت يک جو تاريک و مبهم و يک فضاي پر از شک و دودلي به وجود آمده بود.
تعبير ديگر اين است که حالت اين خشکه مقدسان را به «کلب» تشبيه مي کند. کلب يعني هاري. هاري همان ديوانگي است که در سگ پيدا مي شود. به هر کس مي رسد گاز مي زند و اتفاقا حامل يک بيماري (ميکروب) مسري است. نيش سگ به بدن هر انسان يا حيواني فرو رود و از لعاب دهان آن چيزي وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هم پس از چندي به همان بيماري مبتلا مي گردد. او هم هار مي شود و گاز مي گيرد و ديگران را هار مي کند. اگر اين وضع ادامه پيدا کند، فوق العاده خطرناک مي گردد.
اين است که خردمندان بلافاصله سگ هار را اعدام مي کنند که لااقل ديگران از خطر هاري نجات يابند.
علي عليه السلام مي فرمايد: اينها حکم سگ هار را پيدا کرده بودند، چاره پذير نبودند، مي گزيدند و مبتلا مي کردند و مرتب بر عدد هارها مي افزودند.
واي به حال جامعه ي مسلمين از آن وقت که گروهي خشکه مقدس يک دنده ي جاهل بي خبر، پا را به کفش کنند و به جان اين و آن بيفتند. چه قدرتي مي تواند در مقابل اين مارهاي افسون ناپذير ايستادگي کند؟ کدام روح قوي و نيرومند است که در مقابل اين قيافه هاي زهد و تقوا تکان نخورد؟ کدام دست است که بخواهد براي فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟...
غير از علي و بصيرت علي و ايمان نافذ علي احدي از مسلمانان معتقد به خدا و رسول و قيامت به خود جرأت نمي داد که بر روي اينها شمشير بکشد.
اين گونه کسان را تنها افراد غيرمعتقد به خدا و اسلام جرأت مي کنند بکشند، نه افر اد معتقد و مؤمن معمولي.
اين است که علي به عنوان يک افتخار بزرگ براي خود مي گويد: اين من بودم، و تنها من بودم که خطر بزرگي که از ناحيه ي اين خشکه مقدسان به اسلام متوجه مي شد درک کردم. پيشانيهاي پينه بسته اينها و جامه هاي زاهد مآبانه شان و زبانهاي دائم الذکرشان و حتي اعتقاد محکم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت من گردد. من بودم که فهميدم اگر اينها پا بگيرند همه را به درد خود مبتلا خواهند کرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهر گرايي و تقشر و تحجري خواهند کشانيد که کمر اسلام خم شود، مگر نه اين است که پيغمبر فرمود: «دو دسته [کمر] مرا شکستند. عالم لاابالي، و جاهل مقدس مآب».
علي مي خواهد بگويد: اگر من با نهضت خارجي گري در دنياي اسلام مبارزه نمي کردم ديگر کسي پيدا نمي شد که جرأت کند اين چنين مبارزه کند. غير از من کسي نبود که ببيند جمعيتي پيشانيشان از کثرت عبادت پينه بسته، مردمي مسلکي و ديني اما در عين حال سد راه اسلام، مردمي که خودشان خيال مي کنند به نفع اسلام کار مي کنند اما در حقيقت دشمن واقعي اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد. من اين کار را کردم.
عمل علي راه خلفا و حکام بعدي را هموار کرد که با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند. سربازان اسلامي نيز بدون چون و چرا پيروي مي کردند که علي با آنان جنگيده است، و در حقيقت سيره ي علي راه را براي ديگران نيز باز کرد که بي پروا بتوانند با يک جمعيت ظاهرالصلاح مقدس مآب ديندار ولي احمق پيکار کنند.
3. خوارج مردمي جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و ناداني حقايق را نمي فهميدند و بد تفسير مي کردند و اين کج فهمي ها کم کم براي آنان به صورت يک مذهب و آئيني درآمد که بزرگترين فداکاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز مي دادند. در ابتدا فريضه ي اسلامي نهي از منکر، آنان را به صورت حزبي شکل داد که تنها هدفشان احياي يک سنت اسلامي بود.
