قرآن مجيد خداشناسي يهود را در کنار ديگر تعاليم، متون مقدس و شخصيتهاي اين دين، مطرح کرده و دربارة آن داوري کرده است. با اينکه قرآن اصل خداشناسي يهودي را مورد تأييد قرار داده است، اما در عين حال اموري را در اين باره به يهوديان نسبت داده و آنان را مورد مؤاخذه قرار داده است. قرآن مجيد به يهود نسبت ميدهد که عزير را پسر خدا خواندهاند، عالمانشان را رب خود گرفتهاند، خود را فرزند خدا دانستهاند، خدا را فقير و خود را غني خواندهاند، و به خدا نسبت بُخل دادهاند. برخي اين پرسش را مطرح ميکنند که يهوديان در کجا به چنين چيزي قائل بودهاند. آنان بر اين باورند که اين موارد، يا برخي از آنها را نميتوان در متون موجود يهودي يافت. اين نوشتار در پي آن است که با بررسي موارد مطرحشده در قرآن، به اين پرسش پاسخ دهد، که آيا موارد فوق به گونهاي است که بايد حتماً در متون يهودي ردپايي از آنها پيدا کرد و اگر اينگونه است آيا در اين متون وجود دارد؟
يهوديت و يهوديان بيش از هر دين و قوم ديگري در قرآن مجيد مورد توجه قرار گرفتهاند. شخصيتهاي مهم، حوادث تاريخي، قوم اسرائيل، عقايد و اعمال يهوديان و نيز متون مقدس يهودي مکرر در قرآن مطرح شده، مورد داوري قرار گرفته و تأييد و تصديق شده يا اينکه مورد نقد قرار گرفتهاند. مسلماً يکي از بحثهاي محوري، که اتفاقاً مواضع دو دين در آن بيش از هر چيز ديگري به هم نزديک است، بحث خداشناسي است. خداشناسي اين دو دين به حدي به هم نزديک است که ميتوان آن را از مشترکات اين دو به حساب آورد. قرآن مجيد يهوديان را در کنار مؤمنان و حتي در صدر ليست اقوامي قرار داده است که به خدا ايمان دارند.[1] همچنين قرآن کريم با اشاره به اين وجه اشتراک، يعني يگانهپرستي و پرهيز از شرک، از پيروان اين دو دين خواسته است تا بر مبناي اين کلمه مشترک، به همگرايي روي آورند.[2]
قرآن مجيد در آيات متعددي متون مقدس يهودي را تصديق کرده است. در بسياري از اين آيات آمده است که قرآن يا پيامبر کتابهاي موجود در نزد يهوديانِ زمان ظهور اسلام را تصديق ميکنند. همانطور که برخي از مفسران قرآن نيز گفتهاند کتابي که آن زمان در دست يهوديان بوده همين کتابي است که اکنون وجود دارد؛[3] چراکه اولاً نسخههاي خطي متون يهودي مربوط به چند قرن قبل از اسلام که در موزهها نگهداري ميشوند تفاوتي با نسخههاي فعلي ندارند[4] و ثانياً منطقة حجاز در هيچ زماني آنچنان مرکزيتي در يهوديت نداشته است که بتواند کتاب را تغيير دهد و اين تغيير باعث شود که کتاب در ساير مراکز علمي يهود ــ که در ديگر نقاط جهان بودند ــ تغيير کند؛ پس قرآن همين کتاب موجود را تصديق کرده است. اما کسي که قرآن و تورات و ديگر قسمتهاي عهد قديم را ميخواند به روشني مييابد که اين دو کتاب از تمام جهات هماهنگ نيستند؛ مثلاً داستان زندگي شخصيتهاي مشترک (مانند موسي، هارون، سليمان و...) در اين دو متن، بسيار متفاوت و حتي در تضادند. برخي از مفسران برآناند که اگر قرآن اين متون را تصديق کرده است به سبب وجود اصول عقيدتي اساسي از قبيل خداشناسي و توحيد در آنهاست.[5] مسلم است که اصل اساسي و زيربنايي اسلام که بيش از هر چيز ديگري مورد تأکيد قرار گرفته خداشناسي و توحيد است؛ پس اگر کتابي مورد تصديق قرآن قرار گرفته باشد، هرگز نميتواند خداشناسياي را ارائه کند که با خداشناسي قرآن تفاوت اساسي داشته باشد. مطالعة عهد قديمِ موجود نيز نشان ميدهد که قرآن مجيد در خطوط اساسي خداشناسي با اين متون اختلاف زيادي ندارد. با اين حال قرآن مجيد دربارة خداشناسي يهود يا اموري که بهگونهاي با خداشناسي ارتباط پيدا ميکند، نکاتي را بيان کرده و اموري را به يهوديان نسبت داده و آنها را رد کرده است. يک يهودي ميتواند بپرسد که ما در کجا چنين اعتقادي داشتهايم يا چنين سخني را گفتهايم. در نتيجه اين سؤال مطرح ميشود که آيا ميتوان سندي در تأييد اموري که قرآن مجيد به يهوديان نسبت داده است يافت؟ در اين نوشتار برآنيم که به اين موضوع، يعني نقدهاي قرآن بر خداشناسي يهود، بپردازيم و شبهات موجود در اين باره را طرح و بررسي نماييم. بحث را در چند محور پي ميگيريم؛ ابتدا موارد را مطرح کرده، سپس به بحثهايي مقدماتي ميپردازيم و پس از آن با تفصيل بيشتر به بررسي موارد خواهيم پرداخت.
الف) آياتي که خداشناسي يهود را نقد کردهاند
آيات مورد بحث، گاهي مستقيماً دربارة خدا و صفات او هستند، گاهي دربارة انسانهايي که دربارة آنها غلوشده سخن ميگويند و گاهي به رابطة کل يهوديان با خدا ــ که به صورتي متفاوت از ديگر انسانها تصوير شده است ــ ميپردازند. اين آيات به قرار زيرند:
1. «و قالت اليهود عزير ابنالله و قالت النصاري المسيح ابنالله ذلک قولهم بافواههم يضاهئون قول الذين کفروا من قبل...؛ يهود گفتند: "عزير پسر خداست" و نصاري گفتند: "مسيح پسر خداست". اين سخني است ]باطل[ که به زبان ميآورند و به گفتار کساني که پيش از اين کافر شدهاند شباهت دارد» (توبه: 30).
عزير کيست؟ کسي به اين نام در تاريخ يهود و متون مقدس آنان ناشناخته است. در کجا چنين شخصيتي پسر خدا خوانده شده است؟
2. «اتخذوا احبارهم و رهبانم ارباباً من دون الله و المسيح ابنمريم و ما امروا الا ليعبدوا الهاً واحدا...؛ اينان ]اهل کتاب[ دانشمندان و راهبان خود را و مسيح پسر مريم را به جاي خدا به الوهيت گرفتند، با آنکه مأمور نبودند جز اينکه خدايي يگانه را بپرستند...» (توبه: 31)
جا دارد که يهوديان بپرسند ما کجا به احبار يا دانشمندان خود نسبت الوهيت دادهايم؟ مجموعة عهد قديم به صورت مفصل داستان زندگي پيامبران و شخصيتهاي قديم را آورده است و شخصيت و زندگي عالمان يهودي نيز در کتاب تلمود به تفصيل بيان شده است. در کجاي اين مجموعه، عالمان دين الوهيت يافتهاند؟
3. «و قالت اليهود و النصاري نحن ابناء الله و احباؤه قل فلم يعذبکم بذنوبکم بل انتم بشر ممن خلق يغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء و لله ملک السموات و الارض و ما بينهما و اليه المصير؛ و يهوديان و مسيحيان گفتند: "ما پسران خدا و دوستان او هستيم". بگو: "پس چرا شما را به کيفر گناهانتان عذاب ميکند؟ ]نه[ بلکه شما بشري از جمله کساني هستيد که آفريده است. هر که را بخواهد ميآمرزد و هر که را بخواهد عذاب ميکند و آنچه در آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو ميباشد از آنِ خداست و بازگشت همه به سوي اوست» (مائده: 18).
آيا يهوديان خود را پسر خدا خواندهاند؟ اگر خواندهاند به صورت تشريفي خود را پسر خدا خواندهاند يا به صورت واقعي؟ آيا قرآن پسربودن تشريفي براي خدا را نيز رد ميکند؟ اينها سؤالاتي هستند که در ذيل اين آيه بايد به آنها پرداخت.
4. «لقد سمع الله قول الذين قالوا ان الله فقير و نحن اغنياء سنکتب ما قالوا و قتلهم الانبياء بغير حق؛ مسلماً خدا سخن کساني را که گفتند: "خدا نيازمند است و ما توانگريم" شنيد. به زودي آنچه را گفتند و به ناحقکشتن آنان پيامبران را، خواهيم نوشت» (آل عمران: 181).