4. مردمي(8) تنگ نظر و کوته ديد بودند. در افقي بسيار پست فکر مي کردند. اسلام و مسلماني را در چهار ديواري انديشه هاي محدود خود محصور کرده بودند. مانند همه کوته نظران ديگر، مدعي بودند که همه بد مي فهمند و يا اصلا نمي فهمند و همگان راه خطا مي روند و همه جهنمي هستند. اين گونه کوته نظران اول کاري که مي کنند اين است که تنگ نظري خود را به صورت يک عقيده ي ديني در مي آوردند، رحمت خدا را محدود مي کنند، خداوند را همواره بر کرسي غضب مي نشانند و منتظر اين که از بنده اش لغزشي پيدا شود و عذاب ابد کشيده شود...
تنگ نظري مذهبي از خصيصه هاي خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه ي اسلامي مي بينيم، اين همان است که گفتيم؛ خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشان کم و بيش در ميان بعضي افراد و طبقات هم چنان زنده و باقي است...
به هر حال، يکي از مشخصات و مميزات خوارج تنگ نظري و کوته بيني آنها بود که همه را بي دين و لامذهب مي خواندند. علي، عليه السلام عليه اين کوته نظري آنان استدلال کرد که اين، چه فکر غلطي است که دنبال مي کنيد؟ فرمود:
پيغمبر جاني را سياست کرد و سپس بر جنازه ي او نماز مي خواند و حال آنکه اگر ارتکاب کبيره موجب کفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمي خواند زيرا بر جنازه ي کافر نماز خواندن جايز نيست و قرآن از آن نهي کرده است. (9) شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زناکار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگه ي مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت المال قطع نکرد و آنها با مسلمانان ديگر ازدواج کردند. پيغمبر مجازات اسلامي را در حقشان جاري کرد اما اسمشان را از اسامي مسلمانها بيرون نبرد.(10)
فرمود:
فرض کنيد من خطا کردم و در اثر آن، کافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه ي اسلامي را تکفير مي کنيد؟ مگر گمراهي و ضلال کسي موجب مي گردد که ديگران نيز در گمراهي و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند؟! چرا شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بي گناه و گناهکار - به نظر خودتان- هر دو را از دم شمشير مي گذرانيد؟! (11)
در اينجا اميرالمؤمنين از دو نظر بر آنان عيب مي گيرد و دافعه ي او از دو سو آنان را دفع مي کند: يکي از اين نظر که گناه را به غير مقصر نيز تعميم داده اند و او را به مؤاخذه گرفته اند. و ديگري از اين نظر که ارکاب گناه را موجب کفر و خروج از اسلام دانسته يعني دائره اسلام را محدود گرفته اند که هر که پا را از حدود برخي مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است.
علي در اينجا تنگ نظري و کوته بيني را محکوم کرده و در حقيقت پيکار علي با خوارج، پيکار با اين طرز انديشه و فکر است نه پيکار با افراد، زيرا اگر افراد اين چنين فکر نمي کردند علي نيز اين چنين با آنها رفتار نمي کرد. خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشه ها نيز بميرد، قرآن درست فهميده شود و مسلمانان، اسلام و قران را آن چنان ببينند که هست و قانونگزارش خواسته است.
در اثر کوته بيني و کج فهمي بود که سياست قرآن به نيزه کردن گول خوردند و بزرگترين خطرات را براي اسلام به وجود آوردند و علي را که مي رفت تا ريشه ي نفاقها را برکند و معاويه و افکار او را براي هميشه نابود سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن، چه حوادث شومي که بر جامعه ي اسلامي رو آورد؟
حوادثي (12) که بر عالم اسلام رو آورد آنچه در ارزيابي بيشتر جالب توجه مي کند ضربه هاي روحي و معنوي است که بر مسلمين وارد آمد. قرآن کريم زيربناي دعوت اسلام را بر بصيرت و تفکر قرار داده بود و قرآن خود راه اجتهاد و درک عقل را براي مردم باز گذاشته بود.
فلولا نفر من کل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا في الدين.(13)
پس چرا از هر گروهي از ايشان دسته اي کوچ نمي کنند تا در دين تفقه کنند؟
درک ساده ي چيزي را «تفقه در آن» نمي گويند. بلکه تفقه، درک با اعمال نظر و بصيرت است.
ان تتقوا الله يجعل لکم فرقانا .(14)
اگر تقواي الهي داشته باشيد خدا در جان شما نوري قرار مي دهد که مايه ي تشخيص و تميز شما باشد.
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا.(15)
آنانکه در راه ما کوشش کنند ما راههاي خود را به آنها مي نمايانيم.
خوارج درست در مقابل اين طرز تعليم قرآني که مي خواست فقه اسلامي براي هميشه متحرک و زنده بماند جمود و روکود را آغاز کردند، معارف اسلامي را مرده و ساکن درک کردند و شکل و صورتها را نيز به داخل اسلام کشاندند.
اسلام هرگز به شکل و صورت و ظاهر زندگي نپرداخته است. تعليمات اسلامي همه متوجه روح و معني، و راهي است که بشر به آن هدفها و معاني مي رساند. اسلام هدفها و معاني و ارائه ي طريقه ي رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و به اين وسيله از هرگونه تصادمي با توسعه ي تمدن و فرهنگ پرهيز کرده است.
در اسلام يک وسيله ي مادي و يک شکل ظاهري نمي توان يافت که جنبه ي «تقدس» داشته باشد و مسلمان وظيفه ي خود بداند که آن شکل و ظاهر را حفظ نمايد. از اين رو، پرهيز از تصادم با مظاهر توسعه ي علم و تمدن، يکي از جهاتي است که کار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان کرده و مانع بزرگ جاويد ماندن را از ميان برمي دارد.
اين همان درهم آميختن تعقل و دين است. از طرفي اصول را ثابت و پايدار گرفته و از طرفي آن را از شکلها جدا کرده است. کليات را به دست داده است. اين کليات مظاهر گوناگوني دارند و تغيير مظاهر، حقيقت را تغيير نمي دهد.
اما تطبيق حقيقت بر مظاهر و مصاديق خود هم آن قدر ساده نيست که کار همه کس باشد بلکه نيازمند درکي عميق و فهمي صحيح است و خوارج مردمي جامد فکر بودند و ماوراء آنچه مي شنيدند ياراي درک نداشتند و لذا وقتي اميرالمؤمنين، ابن عباس را فرستاد تا باآنها احتجاج کند به وي گفت:
لا تخاصمهم بالقرآن، فان القرآن حمال ذو وجوه، تقول و يقولون، و لکن حاججهم بالسنه، فانهم لن يجدوا عنها محيصا .(16)
با قرآن با آنان استدلال مکن زيرا که قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مي پذيرد، تو مي گوئي و آنان مي گويند، و لکن با سنت و سخنان پيغمبر، با آنان سخن بگو و استدلال کن که صريح است و از آن راه فراري ندارند.
يعني قرآن کليات است. در مقام احتجاج، آنها چيزي را مصداق مي گيرند و استدلال مي کنند و تو نيز چيز ديگري را، و اين در مقام محاجه و مجادله قهرا نتيجه بخش نيست. آنان، آن مقدار درک ندارند که بتوانند از حقايق قرآن چيزي بفهمند و انها را با مصاديق راستينش تطبيق دهند بلکه با آنها با سنت سخن بگو که جزئي است و دست روي مصداق گذاشته است. در اينجا حضرت به جمود و خشک مغزي آنان در عين تدينشان اشاره کرده است که نمايشگر انفکاک تعقل از تدين است.
خوارج تنها زائيده ي جهالت و رکود فکري بودند. آنها قدرت تجزيه و تحليل نداشتند و نمي توانستند کلي را از مصداق جدا کنند. خيال مي کردند وقتي حکميت در موردي اشتباه بوده است ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنکه ممکن است اساس آن محکم و صحيح باشد اما اجراء آن در مواردي ناروا باشد. و لذا در داستان تحکيم سه مرحله را مي بينيم:
1. علي به شهادت تاريخ، راضي به حکميت نبود، پيشنهاد اصحاب معاويه را «مکيده» و «غدر» مي دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشاري مي کرد.
2. مي گفت: اگر بناست شوراي تحکيم تشکيل شود، ابوموسي مرد بي تدبيري است و صلاحيت اين کار را ندارد، بايست شخص صالحي را انتخاب کرد و خودش ابن عباس و يا مالک اشتر را پيشنهاد مي کرد.
3. اصل حکميت صحيح است و خطا نيست. در اينجا نيز علي اصرار داشت.