از اينکه قتل انبيا را نيز به قائلين اين قول نسبت داده و نيز با توجه به آيات ديگر قرآن و شأن نزولي که براي اين آيه گفتهاند، معلوم ميشود که منظور از کساني که خدا را فقير و خود را غني دانستهاند يهوديان هستند. حال سخن اين است که آيا چنين چيزي در تاريخ يا در متون مقدس آنان نقل شده است؟ چرا قرآن چنين چيزي را به آنان نسبت ميدهد؟
5. «و قالت اليهود يد الله مغلوله غلت ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق کيف يشاء؛ و يهود گفتند: "دست خدا بسته است." دستهاي خودشان بسته باد. و به ]سزاي[ آنچه گفتند از رحمت خدا دور شوند. بلکه هر دو دست او گشاده است، هرگونه بخواهد ميبخشد» (مائده: 64).
آيا اين ادعا با خداشناسي يهود مطابقت دارد که خدا را فقير بخوانند يا اينکه دستهاي خدا را بسته بدانند؟ در کجا ميتوان شاهدي بر اين يافت که يهوديان چنين چيزي را گفتهاند و اساساً مقصود قرآن مجيد چيست؟
ب) چند نکته مقدماتي
قبل از ورود به بحث و بررسي يکايک آيات بايد به چند نکتة مقدماتي اشاره کنيم:
1. در ذيل آيات فوق يک سؤال مکرر مطرح شد و آن اينکه آنچه قرآن مجيد به يهود نسبت ميدهد در کدام يک از منابع آمده است؟ آيا در جايي از متون مقدس يهودي بهاين مطالب اشاره شده است؟آيا شواهد تاريخي ديگري براي آنها وجود دارد؟
بايد به يک نکتة مهم توجه داشت و آن اينکه پيروان اديان مختلف عموماً متون مقدس خود را وحي و الهام ميدانند. معناي اين سخن اين است که مطالب آن کتاب از منبعي آسماني و فوقزميني گرفته شده و در واقع خداوند که فراتر از محدوديتهاي مکاني و زماني است اين مطالب را مستقيماً به پيامبر يا مؤسس آن دين الهام و وحي کرده است. پس نميتوان به پيروان يک دين گفت که منبع مطالبي را که در اين متون آمده است نشان بدهيد. قرآن مجيد حوادث تاريخياي را نقل کرده است که مربوط به چند هزار سال قبل از خودش هستند؛ در نظر فرد مؤمنْ مقدسبودن و وحيانيبودن قرآن به آن است که اين وقايع را از نفس واقعه ــ و نه از منبعي ديگر ــ نقل ميکند. آري، گاهي نقادان جديدِ کتاب مقدس و کساني که در عصر روشنگري به نقد تاريخي اعتقاد داشتند و ميگفتند همة حوادث اين جهان را ميتوان و بايد در خود اين طبيعت و با استفاده از حوادث ديگر تبيين کرد، مدعي بودند که بايد در پي کشف منبع مطالب نقل شده در متون مقدس بود؛ علت اين ادعا و سخن آنان اين بود که جهانبيني آنان وجود ماوراي طبيعت و دخالت ماورا در طبيعت را بر نميتابيد و در واقع هر متن و هر نوشتهاي را زميني ميدانستند.[6] اما براي مؤمنِ به يک دين سؤال از منبع مطالب متن مقدسِ آن دين سؤالي درونمتناقض است؛ اين سؤال به اين معناست که متن مقدس تو زميني است و الهامي و وحياني نيست.
البته در دو صورت طرح سؤالاتي اينگونه ممکن است. يکي اينکه خود متن به گونهاي باشد که نشان دهد از منابعي استفاده کرده است؛ براي مثال نقادان جديد از خود تورات و حوادث نقلشده در آن به صورتي قابل دفاع کشف کردهاند که نويسندة تورات از چهار منبع استفاده کرده است. آنان ميگويند تورات بارها ماجراهاي مختلف را دوبار و به دو صورت کاملاً متفاوت و ناسازگار نقل کرده است. کسي که سه باب اول سفر پيدايش را مطالعه کند به روشني درمييابد که دو روايت کاملاً متفاوت و ناسازگار از خلقت انسان در اين کتاب آمده است. اين دانشمندان با استفاده از نامهاي خدا، محتوا، زبان و... به صورت روشني اين ادعا را مستدل کردهاند که تورات از منابعي استفاده کرده است.[7] بحثي مشابه دربارة منابع اناجيل همنوا (متي، مرقس و لوقا) نيز مطرح است.[8] به هر حال در اين موارد خود متن نشان ميدهد که از منابعي استفاده کرده است و نقاداني که چنين بحثهايي را مطرح ميکنند خطا نکردهاند. فرق است بين اينکه گفته شود از متن برميآيد که از منابعي استفاده کرده است و اينکه گفته شود بايد براي هر مطلبي که در متن مقدس آمده است منبعي ارائه داد.
صورت ديگر آن است که در متن مقدس حادثهاي تاريخي نقل شده باشد و اين نقل با تاريخ مکتوب ناسازگاري آشکار داشته باشد. در اناجيل آمده است که به هنگام صليب عيسي، تاريکي مطلق ربع مسکون را فرا گرفت.[9] دانشمندان حق دارند بگويند که از چند قرن قبل از ميلاد مسيح در امپراتوري روم همة حوادث طبيعي و خسوفها و کسوفها ثبت شدهاند. سه ساعت تاريکي مطلق در کل زمين يک حادثة بسيار عجيب است و از طرفي ماجراي صليب در زماني رخ داده که در بسياري از نقاط جهان حوادث ثبت ميشده است. چگونه است که در هيچ اثري به آن اشاره نشده است؟[10] البته اين حادثة فراگير جهاني با معجزات جزئياي که اديان مدعياند در گوشهاي رخ دادهاند متفاوت است. و باز اين سخن با اين ادعا که بايد براي هر حادثهاي که در متون مقدس نقل شده است منبعي آورد متفاوت است.
سخن ما دربارة قرآن و حوادثي است که اين کتاب نقل کرده است. به اعتقاد مسلمانان قرآن مجيد هرگز مطالب خود را از متون مقدس يهوديـمسيحي يا هيچ منبع تاريخي ديگري نقل نميکند؛ حتي قرآن مدعي است که روايت صحيحِ امور مورد اختلاف همين يهوديان را نيز نقل ميکند: «ان هذا القرآن يقص علي بنياسرائيل اکثر الذي هم فيه يختلفون؛ همانا اين قرآن براي بنياسرائيل بيشتر اموري را که در آنها اختلاف کردهاند بازگويي ميکند» (النمل: 76). به اعتقاد مسلمانان، قرآن نفسِ واقعه را نقل ميکند نه اينکه مطالب خود را از منابعي ديگر گرفته باشد؛ بنابراين هيچ مسلماني بر خود لازم و روا نميداند که براي حوادث نقلشده در قرآن مجيد منبع ارائه کند.
البته در يک مورد لازم است که براي ادعاي قرآن منبع ارائه شود و آن جايي است که قرآن مجيد از تورات و انجيل زمان خود، که همان تورات و انجيل فعلي است،[11] مطلبي را نقل ميکند. نمونة آن اين آيه است: «الذين يتبعون الرسول النبي الامي الذي يجدونه مکتوباً عندهم في التوراة و الانجيل؛ کساني که تبعيت ميکنند از رسول نبي درس نخواندهاي که او را در تورات و انجيلي که نزدشان است مييابند» (الاعراف: 157). از اين آيه برميآيد که بشارت به پيامبر اسلام در تورات و انجيل زمان پيامبر بوده است. پس مسلمانان موظفاند که اين بشارت را در اين دو کتاب نشان دهند.[12]
در پايان بايد به اين نکته اشاره کنيم که قرآن مجيد حوادث متعددي را نقل کرده است که در متون ديگر موجود نيست و نيز حوادث متعدد يا زندگي افراد متعددي را نقل کرده است که با آنچه در متون ديگر نقل شده کاملاً متفاوت است. بنابراين قرآن مجيد از متون يهودي يا مسيحي نقل نميکند تا کسي بگويد که منبع آن چيست.
2. فرق است بين يهود و يهوديت. مقصود از يهود، که قرآن مجيد بارها آن را به کار ميبرد، يک قوم و ملت است؛ اما يهوديت يک دين است. ممکن است چيزي به يهوديان نسبت داده شود اما همان چيز را نتوان به يهوديت نسبت داد. يهوديان در زمان موسي گوسالهپرستي کردند و اين واقعه را هم قرآن و هم تورات نقل کردهاند. تورات ميگويد بنياسرائيل غير از موسي و يوشع بننون و قرآن ميگويد بنياسرائيل غير از موسي و يوشع و هارون گوسالهپرستي کردند.[13] بنا بر هر دو کتاب، بنياسرائيل گوساله را به جاي خدا پرستيدند؛ اما هرگز نميتوان گوسالهپرستي را به يهوديت نسبت داد؛ چراکه در هر دو کتاب آمده است که خدا و نيز موسي از اين عمل ناراضي بوده و قوم را مجازات کردند؛ متن مقدس يهودي نيز اين عمل را ناروا شمرده، محکوم ميکند. بنابراين نسبتدادن گوسالهپرستي به يهود درست است: «يهود گوساله پرستيدند»؛ اما نسبتدادن اينامر بهيهوديت جايز نيستو در واقع «يهوديت گوسالهپرستيرا ردميکند».
ممکن است عملي با اصول اساسي يهوديت و اموري که در متون مقدس اين دين مورد تأکيد قرار گرفته است ناسازگار باشد، ولي بتوان همان عمل را به يهوديان (يهود) نسبت داد. پس اين سخن که چگونه قرآن مجيد اعتقادات يا اقوالي را به يهوديان نسبت داده است که با اصول مسلم اين دين و متون مقدس آن ناسازگارند، ايراد بجايي نيست. متون مقدس يهودي نشان ميدهند که اکثريت قاطع يهوديان بارها کارهايي را انجام داده يا اعتقاداتي داشتهاند که انبياي الاهي با آن اعمال و اعتقادات مخالف بوده و مبارزه ميکردهاند.
آري، اگر عملي را بنياسرائيل انجام دادهاند و متون مقدس نشان دهند که خدا و موسي، بهعنوان مؤسس اين آيين، و يا ساير انبيا به اين عمل راضي بوده يا به آن فرمان دادهاند، ميتوان اين عمل را هم به بنياسرائيل (يهود) و هم به يهوديت نسبت داد. نمونة آن اين ادعا است که «بنياسرائيل مصريان را غارت کردند». اين جمله حادثهاي را حکايت ميکند که در شب مهاجرتِ بنياسرائيل از مصر رخ داده است. پيش از فرار از مصر، خداوند از موسي ميخواهد که به بنياسرائيل نيز دستور دهد که هرچه ميتوانند زيورآلات و اشياي قيمتي از همسايههاي خود بگيرند و بنياسرائيل نيز چنين ميکنند و به دستور موسي هنگام خروج از مصر، آنها را با خود ميبرند.[14] بنابراين ميتوان چنين برداشت کرد که «يهوديت رد امانت به غيريهوديان را لازم نشمرده و يهوديان رد امانت نکردهاند». اين در صورتي است که ــ همانطور که ظاهر عبارت گوياي آن است ــ بنياسرائيل اين اشيا را از باب عاريه و امانت گرفته باشند؛ اما اگر بعد از نزول بلاها و ترسيدن قبطيها، بنياسرائيل از آنان خواسته باشند که هر چه ميخواهيم به ما بدهيد تا برويم، باز اين مشکل را دارد که جمعآوري مال به هر وسيله را توجيه ميکند. البته اين عملي است که قرآن مجيد براي مسلمانان جايز نميداند و انبياي الاهي را از آن مبرا ميداند.
3. در نقل حوادث تاريخي يا نسبتهايي که به يهود داده شده است گاهي نام اشخاصي مطرح ميشود. ممکن است گفته شود که اين نام خاصْ کيست و اساساً آيا در تاريخ يهوديت چنين شخصي وجود داشته است؟ گاه اين نام خاص با يکي از شخصيتهاي يهودي که تلفظ نام او شبيه يا نزديک اين نام است يکي گرفته ميشود؛ آن موقع اين بحث پيش ميآيد که آيا نسبتي که قرآن مجيد به اين فرد ــ که زندگي او در کتاب مقدس آمده ــ داده است درست است يا نه؟ نمونة آن، فردي است که در يکي از آيات مورد بحث ما آمده است، يعني «عزير». برخي عزير را همان عزراي معروف دانستهاند که در عهد قديم در دو کتاب عزرا و نَحمْيا به تفصيل دربارة او سخن رفته است و در اين باره بحث کردهاند که کجا و چگونه يهوديان او را پسر خدا خواندهاند و احياناً يهوديان ميگويند ما عزرا را پسر خدا نخواندهايم.[15]
سخن ما در اينجا اين است که وقتي اسامي به زبانهاي ديگر منتقل ميشوند چنان متفاوت ميشوند که تطبيق آنها بر همديگر مشکل است؛ مثلاً شائول يک اسم يهودي معروف است. يکي از شخصيتهاي بسيار معروف و بسيار مؤثر صدر مسيحيت به همين نام بوده است. تلفظ يوناني شائول، «سولس» است که در يوناني معناي «مرد خنثي» ميدهد و چون اين معنا خوب نبود شائول نام خود را به «پولس» تغيير داد. در عهد قديم نيز شخصيتي به همين نام وجود دارد. او در زمان سموئيل نبي ميزيسته و اولين پادشاه بنياسرائيل بوده است. نام اين شخصيت در قرآن مجيد «طالوت» است. نام پدرزن موسي در تورات «رعوئيل» و «يترون» است؛[16] اما در سنت اسلامي معروف است که نام پدرزن موسي «شعيب» بوده است. و نام پيامبر معاصرِ عيسي يحيي و نام يکي از حواريان عيسي يوحنا است؛ اما اين دو نام در واقع يک نام هستند ــ جالب آنکه همين نام در انگليسي «جان» و در فرانسه «ژان» تلفظ و کتابت ميشود. اما از آنجا که اين نام از دو طريق به زبانهاي عربي و فارسي وارد شده است به اين دو صورت تلفظ و نوشته ميشود که البته هيچکدام شباهتي با «جان» انگليسي يا «ژان» فرانسوي ندارند. يوشع، يشوع، يهوشوع، يسوع، عيسي و جيزِس همه يک ناماند، پُل همان نام يوناني پولس است که در عربي «بولس» تلفظ ميشود، جيکوب و جيمز همان يعقوب هستند، جوب همان ايوب است، الکساندر همان اسکندر است، پيتر و پِطْر همان پطرس هستند و... .
به هر حال سخن اين است که اگر در هر دو کتاب به پدرزن موسي اشاره نشده بود، هرگز کسي «رعوئيل» و «يترون» را با «شعيب» مطابقت نميداد و اگر داستان حکومت «شائول» يا «طالوت» در هر دو کتاب نيامده بود هرگز کسي آنها را بر هم تطبيق نميکرد؛ کما اينکه فارسيزبانان و عربيزباناني که در اين زمينه مطالعه ندارند هرگز نميتوانند حدس بزنند که يحيي و يوحنا يک نام است و يا «ژان» و «جان» همان نام است و... .
حال که اينگونه است، پيگيري نام خاص کار چندان درستي نيست و چه بسا به نتيجه هم نميرسد و اصولاً تطبيق دو اسمي که لفظاً مشابهاند چندان کار صحيحي نيست. نمونة آن، نام «سامري» است که در قرآن مجيد در ماجراي گوسالهپرستي بنياسرائيل آمده است. در روايتِ توراتي اين ماجرا نه تنها نامي از شخصيتي به نام «سامري» نيامده، بلکه جايي نيز براي چنين فردي باز نيست؛ چراکه در اين کتاب، هارون است که گوساله را ساخته و مردم را دعوت به گوسالهپرستي کرده است.[17] اما در قرآن مجيد غير از موسي و هارون سخن از فرد ديگري به نام «سامري» است؛ او گوسالة زرين را ساخته است و هارون نه تنها در اين امر شرکت نداشته که با سامري مبارزه کرده است وحتي نزديک بوده که در اين راه جان خود را از دست بدهد.[18] حال گاهي اين پرسش مطرح ميشود که «سامري» کيست؟ و چرا نام او در تورات نيامده است؟ گاهي گفته ميشود «سامري» به معناي اهل سامره است. سامره شهري بوده که (قرنها پس از حضرت موسي) پس از حضرت سليمان هنگامي که کشور بنياسرائيل به دو کشور شمالي و جنوبي تقسيم گرديد، پايتخت کشور شمالي بود. پس از مدتي کشور شمالي، که اسرائيل نام داشت، به دست آشوريان ويران شد و ده سبط از بنياسرائيل که ساکن در آن بودند از بين رفتند يا در اقوام ديگر حل شدند. بازماندگان آنان را سامريان ميگفتند. اينان چون عقايد خاصي داشتند، گاهي يک فرقة يهودي به حساب ميآيند. گفته ميشود سامري که در قرآن آمده يعني اهل سامره يا از گروه سامريان؛ اما مشکل اين است که چنانکه گفته شد اين شهر و اين فرقه مربوط به چند قرن پس از حضرت موسي است.[19]
باروخ اسپينوزا براي اثبات اينکه تورات به دست موسي نوشته نشده بلکه قرنها پس از او نوشته شده است، شواهد و دلايلي را از خود تورات نقل ميکند. يکي از اين شواهد، استدلال به تغيير نامها در خود عهد قديم است. اين دليل اسپينوزا به روشنتر شدن بحث ما کمک ميکند. او ميگويد که در سفر پيدايش، باب 14، شماره 14 آمده است: «ابراهيم دشمنان خود را تا "دان" تعقيب کرد». اما در کتاب ديگري که در عهد قديم بعد از اسفار پنجگانه آمده و سفر داوران نام دارد و حوادث مربوط به دهها سال پس از موسي را نقل ميکند، آمده است که سبط دان (از اسباط بنياسرائيل) به شهري حمله کرده، آن را فتح کردند، و نام آن را که «لايش» بود تغيير دادند و نام «دان» را که جد خودشان و پسر يعقوب بود بر آن گذاشتند.[20] سخن اسپينوزا اين است که در زمان موسي شهري به نام «دان» در آن منطقه نبوده و نام آن شهر در آن زمان «لايش» بوده است؛ بنابراين تورات پس از تغيير يافتن نام شهر، يعني مدتها پس از مرگ موسي، نوشته شده است.[21]