ابوالعباس مبرد در «الکامل في اللغه و الدب» ج2، ص134 مي گويد:
علي شخصا با خوارج محاجه کرد و به آنان گفت: شما را به خدا سوگند! آيا هيچ کس از شما هم چون من با تحکيم مخالف بود؟ گفتند: خدايا! تو شاهدي که نه. گفت: آيا شما مرا وادار نکرديد که بپذيرم؟ گفتند: خدايا! تو شاهدي که چرا. گفت: پس چرا با من مخالفت مي کنيد و مرا طرد کرده ايد؟ گفتند: گناهي بزرگ مرتکب شده ايم و بايد توبه کنيم. ما توبه کرديم، تو نيز توبه کن. گفت: «استغفرالله من کل ذنب» آنها هم که در حدود شش هزار نفر بودند، برگشتند و گفتند که علي توبه کرد و ما منتظريم که فرمان دهد و به طرف شام حرکت کنيم. اشعث بن قيس در محضر او آمد و گفت: مردم مي گويند: شما تحکيم را گمراهي مي دانيد و پايداري بر آن را کفر. حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت: هر کس که خيال مي کند من از تحکيم برگشته ام دروغ مي گويد و هر کس که آن را گمراهي شمرد خود گمراهتر است، خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند و دوباره بر علي شوريدند.
حضرت مي فرمايد اين مورد اشتباه بوده است از اين نظر که معاويه و اصحابش مي خواستند حيله کنند و از اين نظر که ابوموسي نالايق مي بوده و من هم از اول مي گفتم، شما نپذيرفتيد، و اما اين دليل نيست که اساس تحکيم باطل باشد.
از طرفي مابين حکومت قرآن و حکومت افراد مردم فرق نمي گذاشتند. قبول حکومت قرآن اين است که در حادثه اي به هر چه قرآن پيش بيني کرده است عمل شود و اما قبول حکومت افراد پيروي کردن از آراء و نظريات شخص آنان است و قرآن که خود سخن نمي گويد بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن را هم بدون افراد مردم امکان پذير نيست.
حضرت خود در اين باره مي فرمايد:
انا لم نحکم الرجال، و انما حکمنا القرآن. و هذا القرآن انما هو خط مسطور(17) بين الدفتين، لا ينطق بلسان، و لابد له من ترجمان، و انما ينطق عنه الرجال. و لما دعانا القوم الي ان نحکم بيننا القرآن لم نکن الفريق المتولي عن کتاب الله، تعالي و قد قال سبحانه: «فان تنازعتم في شيء فردوه الي الله و الرسول»(18) فرده الي الله ان نحکم بکتابه، ورده الي الرسول ان نأخذ بسنته، فاذا حکم بالصدق في کتاب الله، فنحن احق الناس به، و ان حکم بسنه رسول الله صلي الله عليه و آله، فنحن أولادهم(19) به(20).
ما حاکم قرار نداديم مردمان را بلکه قرآن را حاکم قرار داديم و اين قرآن خطوطي است که در ميان جلد قرار گرفته است، با زبان سخن نمي گويد و بيان کننده لازم دارد و مردانند که از آن سخن مي گويند و چون اهل شام از ما خواستند که قرآن را حاکم قرار دهيم ما کساني نبوديم که از قرآن رو گردان باشيم و حال آنکه خداوند سبحان خود در قرآن مي فرمايد: «اگر در چيزي نزاع داشتيد آن را به خدا و پيغمبرش برگردانيد» رجوع به خدا اين است که کتابش را حاکم قرار دهيم و به کتابش حکم کنيم و رجوع به پيغمبر اين است که از سنتش پيروي کنيم. و اگر به راستي در کتاب خدا حکم شود ما سزاوارترين مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حکم شود، ما بدان اولي هستيم.
در اينجا اشکالي است که مطابق اعتقاد شيعه و شخص اميرالمؤمنين، (21) زمامداري و امامت در اسلام انتصابي و بر طبق نص است پس چرا حضرت در مقابل حکميت تسليم شد و سپس سخت از آن دفاع مي کرد؟
جواب اين اشکال ما را به خوبي از ذيل کلام امام مي فهميم، زيرا همچنان که مي فرمايند: اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را نتيجه نمي دهد و سنت پيغمبر نيز به همين منوال است.