آيا ماجرايي که در قرآن مجيد آمده است مانند شهر «دان» و «لايش» است؟ نام فردي [سامري] در قرآن مجيد آمده که در تورات نيامده و بعدها نام شهري شبيه اين نام در عهد قديم آمده و نيز فرقهاي شبيه اين نام در تاريخ پيدا شده است. آيا ميتوان گفت که ضرورتاً «سامري» يعني اهل سامره؟ از لحن قرآن مجيد واضح است که سامري نام فرد بوده است. اينکه اين نام در داستان تورات جايي ندارد و فردي به اين نام يا هر نام ديگر در ساختن گوساله نقشي ندارد درست است. اما قبلاً گذشت که به اعتقاد مسلمانان، قرآن مجيد حوادث تاريخي را از تورات و کتاب ديگري نقل نميکند و بسياري از ماجراهايي که در هر دو کتاب نقل شده تفاوت بسيار جدي دارند؛ پس اينکه نام سامري در تورات نيامده يا داستان بهگونة ديگري نقل شده است هيچ اشکالي به قرآن وارد نميکند. حتي اينکه در سراسر تورات نام «سامري» ديده نميشود و اساساً اين نام در زبان عبري نامأنوس است نيز ضرري نميزند، چون گفته شد نامها در زبانهاي مختلف چنان تغيير ميکنند که هيچ شباهتي با هم ندارند؛ البته در تورات فردي اسرائيلي به نام زمري[22] وجود دارد که به خاطر فساد کشته شده است.[23] برخي او را با سامري تطبيق دادهاند.[24]
اما در همين داستانِ گوسالهسازي نکتة مهم ديگري وجود دارد که با بحث اصلي اين نوشتار، يعني «نگاه قرآن به خداشناسي يهود» مرتبط است. در روايت تورات از ماجراي گوسالهپرستي، بدون ترديد، مقصر اصلي شخص هارون است. موسي خودْ هارون را به رهبري قوم گماشته و به مردم سفارش کرده است که از او اطاعت کنند و سپس به بالاي کوه رفته است. هارون به جاي هدايت مردم، به درخواست آنان گوسالهاي ساخته، براي پرستش آن مذبح بنا ميکند. حال مقصران اين گناه چه کساني هستند؟ موسي به مردم گفته است که از هارون اطاعت کنند و هارون گوساله را ساخته و مردم را به گناه کشانيده است. خداي عادل مهربان چه کسي را بايد مجازات کند؟ غير از اين است که بيش از هر کس ديگري هارون بايد مجازات شود؟ اما خداوند ظاهراً با هارون کاري ندارد و او مقام خود را به عنوان کاهن قوم حفظ ميکند و قرار است نام او به عنوان يک شخصيت برجسته در تاريخ بنياسرائيل بماند؛ در عوض قوم بايد سختترين مجازات را متحمل شود.[25] ماجرا آنگونه که در تورات نقل شده درونناسازگار است. اما روايت قرآني اين ماجرا اينگونه نيست. مقصرانْ قوم و شخصي به نام سامري هستند و آنان مجازات ميشوند و پيامبري به نام هارون که براي جلوگيري از بتپرستي فداکاري کرده نزد خداوند اجر و پاداش خود را دارد. پس مهمتر از نام «سامري» ــ که همانطور که گذشت چندان مشکلي ايجاد نميکند ــ سازگاري دروني داستان در دو کتاب و حفظ عدالت خدا، به عنوان اساس دين، است.
حال با توجه به بحثهاي مقدماتي فوق به بحث دربارة هر يک از آيات ميپردازيم:
ج) عُزير پسر خدا
«يهوديان گفتند عزير پسر خداست» (توبه: 30). عزير کيست و يهوديان در کجا گفتهاند که اين شخص پسر خداست؟ نويسندهاي يهودي به اين آية قرآن مجيد اشکال ميکند:
محمد(ص) مدعي است (توبه: 30) که در عقايد يهوديان عزير (عزرا) پسر خداست. اين کلمات يک لُغَز و معما هستند؛ چون چنين عقيدهاي در ميان يهوديان يافت نميشود، هرچند از عزرا تقدير ويژهاي شده است (رک: سنهدرين 21ب؛ يواموت 86ب).[26]
نويسندة فوق سپس داستانهايي را از نويسندگان مسلمان نقل ميکند که چرا يهوديان عزرا را پسر خدا خواندهاند. اما قبل از هر چيز بايد به يک نکته توجه کنيم و آن اينکه اين نويسنده کمي آيه قرآن را تغيير داده است. او عبارت «قالت اليهود عزير ابنالله» (يهوديان گفتند که عزير پسر خداست) را که يک جملة مربوط به گذشته است به حال استمراري (در عقايد يهوديان عزير پسر خداست) تبديل کرده است. بين اين دو بيان تفاوت بسيار زيادي است. در بيان اول، يهوديان در مقطعي از تاريخ، عزير را پسر خدا خواندهاند؛ اما امکان دارد که بعدها اين سخن و عقيده فراموش شده باشد و چه بسا يهوديان زمان پيامبر از اين ماجرا اطلاع هم نداشتهاند. اما در بيان دوم که حال استمراري است وضع متفاوت است و گويا اين عقيده بين يهوديان زمان پيامبر رواج داشته است.
اما نکتة ديگر اين است که اين نويسنده بهراحتي عزير را همان عزرا گرفته است. هرگز از خود قرآن چنين چيزي بهدست نميآيد؛ هرچند مفسران چنين تطبيقي انجام دادهاند. در برخي از تفاسير آمده است که اين قول برخي از يهود مدينه است. اين تفاسير از ابنعباس نقل کردهاند که جماعتي از يهود مدينه نزد پيامبر آمده و چنين قولي را گفتند و همچنين گفتهاند سبب اينکه يهوديان عزير را پسر خدا خواندند اين بود که خداوند به سبب گناهان يهود تورات را از آنان گرفت و جبرئيل نزد جواني به نام عزير که در پي علم بود آمده، تورات را به قلب او ريخت. يهود به اين سبب او را پسر خدا خواندند.[27] فخر رازي سه قول در اين باره نقل ميکند: يکي اينکه فرد خاصي از يهود نزد پيامبر آمده و اين سخن را اظهار کرده است؛ قول دوم روايتي از ابنعباس است که عدهاي از يهود مدينه نزد پيامبر آمده، اين قول را اظهار کردند و قول سوم آن است که در گذشتهها اين قول بين آنان شيوع داشته است و انکار يهوديان ضرري نميزند، چون خدا مطلب را خودش نقل ميکند. سپس دليل اين اعتقاد يهود را همان ميآورد که از ابنعباس نقل شد و آن اينکه جبرئيل تورات را به عزير الهام کرد.[28]
به هر حال برخي از مفسران جديد عزير را مصغر عزرا گرفته و ميگويند عزرا به اين جهت که بعد از اسارت بابلي تورات را گردآوري کرد و ديانت يهود را احيا نمود، مقام و منزلت بسيار والايي نزد يهود يافت و به اين جهت او را «ابنالله» ناميدند. اينان ميگويند معلوم نيست که يهود عزير را به صورت تشريفي پسر خدا ميخواندهاند يا (مانند مسيحيان در مورد مسيح) قائل به پسربودنِ واقعي بودهاند.[29] البته برخي از مفسران قاطعانه تشريفي بودن را برگزيدهاند.[30] صاحب تفسير الميزان که در تفسير اين آيه دربارة تشريفي يا واقعي بودن ترديد کرده است، در تفسير آية بعد از اين آيه قرينهاي بر اين آورده که مقصود تشريفي است.[31] صاحب تفسير المنار بحثهاي مفصلي دربارة عزرا و جايگاه او نزد يهود و اينکه کتاب او به چه زباني بوده و آيا باقي مانده يا نه آورده و سپس رواياتي را که در اين باب آمده از اسرائيليات شمرده است.[32]
آنچه از خود آيه برميآيد اين است که در زماني يهوديان شخصيتي به نام عزير را پسر خدا خواندهاند. اما دربارة اينکه دقيقاً اين عزير کيست و چرا پسر خدا خوانده شده است، مطلب روشني از آيه به دست نميآيد. هرچند روايات گاهي قائلان اين قول و نيز علت چنين اعتقادي را بيان ميکنند، اما نميتوان آنها را بر عزرا تطبيق کرد. هرچند عزرا پس از اسارت بابلي تورات موجود را گردآوري کرده، اما از خود عهد قديم برميآيد که قبل از اسارت بابلي نيز در زمانهايي تورات ناپديد شده و بعد از قرنها دوباره پيدا شده است.[33] علاوه بر اينکه گاهي در خود روايات اموري عجيب ديده ميشود؛ براي نمونه در روايت ابنعباس آمده است که برخي از يهوديان مدينه نزد پيامبر آمده و گفتند که چگونه ما از تو تبعيت کنيم در حالي که تو قبلة ما را قبول نميکني و عزير را پسر خدا نميداني، سپس اين آيه نازل شد. از اين سخن برميآيد که در يهوديت پسر خدابودنِ عزير از اصول دين بوده و مانند پسر خدابودن عيسي براي مسيحيان است. در حاليکه اينسخن بسيار عجيب است. رواياتِ موجود چندان کارساز نيستند و شايد حق با صاحب تفسير المنار باشد که آنها را از اسرائيليات شمرده است.