نهج البلاغه(22) کتاب عجيبي است، در هر جهت کتاب عجيبي است، توحيدش عجيب است، موعظه اش عجيب است، دعا و عبادتش عجيب است، تحليل تاريخ زمان خودش هم عجيب است. علي وقتي تحليل مي کند معاويه را، تحليل مي کند عثمان را، تحليل مي کند خوارج را، تحليل مي کند ساير جريانها را، عجيب تحليل مي کند. از جمله، علي عليه السلام درباره خوارج... مي فرمايد... شما ابراز بسيار قاطعي هستيد در دست شيطانها.
اين را هم توجه داشته باشيد که در زمان علي عليه السلام يک طبقه ي منافق، امثال عمروعاص و معاويه پيدا شده بودند که اينها عالم و دانا بودند و واقعيتها را مي دانستند، والله علي را از ديگران بهتر مي شناختند. اين شهادت تاريخ است که معاويه به علي ارادت داشت و با او مي جنگيد. (دنيا طلبي، حرص، عقده ي روحي داشتن، از اينها غافل نمانيد) دليلش اين است که بعد از شهادت علي عليه السلام هر کس از صحابه ي نزديک علي (نزد او مي آمد) به او مي گفت: علي را براي من توصيف کن. وقتي توصيف مي کردند اشکهايش جاري مي شد و مي گفت: هيهات که ديگر، روزگار مانند علي، انساني را بياورد.
افرادي بودند مثل عمروعاص و معاويه که علي و حکومت علي را مي شناختند، هدفهاي علي را مي دانستند اما دنيا طلبي امانشان نمي داد اين طبقه ي زيرک منافق هميشه از اين خشکه مقدسها به عنوان يک تير براي زدن هدفهاي خودشان استفاده مي کردند، و اين جريان هميشه در دنيا ادامه دارد، اين مشکل بزرک علي هميشه در دنيا هست، هميشه منافق هست، الآنش هم والله معاويه و عمروعاص هست، در لباسهاي گوناگون، و هميشه ابن ملجم ها و خشکه مقدسها و تيرهايي که ابزار دست شيطانها مي باشند هستند، هميشه آماده ها براي گول خوردنها و تهمت زدنها هستند که مثل علي را بگويند کافر شد، مشرک شد.
خوارج، مشکل اساسي علي عليه السلام(23)
مشکل اساسي که من مي خواهم عرض بکنم که همه ي اينها مقدمه بود براي اين مطلب؛ اين است: در زمان پيغمبر اکرم، طبقه اي که پيغمبر اکرم به وجود آورد صرفا يک طبقه اي نبود که يک انقلاب بپا شود و عده اي در زير يک پرچمي جمع بشوند؛ پيغمبر يک طبقه اي را تعليم داد، متفقهشان کرد، قدم به قدم جلو آورد، تعليم و تربيت اسلامي ا تدريجا در روح اينها نفوذ داد؛ پيغمبر سيزده سال در مکه بود، انواع زجرها و شکنجه ها و رنجها از مردم قريش متحمل شد ولي همواره دستور به صبر مي داد، هر چه اصحاب مي گفند: يا رسول الله! آخر اجازه دفاع به ما بدهيد، ما چقدر متحمل رنج بشويم، چقدر از ما را اينها بکشند و زجر کشمان کنند؟! چقدر ما را روي اين ريگهاي داغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روي سينه هاي ما بگذارند، چقدر ما را شلاق بزنند؟! پيغمبر اجازه جهاد و دفاع نمي داد، در آخر فقط اجازه مهاجرت داد که عده اي به حبشه مهارجت کردند، و مهاجرت سودمندي هم بود...
بنابراين تفاوتهاي ميان وضع علي عليه السلام و وضع پيامبر صلي الله عليه و آله، يکي اين بود که پيغمبر با مردم کافر، يعني با کفر صريح، با کفر مکشوف و بي پرده روبرو بود، با کفري که مي گفت من کفرم، ولي علي با کفر در زير پرده، يعني با نفاق روبرو بود، با قومي روبرو بود که هدفشان همان هدف کفار بود، اما در زير پرده اسلام، در زير پرده قدس و تقوا، در زير لواي قرآن و ظاهر قرآن.
تفاوت دوم اين بود که در دوره خلفا، مخصوصا در دوره ي عثمان آن مقداري که بايد و شايد دنبال تعليم و تربيتي را که پيغمبر گرفته بود نگرفتند... [و] در اثر اين غفلتي که در زمان خلفا صورت گرفت... يک طبقه ي مقدس مآب و متنسک و زاهد مسلک در دنياي اسلام به وجود آمد که پيشاني هاي اينها از کثرت سجود پينه بسته بود...
يک چنين طبقه اي، يعني طبقه متنسک جاهل، طبقه متعبد جاهل، طبقه خشکه مقدس در دنياي اسلام به وجود آمد که با تربيت اسلامي آشنا نيست ولي علاقمند به اسلام است، با روح اسلام آشنا نيست ولي به پوست اسلام چسبيده است، محکم هم چسبيده است...
علي عليه السلام در شرايطي خلافت را به دست مي گيرد که چنين طبقه اي هم در ميان مسلمين وجود دارد، و در همه جا هستند، در لشکريان خودش هم از اين طبقه وجود داردند. [که نمونه اش در] جريان جنگ صفين و حيله معاويه و عمروعاص که مکرر شنيده اند پيش مي آيد.
قيام و طغيان خوارج(24)
خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاي آزاد اکتفا مي کردند. رفتار علي نيز درباره ي آنان همان طور بود که گفتيم، يعني به هيچ وجه مزاحم آنها نمي شد و حتي حقوق آنها را از بيت المال قطع نکرد. اما کم کم از توبه ي علي مأيوس گشتند روششان را عوض کردند و تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند. [ اولين اجتماعشان بعد از يأس از هم عقيده کردن علي عليه السلام با خودشان]، در منزل يکي از هم مسلکان خود گرد آمدند و او خطابه ي کوبنده و مهيجي ايراد کرد و دوستان خويش را تحت عنوان «امر به معروف و نهي از منکر» دعوت به قيام و شورش کرد. خطاب به آنان گفت:
اما بعد فوالله ما ينبغي لقوم يؤمنون بالرحمن و ينيبون الي حکم القرآن ان تکون هذه الدنيا آثر عندهم من الامر بالمعروف و النهي عن المنکر و القول بالحق و ان من وضر فانه ممن يمن و يضر في هذه الدنيا فن ثوابه يوم القيامه رضوان الله و الخلود في جنانه، فأخرجوا بنا اخواننا من هذه القريه الظالم اهلها الي کور الجبال او الي بعض هذه المدائن منکرين لهذه البدع المضله.(25)
پس از حمد و ثنا، خدا را سوگند که سزاوار نيست گروهي که به خداي بخشايشگر ايمان دارند و به حکم قرآن مي گروند دنيا در نظرشان از امر به معروف و نهي از منکر و گفته ي به حق ، محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و خطرزا باشند که هر که در اين دنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در قيامت خشنودي حق و جاوداني بهشت اوست. برادران! بيرون بريد ما را از اين شهر ستمگرنشين به نقاط کوهستاني يا بعضي از اين شهرستانها تا در مقابل اين بدعتهاي گمراه کننده قيام کنيم و از انها جلوگيري نمائيم.
با اين سخنان روحيه ي آتشين آنها آتشين تر شد. از آنجا حرکت کردند و دست به طغيان و انقلاب زدند. امنيت راهها را سلب کردند، غارتگري و آشوب را پيشه کردند.(26) مي خواستند با اين وضع دولت را تضعيف کند و حکومت وقت را از پاي درآورند.
اينجا ديگر جاي گذشت و آزاد گذاشتن نبود زيرا مسئله ي اظهار عقيده نيست بلکه اخلال به امنيت اجتماعي و قيام مسلحانه عليه حکومت شرعي است. لذا علي آنان را تعقيقب کرد و در کنار نهروان با آنان رودر رو قرار گرفت.
برخورد علي عليه السلام با خوارج(27)
کارشان به جايي کشيد که علي عليه السلام آمد در مقابل اينها اردو زد. ديگر نمي شد آزادشان گذاشت. ابن عباس را فرستاد برود با آنها سخن بگويد. همانجا بود که ابن عباس برگشت [و] گفت: پيشاني هايي ديدم پينه بسته از کثرت عبادت، کف دستها مثل زانوي شتر است، پيراهنهاي کهنه ي زاهدمآبانه و قيافه هاي بسيار جدي و مصمم.