اما اينکه صاحب تفسير المنار و نيز صاحب تفسير الميزان اين فرد را همان عزراي کاتب دانستهاند ــ که همانند سخن نويسندة يهودياي است که نقل کرديم ــ به نظر مسلم و قطعي نميرسد. درست است که نقش عزراي کاهن و خدمات او در يهوديت چنان بزرگ است که اگر کسي او را مؤسس دوم يهوديت بداند، چندان دور از واقعيت سخن نگفته است ــ چراکه او يهوديت را احيا کرد و متون مقدس آن را گردآوري کرد و... ــ و باز درست است که يهوديان شأن و منزلت بسيار بالايي براي عزرا قائل شدهاند ــ به گونهاي که در تلمود آمده است که اگر تورات به موسي داده نشده بود به عزرا داده ميشد،[34] و بدينسان شأني برابر با موسي براي او قائل شدهاند؛ اما از اين مطالب نميتوان نتيجه گرفت که يهوديان او را پسر خدا خواندهاند. آنان براي ابراهيم و موسي نيز شأن بسيار بالايي قائل شدهاند. آيا ميتوان گفت که يهوديان اين دو پيامبر را پسر خدا خواندهاند (در ادامه خواهيم گفت که در عهد قديم براي اينکه کسي پسر خدا خوانده شود شأن چندان بالايي نياز نيست). به هر حال سخن يهوديان اين است که دو کتاب عزرا و نحميا در مجموعة قانوني عهد قديم و دو کتاب از کتابهاي غيرقانوني و نيز کتاب تلمود به تفصيل دربارة زندگي، شخصيت، فعاليتها و شأن و منزلت عزرا نزد يهوديان سخن گفتهاند و در آنها سخني از اينکه يهوديان او را پسر خدا خوانده باشند نيست. در چند محور به حل اين مسئله ميپردازيم:
1. همانطور که قبلاً از مفسران نقل شد آنان يا اين پسربودن را تشريفي و براي احترام ميدانند يا اينکه در تشريفي يا واقعيبودن اين عنوان ترديد دارند. به هر حال قدر مسلم آن است که واقعيبودن اين عنوان، به اين معنا که مقصود يهوديان پسر بودنِ واقعي باشد، قطعي نيست. قبلاً گذشت که اسمها در انتقال از يک زبان به زبان ديگر تغيير ميکنند؛ بهگونهاي که اگر قرائني نباشد تطبيق ممکن نيست. فرض ميگيريم که نميدانيم عزير کيست؛ اما سخن اين است که آيا مطابق ادبيات عهد قديم اينکه کسي به صورت تشريفي پسر خدا خوانده شود امري عجيب و ناياب است؟ پاسخ اين سؤال بسيار عجيب و غريب است. چراکه اولاً شخصيتهاي زيادي پسر خدا خوانده شدهاند و ثانياً خود عهد قديم نشان ميدهد که برخي از اين افراد انسانهاي چندان برجستهاي نبودهاند.
حضرت داوود بارها پسر خدا خوانده شده است:
«من فرمان خداوند را اعلام خواهم کرد. او به من فرموده است: از امروز تو پسر من هستي و من پدر تو» (مزامير، 2: 7)؛ «بندة خود داوود را يافتم... او مرا خواهد خواند که تو پدر من هستي، خداي من و صخرة نجات من. من نيز او را نخستزادة خود خواهم ساخت» (مزامير، 89: 26ـ27).
يادآوري اين نکته بسيار مهم است که شخصيت داوود در عهد قديم با شخصيت او در قرآن مجيد بسيار متفاوت است. او در عهد قديم صرفاً يک پادشاه است که گاهي از او گناهان بسيار بزرگي مانند زناي محصنه و قتل نفس زکيه سر ميزند؛[35] گناهاني که مطابق شريعت يهود مجازاتي کمتر از اعدام ندارند. يادآوري اين گناهان عجيب نه از اين جهت است که بخواهيم نقدي به عهد قديم وارد کنيم، بلکه ميخواهيم اين نکته را گوشزد کنيم که پسر خدا خوانده شدن در عهد قديم چندان سخت نيست.
شخصيت ديگري که در عهد قديم مکرر پسر خدا خوانده شده حضرت سليمان است. حضرت داوود ميخواهد خانة خدا را بنا کند اما خدا به او ميگويد: «پسر تو، سليمان، اوست که خانه مرا و صحنهاي مرا بنا خواهد نمود، زيرا که او را برگزيدهام تا پسر من باشد و من پدر او خواهم بود» (اول تواريخ ايام، 28: 6). «و حال به بندة من داوود چنين بگو که يهوه صبايوت چنين ميگويد... و ذريت تو را که از صلب تو بيرون آيد بعد از تو استوار خواهم ساخت... او براي اسم من خانه بنا خواهد نمود... من او را پدر خواهم بود و او مرا پسر خواهد بود» (دوم سموئيل، 7: 8ـ14).
و باز يادآوري اين نکته لازم است که سليمان عهد قديم با سليمان قرآن مجيد بسيار متفاوت است. در عهد قديم او صرفاً يک پادشاه است. پادشاهي که بر خلاف فقه و شريعت يهود با تعداد زيادي از زنان مشرک ازدواج ميکند و براي هر کدام بتکده ميسازد و خود نيز به بتپرستي روي ميآورد و با اينکه خداوند دوبار بر او ظاهر ميشود و او را از بتپرستي منع ميکند، از اين عمل دست برنميدارد.[36] همچنين مسيحا که عهد قديم مژدة آمدنش را داده گاهي «پسر خدا» خوانده شده است.[37]
غير از موارد فوق، واژة «پسران خدا» يا «فرزندان خدا» نيز در عهد قديم بسيار به کار رفته است: «پسران خدا دختران آدميان را ديدند که نيکو منظرند و از هر کدام که خواستند زنان براي خويش گرفتند» (پيدايش، 6: 2)؛ «و روزي واقع شد که پسران خدا آمدند تا به حضور خداوند حاضر شوند» (ايوب، 1: 6 و 2: 1)؛ «اي فرزندان خدا، خداوند را توصيف کنيد» (مزامير، 29: 1)؛ «خدا در جماعت خدا ايستاده است، در ميان خدايان داوري ميکند: تا به کي به بيانصافي داوري خواهيد کرد و شريران را طرفداريخواهيد نمود؟... من گفتمکه شما خدايانيد و جميع شما فرزندانحضرت اعلي. ليکن مثل آدميان خواهيد مرد و چون يکي از سروران خواهيد افتاد!» (مزامير، 82: 1ـ8).
ما نميدانيم عزير کيست؟ و قبلاً هم گفتيم که اصولاً نامها در زبانهاي مختلف چنان تغيير ميکنند که پيگيري يک نام در فرهنگ زبانِ ديگر چندان فايدهاي ندارد؛ اما سخن اين است که اصلاً براي ما فرقي نميکند و هيچ اهميتي ندارد که عزير کيست يا اصلاً به اين نام در کل متون مقدس يهودي اشاره شده يا نه. آنچه مهم است اين است که افراد زيادي، که به گفتة خود عهد قديم پروندة زندگيشان چندان درخشان نيست، پسر خدا خوانده شدهاند. وقتي فضاي عهد قديم را نگاه ميکنيم ميبينيم که پسر خدا خوانده شدن چندان اهميتي ندارد و بنابراين ممکن است هر کسي پسر خدا خوانده شود و چه بسا اين عنوان براي افراد ديگر نيز به کار رفته باشد اما نويسندگان عهد قديم آن را ذکر نکرده باشند و...
2. تا اينجا فرض بر اين بود که اصلاً نميدانيم عزير کيست؛ اما در اينجا از اين سخن دست برميداريم و همانطور که برخي از مفسران گفتهاند و از برخي از نويسندگان يهودي نيز نقل شد، ما هم فرض ميکنيم که عزير همان عزرا است. البته مفسران مسلمان بايد يک نکته را روشن کنند و آن اينکه آيا عزير قرآن يک شخصيت مثبت است يا منفي. گويا صاحب تفسير الميزان در اين باره ترديد دارد که آيا عزير يکي از انبياست يا اينکه يک عالم يهودي است.[38] به هر حال اگر مفسرانْ عزير قرآن را يک شخصيت مثبت بدانند نميتوانند آن را بر عزرا منطبق کنند؛ چراکه آنان نميتوانند آنچه را در تورات و کتب تاريخي آمده ــ و شواهد زيادي وجود دارد که نويسندة آنها عزرا است ــ بپذيرند؛ زيرا اين مطالب به هيچ وجه با قرآن مجيد قابل جمع نيستند و يک مسلمان نميتواند الهامي بودن آنها را بپذيرد و الا بايد قرآن را رد کند.
از اين سخن ميگذريم و فرض را بر اين ميگذاريم که عزير قرآن همان عزراي عهد قديم است. ممکن است اين سؤال مطرح شود که چرا در دو کتاب عزرا و نحميا و برخي از کتابهاي غيرقانوني که دربارة عزرا هستند و همچنين در کتاب تلمود سخني از پسر خدا خواندهشدن عزرا به ميان نيامده است؟ پاسخ ما همانطور که اندکي قبل گذشت، اين است که پسر خدا خواندهشدن افراد در عهد قديم بسيار متعارف بوده است و هيچ بعيد نيست که عزرا هم پسر خدا خوانده شده باشد. بهويژه مقام و جايگاه والاي عزرا نزد يهوديان پذيرش اين امر را آسانتر ميکند. اما اينکه چرا با اينکه دربارة عزرا مطالب بسياري در منابع يهودي وجود دارد، به اين امر اشاره نشده، پاسخ همان است که در مباحث قبل هم بيان کرديم و آن اينکه قرآن مجيد حوادث تاريخي را نه از متون مقدس يهودي بلکه از نفس واقعه نقل ميکند. اگر اينگونه نباشد اشکال به قرآن خيلي جديتر از پسر خدا خواندهشدن عزرا است؛ زيرا داستان انبيا آنگونه که در قرآن روايت شده با آنچه در عهد قديم دربارة شخصيت و زندگي آنان آمده است، تفاوت بسيار زيادي دارد. قرآن مجيد زندگي ابراهيم را از کجا نقل ميکند؟ چرا حتي در يک ماجراي جزئي مانند ذبح فرزند که در هر دو کتاب آمده است، تفاوت و اختلاف اساسي وجود دارد. يعقوب قرآن مجيد چه شباهتي با يعقوب عهد قديم دارد؟ هرچند برخي از بخشهاي زندگي موسي در دو کتاب يکسان است، اما در بخشهاي مهم، موساي قرآن و موساي تورات چنان با هم متفاوتاند که هرگز قابل جمع نيستند. هارون قرآن چه شباهتي با هارون تورات دارد؟ قرآن مجيد داوود و سليمان را از کجاي متون مقدس يهودي نقل ميکند؟ امور بسيار زيادي در زندگي سليمان قرآن وجود دارد که در زندگي سليمان عهد قديم نيست؟ از جمله اينکه مهمترين شأن او اين است که يکي از انبياي الاهي است. امور مهمي در عهد قديم دربارة سليمان آمده است که نه تنها در قرآن نيست، بلکه با آن ناسازگار است؛ مانند ساختن بتخانه و بتپرستي و مردن در حال شرک.
بنابراين قرآن از عهد قديم نقل نميکند تا گفته شود از کجاي عهد قديم نقل ميکند. اين سخن فقط دربارة عزير يا عزرا نيست. عموم شخصيتهايي که دربارة آنان در هر دو کتاب سخن رفته است همين مشکل را دارند. از قرآن مجيد برميآيد که بنياسرائيل زمان داوود و سليمان اين دو شخصيت را قبل از هر چيز، از انبياي بزرگ خداوند ميدانستهاند؛ اما با اينکه عهد قديم به تفصيل دربارة اين دو شخصيت سخن گفته است، سخني از نبوت آنان، آنگونه که قرآن مطرح ميکند، نيست. اگر داوود و سليمان چنين شأني داشتهاند چرا نويسنده يا نويسندگان عهد قديم از آن غفلت کردهاند؟ پاسخ ما ــ که با سخن نقادان جديد همخوان است ــ اين است که اين متونْ قرنها پس از اين شخصيتها و با استفاده از منابعي که هر يک براي هدفي خاص نوشته شده بودند تدوين شدهاند؛ بنابراين، مطالب مهمي از قلم افتاده و در عوض مطالب ناروا و نادرستي نقل شده است. به هر حال هر سخني که دربارة تاريخ زندگي شخصيتهاي ديگر و تفاوت نقلهاي دو کتاب گفته شود در اينجا هم به کار ميرود.
3. دو صورت فوق يک وجه مشترک داشت و آن اينکه در هر دو بنابراين بود که قرآن مجيد پسربودن تشريفي را ميگويد و نه واقعي. پسربودن تشريفي صرفاً براي احترام و نشان دادن مقام و جايگاه و ميزان تقرب فرد نزد خداست؛ اما پسربودن واقعي، همذاتي را ميرساند؛ يعني فردي که واقعاً پسر خداست ــ آنگونه که بخشي از عهد جديد و نيز از قرن چهارم به بعد همة مسيحيان دربارة مسيح ميگويند ــ همذات با خداست و الوهيت دارد. قبلاً گفتيم فرق است بين اينکه سخني به يهوديت نسبت داده شود يا به يهوديان. پسربودن تشريفي براي خدا را هم ميتوان به يهوديت نسبت داد و هم به يهوديان؛ چراکه در خود عهد قديم عدة زيادي به صورت تشريفي پسر خدا خوانده شدهاند.
حال فرض را بر اين ميگذاريم که مقصود قرآن مجيد پسربودن واقعي است؛ يعني مدعي است که يهوديان گفتهاند که عزير واقعاً پسر خداست ــ مانند آنچه مسيحيان دربارة مسيح ميگويند. البته اين مطلب از قرآن ضرورتاً برداشت نميشود و همانطور که گذشت مفسران يا قاطعانه تشريفي بودن را برداشت کردهاند و يا اينکه در واقعي يا تشريفيبودن اين عنوان ترديد داشتهاند. به هر حال اگر عقبنشيني کنيم و فرض را بر نسبت «پسر واقعي بودن عزير» بگذاريم، در اين صورت بايد بگوييم يهوديت چنين اجازهاي را نميدهد؛ چراکه در هيچ جاي متون مقدس يهودي کسي به صورت واقعي پسر خدا خوانده نشده است و اصولاً خداشناسي يهوديت اجازة چنين چيزي را نميدهد. اما قرآن مجيد اين نسبت را به يهوديت نميدهد، بلکه به يهوديان نسبت ميدهد. در اين صورت سخن قرآن به اين معنا خواهد بود که در مقطعي از تاريخ، يهوديان عزير را برخلاف مسلمات دين خود، به صورت واقعي پسر خدا خواندهاند و البته اين نکته در متون مقدس يهودي نيز نقل نشده است و حتي نميتوان گفت که حتماً اسمها عوض شده چون هيچ کس در اين متون واقعاً پسر خدا خوانده نشده است. امکان دارد پرسيده شود چرا قرآن چنين مطلبي را که اصلاً در متون يهودي وجود ندارد، نقل کرده است؟ پاسخ اين سؤال در فرض دوم که عزير همان عزرا باشد به طور مفصل بيان شد؛ گفتيم که مطالب زيادي در قرآن مجيد نقل شدهاند که در متون يهودي نيامدهاند؛ پس نقل نشدن ضرري نميزند. اما اشکال دوم اين است که بسيار عجيب است که يهوديان در مقطعي از تاريخ به امري خلاف خداشناسي دين خود تن داده باشند. در پاسخ اين اشکال بايد گفت خود عهد قديم نشان ميدهد که در مواقعي يهوديان تحت تأثير شرايط و سخنان اقوام ديگر اعتقادات عجيبي دربارة خدا پيدا کردهاند و در موارد زيادي انبياي بنياسرائيل قوم را از پرستش خدايان ديگران بر حذر داشتهاند. در بسياري از اين موارد اکثريت قاطع مردم به انحراف کشيده شده بودند و تنها يک پيامبر در مسير درست ايستاده و مردم را راهنمايي ميکرد و مردم نه تنها سخن او را نميپذيرفتند، بلکه او را با مشکل روبه رو ميساختند.
نمونهاي از اين انحرافات، در زمان خود موسي اتفاق افتاده است. قوم اسرائيل که موسي آنان را به صورتي معجزهآسا از چنگال فرعونيان نجات داده، پيش چشمانشان درياي سرخ را شکافته، خداوند قدم به قدم در بيابان ياريشان کرده و برايشان معجزهآسا طعام فرستاده بود، تنها چند ماه پس از اين نجات معجزهآسا گوسالهاي زرين را که پيش چشمان آنان ساخته شده بود خداي خود گرفتند و به عبادت او پرداختند و به گفتة تورات تنها موسي و يوشع ابننون، که بالاي کوه بودند، از اين بتپرستي دور بودند. عهد قديم نشان ميدهد که اين تنها موردي نبود که قوم از خداي خود روي گردانيدند. پس پسر خدا خوانده شدن يک فرد حتي به صورت واقعي چندان امر عجيبي نيست. در ميان اقوام و اديان قديم مانند مصر، بينالنهرين و ديگر مناطقْ اين اعتقاد امري رايج بوده است و شايد يهوديان تحت تأثير اين اقوام ــ چنانکه عهد قديم نشان ميدهد که بنياسرائيل بسياري از عقايد و اعمال خطا را تحت تأثير ديگران پذيرفتهبودند ــ اين عقيده را پذيرفته باشند، چنانکه در دنبالة آيه آمده است که قول آنان شبيه قول کساني است که از قبل کافر شدند.