ابن عباس کاري از پيش نبرد. خود علي عليه السلام رفت با آنها صحبت کرد. صحبتهاي حضرت مؤثر واقع شد، از آن عده که دوازده هزار نفر بودند هشت هزار نفرشان پشيمان شدند. علي عليه السلام پرچمي را به عنوان پرچم امان(28) نصب کرد که هر کس زير اين پرچم بيايد در امان است. از آن هشت هزار نفر آمدند ولي چهار هزار نفر ديگرشان گفتند: محال و ممتنع است.
علي هم شمشير به گردن اين مقدسيني که پيشانيشان پينه بسته بود گذاشت، تمام اينها را از دم شمشير گذراند و کمتر از ده نفر آنها نجات پيدا کردند که يکي از آنها عبدالرحمن بن ملجم، اين آقاي مقد س بود.
انقراض خوارج(29)
اين جمعيت در اواخر دهه ي چهارم قرن اول هجري در اثر يک اشتباه کاري خطرناک بوجود آمدند و بيش از يک قرن و نيم نپائيدند. در اثر تهورها و بي باکي هاي جنون آميز مورد تعقيب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودي و اضمحلال کشاندند و در اوائل تأسيس دولت عباسي يکسره منقرض گشتند.
منطق خشک و بي روح آنها و خشکي و خشونت رفتار آنها، مباينت روش آنها با زندگي، و بالاخره تحول آنها که «تقيه» را حتي به مفهوم صحيح و منطقي کنار گذاشته بودند آنها را نابود ساخت.
مکتب خوارج مکتبي نبود که بتواند واقعا باقي بماند، ولي اين مکتب اثر خود را باقي گذاشت. افکار و عقائد خارجي گري در ساير فرق اسلامي نفوذ کرد و هم اکنون «نهرواني» هاي فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد علي عليه السلام خطرناک ترين دشمن داخلي اسلام همين ها هستند. هم چنان که معاويه ها و عمروعاص ها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود «نهرواني» ها که دشمن آنها شمرده مي شوند به موقع استفاده مي کنند.
ابن ملجم(30) يکي از آن نه نفر زهاد و خشکه مقدس هاست که مي روند در مکه و آن پيمان معروف را مي بندند(31) و مي گويند: «همه ي فتنه ها در دنياي اسلام معلول سه نفر است: علي، معاويه و عمروعاص».
ابن ملجم نامزد مي شود که بيايد علي عليه السلام را بکشد. قرارشان کي است؟ شب نوزدهم ماه رمضان. چرا اين شب را قرار گذاشته بودند؟
ابن ابي الحديد(32) مي گويد:
بيا و تعجب کن از تعصب در عقيده که اگر توأم با جهالت شود چه مي کند؟ مي گويد: اينها اين شب را انتخاب کردند چون شب عزيز و مبارکي بود و شب عبادت بود؛ خواستند اين جنايت را که از نظر آنها عبادت بود در شب عزيز و مبارکي انجام دهند.(33)
ابن ملجم(34) آمد به کوفه و مدتها در کوفه منتظر شب موعود بود. در اين خلالهاست که با دختري به نام «قطام» که او هم خارجي و هم مسلک خودش است آشنا مي شود، عاشق و شيفته او مي گردد، شايد تا اندازه اي مي خواهد اين فکرها را فراموش کند. وقتي که مي رود با او مسأله ي ازدواج را در ميان مي گذارد، او مي گويد: من حاضرم ولي مهر من خيلي سنگين است. اين هم از بس که شيفته اوست مي گويد: هر چه بگوئي حاضرم. مي گويد: سه هزار درهم. مي گويد: مانعي ندارد. يک برده. مانعي ندارد. يک کنيز. مانعي ندارد. چهارم: کشتن علي بن ابي طالب. اول که خيال مي کرد در مسير ديگري غير از مسير کشتن علي عليه السلام قرار گرفته است، تکان خورد، گفت: ما مي خواهيم ازدواج کنيم که خوش زندگي کنيم، کشتن علي که مجالي براي ازدواج و زندگي ما نمي گذارد. گفت: «مطلب همين است. اگر مي خواهي به وصال من برسي بايد علي را بکشي. زنده ماندي که مي رسي، نماندي هم که هيچ». مدتها در شش و پنج اين فکر بود. خودش شعرهايي دارد که دو شعر آن چنين است:
ثلاثه الآف و عبد و قينه
و قتل علي بالحسام المسمم
و لا مهر اعلي من علي و ان علا
و لا فتک الا دون فتک ابن ملجم
مي گويد: اين چند چيز را به عنوان مهر از من خواست. بعد خودش مي گويد: در دنيا مهري به اين سنگيني پيدا نشده و راست هم مي گويد. مي گويد: هر مهري در دنيا هر اندازه بالا باشد اين قدر نيست که به حد علي برسد. مهر زن من، خون علي است. بعد مي گويد: و هيچ تروري در عالم نيست و تا دامنه قيامت واقع نخواهد شد، مگر اين که از ترور ابن ملجم کوچکتر خواهد بود، و راست هم مي گفت.