د) عالمان الوهيتيافته
يهوديان احبار [دانشمندان] خود را به جاي خدا به الوهيت گرفتند (توبه: 31). آنان در کجا براي دانشمندان خود چنين مقامي قائل شدند و معناي الوهيتدادن چيست؟ مفسران و روايات پيامبر و ائمه همصدا اين آيه را اينگونه تفسير ميکنند که مقصود اين است که مردم در عصيان پروردگار از آنان اطاعت کردند[39] يا عالمان حلال را حرام و حرام را حلال کردند و مردم اطاعت کردند.[40] مفسران در اين باره روايتي را از پيامبر نقل ميکنند که عدي بنحاتم که قبلاً نصراني بود، به پيامبر عرض ميکند که ما قبلاً عالمان خود را نميپرستيديم. پيامبر ميفرمايد آيا اينگونه نبود که آنان حلال را حرام و حرام را حلال ميکردند و شما اطاعت ميکرديد؟ عدي ميگويد آري اينگونه بود. پيامبر ميگويد همين پرستش آنان است.[41] و باز برخي نقل کردهاند که عالمان احکامي خلاف کتاب خدا ميدادند و مردم اطاعت ميکردند.[42] صاحب تفسير مجمع البيان پس از ارائه همين تفسير و نقل روايت عدي بنحاتم، روايتي از امام صادق(ع) نقل ميکند به اين مضمون که به خدا قسم مردم براي احبار و راهبان نماز نخواندند و روزه نگرفتند، بلکه عالمان حلال را حرام و حرام را حلال کردند و مردم اطاعت کردند.[43]
ما حصل اقوال فوق، همانطور که برخي از مفسران نيز گفتهاند، اين است که مردم از عالمان اطاعت بي چون و چرا کردند و اين نوع اطاعت مخصوص خداست.[44] بنابراين درست است که يهوديان و مسيحيان عالمان خود را در ظاهر و لفظ الوهيت ندادهاند، اما عملاً الوهيت دادهاند. قرآن مجيد گاهي از لازمة اعمال مردم نتيجه ميگيرد. در آياتي از قرآن سخن از اين است که کساني هواي نفس خود را اله خويش قرار دادهاند.[45] هيچ کس نميگويد که هواي نفس من خداي من است، اما همين که از هواي نفس خود اطاعت محض ميکند او را در جاي خدا قرار داده است.
برخلاف مسئلة قبل که نميتوانستيم به جايي از متون مقدس يهودي، که عزير را پسر خدا دانستهباشد، اشاره کنيم، در اينجا کار آسانتر است. يهوديان از حدود پنج قرن قبل از ميلاد به نظريهاي قائل شدند و آن اينکه حضرت موسي علاوه بر تورات مکتوب يک تورات شفاهي نيز بالاي کوه سينا دريافت کرده است؛ اين تورات شفاهي سينه به سينه منتقل شده است تا اينکه به عالمانِ پس از دوره اسارت، يعني همان زمان عزراي کاتب، رسيده است. اين تورات يا سنت شفاهي در واقع مفسر تورات کتبي است، هرچند احکامي نيز در آن وجود دارد که در تورات کتبي وجود ندارد. به هر حال عالمانِ يهودي با استفاده از اين سنت شفاهي، رأي و نظر ميدادند و مردم بايد اطاعت ميکردند. هرچند گروههايي از يهوديان مانند صدوقيان با اين رأي مخالف بودند، اما اين گروه در سال 70م از بين رفتند و تنها فريسيان باقي ماندند که طرفدار سنت شفاهي بودند. به هر حال رأي اکثريت عالمان يهود در يک مسئله، چه عقيدتي و چه فقهي حجيت داشت و همگان بايد از آن اطاعت ميکردند. مهمتر اينکه تعيين محدودة متون مقدس و اينکه آيا يک نوشته جزو متون مقدس باشد يا نه نيز بر عهدة عالمان بود و با رأي اکثريت مشخص ميشد.[46] آرا و نظريات اين عالمان بعداً، يعني از حدود 150م تا 500م بهتدريج در مجموعهاي گردآوري شد که تلمود خوانده ميشود.[47] اينک دو نمونه از آراي اين عالمان را که در کتاب تلمود آمده است، ميآوريم. نمونة نخست از اعتقادات:
مدت دو سال و نيم پيروان مکتب شماي با پيروان مکتب هيلل اختلاف نظر و بحث داشتند. پيروان مکتب هيلل ميگفتند: اگر انسان آفريده نميشد، بهتر بود، و پيروان مکتب شماي ميگفتند: بهتر همان است که انسان آفريده شد. دربارة اين موضوع رأي گرفتند و عقيده اکثريت بر اين بود که اگر انسان آفريده نميشد بهتر بود (عرووين، 13ب)[48]
و چون رأي اکثريت حجت است، عقيده بر اين شد که اگر انسان خلق نميشد بهتر بود و اين هرگز مهم نيست که در تورات بعد از بيان اينکه خدا همه چيز را خلق کرد و در روز ششم انسان را آفريد و او را شبيه خود آفريد، ميگويد: «و خدا هر چه ساخته بود ديد و همانا بسيار نيکو بود» (سفر پيدايش، 1: 31).
نمونة ديگر يک حکم فقهي است. بحث دربارة نوعي خاص از تنور است که اکثريت عالمان معتقد بودند که نجس ميشود ولي يکي از عالمان به نام ربي اليعازر معتقد بود که نجس نميشود. ربي اليعازر همة ادلة جهان را ميآورد ولي اکثريت قبول نميکنند. سپس ربي اليعازر سراغ اعجاز و کرامت ميرود و ميگويد اگر حکم من درست است اين درخت آن را اثبات کند. درخت از ريشه درميآيد و چند صد ذراع از جايش حرکت ميکند. عالمان ديگر ميگويند درخت نميتواند حکمي را ثابت کند. ربي اليعازر ميگويد اگر حکم من درست است اين جوي آب آن را اثبات کند. حرکت آب وارونه ميشود؛ اما عالمان ميگويند از جوي آب نميتوان چيزي اثبات کرد. اليعازر ميگويد اگر حکم من درست است ديوارهاي مدرسه آن را اثبات کنند. ديوارهاي مدرسه شروع به خميده شدن ميکنند که ربي يشوع به ديوار ميگويد: هنگامي که دانشمندان سرگرم بحثهاي فقهي هستند شما را چه ميشود؟ از اين رو ديوارها به احترام ربي يشوع از افتادن خودداري کردند و به احترام ربي اليعازر خميده ماندند و تا امروز به همان صورت باقي هستند. ربي اليعازر ميگويد اگر حکم من درست است آسمان آن را اثبات کند. صدايي از آسمان آمد که ميگفت «چرا با ربي اليعازر بحث ميکنيد؟ احکام او هميشه درست است»؛ ولي آنان گفتند تورات در کوه سينا به موسي داده شده و ديگر در آسمان نيست. ما به هيچ صداي آسماني اعتنا نميکنيم چون تو [خدا] روي کوه سينا نوشتي که بايد از اکثريت پيروي کرد (خروج، 23: 2). بعداً يکي از اين عالمان ايلياي نبي را، که اعتقاد به غيب او بود، ملاقات ميکند و از او ميپرسد خداوند وقتي آن صحنه را را ديد چه کرد؟ وي پاسخ داد: «خدا خنديد و گفت: فرزندانم مرا محکوم کردند. فرزندانم مرا محکوم کردند».[49]
جالب است که اين عالمان يهود ميدانند که اين صداي آسماني صداي خداست ولي تبعيت نميکنند و جالب اين است که آنان اين قدرت را دارند که خدا را محکوم کنند.
البته ممکن است گفته شود که اين فقره ميخواهد بگويد که عالمان دين بايد اجتهاد کنند و با استفاده از متون موجود و با ادله به رأي برسند و معجزه و امور ماورايي نبايد در رأي آنان تأثير داشته باشد. اما سخن اين است که اگر اعتقادات، اعمال ديني و حتي محدودة متون مقدس با رأي اکثريت عالمان معين و ثابت شود، آيا ممکن نيست که دين از اصل و ريشه منحرف شود؟ اگر چنين امري رخ دهد و خدا بخواهد جلو انحراف دين را بگيرد يا دين منحرفشده را به مسير اصلي بازگرداند، آيا غير از اين راهي دارد که فردي را بفرستد و به او معجزاتي بدهد. در اين ماجرا [برفرض که واقعاً رخ داده باشد] خداوند به اليعاذر معجزاتي داده و صدايي از آسمان رسيده (که البته عالمان آن را صداي خدا دانستهاند) و گفته است که «هميشه احکام اليعاذر درست است». اگر قرار است که به معجزات و سخني که ميدانيم سخن خداست گوش فرا ندهيم، به سخن هيچ پيامبري نبايد گوش فراداد. پس عالمان دين بر خدا مقدم ميشوند.
آيه به مسيحيان نيز اشاره دارد و آنان را به همين علت سرزنش ميکند؛ از اينرو به مسيحيت نيز اشارهاي ميکنيم. در مسيحيت از قرن دوم ميلادي، اصلي شکل گرفت که حجيت کليسا خوانده ميشود. مطابق اين اصل کليساي رم بايد کتاب مقدس را تفسير کند و عقايد و اعمال را از آن استخراج نمايد. همچنين عقايد و اعمال ديگري وجود دارد که در کتاب مقدس نيست ولي به دست کليسا رسيده است. به هر حال همه عقايد و اعمال ديني را بايد کليسا بيان کند و اگر کسي نظري خلاف کليسا بدهد بدعتگذار و مرتد است. حتي اگر نظر کليسا خلاف عقل باشد باز بايد پذيرفته شود. جالب اين است که حتي تعيين اينکه کدام يک از کتابهاي موجود جزو متون مقدس قرار گيرد باز بر عهدة همين کليساست. پس مرجع اصلي و نهايي در همه امور کليسا و ارباب آن هستند. حتي اين کليسا واسطة فيض بين خدا و انسان است و براي اموري مانند توبه اين کليسا بايد واسطه قرار گيرد. به اعتقاد اينان روح القدس در اين کليسا حضور دارد و نميگذارد در فتواي خود خطا کند.[50] بنابراين اطاعت بي چون و چرا از اين کليسا ضروري است. اين انديشه در زمان ظهور اسلام انديشة غالب بوده و اگر گروههايي از مسيحيان مانند پروتستانها با آن مخالفت ورزيدهاند مربوط بهقرنها بعد از اسلام است.
ه) يهوديان و مسيحيان فرزندان خدايند
«يهود و نصاري گفتند که ما پسران و دوستان خدا هستيم» (مائده: 18). با توجه به اينکه «پسران و دوستان» بر هم عطف شدهاند، معلوم ميشود که پسربودنْ تشريفي است و نه واقعي.[51] بنابراين سخن يهوديان به اين معناست که ما موقعيت ويژهاي نزد خدا داريم. صاحب تفسير مجمع البيان از ابنعباس نقل ميکند که جماعتي از اهل کتاب نزد پيامبر آمده و او آنان را از غضب خدا ترسانيد. آنان گفتند ما فرزندان و دوستان خدا هستيم ما را از غضب خدا مترسان؛ چون غضب پدر نسبت به فرزند زود فرو مينشيند.[52]
هرچند مقصودِ يهوديان پسربودن تشريفي است و نه واقعي، اما آيه همين ادعا را نيز رد ميکند و چند نکته را بيان ميکند: اولاً شما رابطهاي خاص و جايگاهي خاص نزد خدا نداريد. نشانة اين امر آن است که شما بارها گناه کردهايد و خدا شما را مجازات کرده است.[53] و ثانياً شما نيز در زمرة انسانهايي هستيد که خدا خلق کرده است، پس رابطة خدا با شما رابطة خالق و مخلوق است نه پدر و فرزند و حتي به صورت تشريفي هم نبايد خود را پسر خدا بخوانيد.[54] ثالثاً خدا مالک همه چيز است پس رابطة خدا با شما رابطة مالک و مملوک است نه پدر و فرزندي.[55] و رابعاً شما و همة انسانها برابر هستيد و رابطة شما با رابطة ديگران فرقي ندارد و خدا هر کس را بخواهد ميبخشد و هر کس را بخواهد عذاب ميکند.
آيا واقعاً يهوديان و مسيحيان خود را به اين معنا پسر خدا ميدانستهاند که جايگاه ويژهاي براي خود نزد خداوند قائل باشند؟ پاسخ مثبت است. فقرات متعددي از عهد قديم مدعي است که قوم اسرائيل فرزندان خدا هستند و موقعيت ويژهاي نزد خدا دارند: «شما فرزندان خداوند خداي خود هستيد» (سفر تثنيه، 14: 1). «من پدر اسرائيل هستم» (ارميا، 31: 9). «به فرعون بگو خداوند چنين ميگويد: اسرائيل پسر من و نخستزادة من است و به تو ميگويم پسر مرا رها کن تا مرا عبادت نمايد» (سفر خروج، 4: 1ـ2). «شما پسران يهوه خداي خود هستيد... زيرا تو براي يهوه خدايت قوم مقدس هستي و خداوند تو را براي خود برگزيده است تا از جميع امتهايي که بر روي زميناند به جهت او قوم خاص باشي» (سفر تثنيه، 4: 1ـ2).
نويسندهاي غربي ميگويد با اينکه در عهد قديم خدا دهها بار پدر خوانده شده است، اما در عمدة اين موارد اين قوم اسرائيل است که فرزند خاص خداست و تنها تعداد اندکي از موارد ابهام دارند.[56] نويسندهاي يهودي تلاش ميکند که نشان دهد بر اساس تلمود خدا تنها پدر قوم اسرائيل نيست و ابوت او عموميت دارد؛ اما همين نويسنده معترف است که کاربرد ابوت و بنوت در تلمود عمدتاً نسبت به قوم اسرائيل است و همچنين فرزندبودن قوم اسرائيل يک فرزندبودن ويژه است.[57]
به هر حال همانطور که از فقرات نقلشده آشکار است، يهوديان مدعياند که قوم اسرائيل فرزند خاص خداست و رابطهاي خاص و ويژه با خدا دارد. پسربودن اين قوم به اين معناست که اين قوم از ميان اقوام ديگر برگزيده شده است و...
پس اينکه قرآن مجيد به يهوديان نسبت ميدهد که آنان خود را فرزند خدا ميدانند به اين معنا که رابطهاي خاص و ويژه بين آنان و خدا برقرار است، رابطهاي که باعث ميشود خدا در مجازات گناهان نيز بين آنان و ديگران فرق بگذارد، در متون مقدس يهودي نيز يافت ميشود. در تلمود آمده است که بنياسرائيل حتي اگر گنهکار هم باشند باز هم فرزند خدا هستند.[58]
در آيه نام مسيحيان هم بهعنوان کساني که خود را فرزندان خدا به حساب ميآوردند و براي خود موقعيت ويژهاي قائل بودند آمده است. از بخشي از عهد جديد ــ که مسيحيان اعتقاداتشان را از آن گرفتهاند ــ برميآيد انساني که به مسيح ايمان ميآورد به مقام فرزندي خدا، که با گناه آدم آن را از دست داده بود، نايل ميآيد. انسانْ با ايمان به مسيح عضو خانوادة خدا ميشود و ديگر نبايد از روي ترس مانند غلامان فرمانبرداري کند، بلکه او فرزند خدا و وارث اوست. البته مسيح خود پسر واقعي و يگانة خداست و ايمان به او به اين معناست که انسان بپذيرد مسيح فرزند يگانة خداست. پس کساني که ايمان ميآورند که مسيح پسر يگانة خداست، به مقام فرزندي خدا نايل ميآيند.[59]
و) خداي فقير دستبسته
همانطور که گذشت در آيهاي از قرآن مجيد آمده است که خداوند سخن کساني را که گفتند خداوند فقير است و ما غني، شنيد (آلعمران: 181). در آيه سخن صريحي دربارة گوينده اين سخن نيست، اما از آنجا که در ادامة آيه قتل انبيا را نيز به آنان نسبت ميدهد معلوم ميشود که گوينده يهوديان بودهاند. بحث دربارة اين آيه از دو جهت آسانتر است. يکي اينکه ابتداي آيه ميگويد «خدا شنيد» و اين نشان ميدهد که اين سخن در زمان خود پيامبر گفته شده است. دوم اينکه گويندة اين سخن «کساني» هستند و نه کل يهود؛ پس همين که کساني اين قول را گفته باشند کافي است. مفسران ميگويند زماني که آية «من ذا الذي يقرض الله قرضاً حسناً» (بقره: 245؛ الحديد: 11) نازل شد برخي از يهوديان به استهزا گفتند معلوم ميشود که خدا فقير است که قرض ميخواهد و نيز در قولي ديگر آمده است که ابوبکر از طرف پيامبر نزد يهوديان رفته، آنان را تشويق به دادن زکات و مال در راه خدا کرد و گفت به خدا قرض بدهيد. سران يهود گفتند معلوم ميشود که خدا فقير است و ما غني هستيم که از ما قرض ميخواهد و به اين وسيله عوام را نيز فريب دادند.[60] از آيه برميآيد که يهوديان زمان پيامبر، يا برخي از آنان، چنين سخني را گفتهاند. مسلماً قرآن اين گفته را به يهوديت نسبت نداده است.
در آيهاي ديگر آمده است که يهوديان گفتند دست خدا بسته است (مائده: 64). همانطور که مفسران گفتهاند و از دنبالة آيه هم روشن است، بستهبودن دست کنايه از بخل است و بازبودن آن کنايه از جود و سخاوت؛ چراکه در دنبالة آيه آمده