پي نوشت ها:
1- جاذبه و دافعه ي علي عليه السلام، صص 151-145 و هم چنين براي اطلاعات بيشتر ر.ک به: سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 44-42.
2- فجر الاسلام، ص 263، به نقل از العقد الفريد.
3- همان، ص243.
4- العقد الفريد، ج2، ص389.
5- کامل مبرد، ج2، ص116.
6- نهج البلاغه، [ترجمه ي دکتر شهيدي]، خطبه ي 61، [ص48].
7- نهج البلاغه، [ترجمه ي دکتر شهيدي]، خطبه ي 93، [ص85 و هم چنين براي اطلاعات بيشتر ر.ک به: سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 42-39 و سيري در نهج البلاغه، صص186-184].
8- جاذبه و دافعه ي علي عليه السلام، صص 165-157.
9- سوره توبه، آيه ي 84.
10- نهج البلاغه، خطبه 127.
11- همان.
12- اين قسمت از پاورقي صفحات 161تا165 کتاب جاذبه و دافعه علي عليه السلام به متن آورده شده است. (گردآورنده)
13- سوره توبه، آيه ي 122.
14- سوره انفال، آيه ي 29.
15- سوره عنکبوت، آيه ي 69.
16- نهج البلاغه، [ترجمه ي دکتر شهيدي]، نامه ي77، [ص358].
17- لغت صحيح «مستور» مي باشد. (گردآورنده)
18- سوره نساء، آيه ي 59.
19- خ ل؛ فنحن احق الناس و أولادهم بها. (گردآورنده)
20- نهج البلاغه، [ترجمه ي دکتر شهيدي]، خطبه ي125، [ص123].
21- همان، خطبه 2، قسمت آخر.
22- سيري در سيره ي ائمه اطهار عليهم السلام، صص44-42.
23- همان، صص33-29.
24- جاذبه و دافعه ي علي عليه السلام، صص 143-142.
25- الامامه و السياسه، صص143-141 و کامل مبرد، ج2.
26- همان.
27- سيري در سيره ي ائمه اطهار عليهم السلام، صص40-39.
28- در صفحه ي 143 از کتاب جاذبه و دافعه ي علي عليه السلام آمده است که پرچم امان به دست ابوايوب انصاري داده شد. (گردآورنده)
29- جاذبه و دافعه ي علي عليه السلام، صص 130-129.
30- سيري در سيره ي ائمه اطهار عليهم السلام، ص49 و هم چنين براي اطلاعات بيشتر ر.ک به: بيست گفتار، صص58-57 و داستان راستان، ج2-1، شماره ي 112، صص354-344.
31- سه نفر از خوارج به نامهاي عبدالرحمن بن ملجم و برک بن عبدالله و عمر بن بکر تميمي در کعبه با هم پيمان بستند که عبدالرحمن نامزد قتل علي عليه السلام و برک مأمور قتل معاويه و عمروبن بکر متعهد کشتن عمروبن العاص گردند. (گردآورنده)
32- بيست گفتار، ص58.
33- براي اطلاعات بيشتر ر.ک. به: اسلام و مقتضيات زمان، ج1، ص122.
34- سيري در سيره ي ائمه اطهار عليهم السلام، صص 50-49 .
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید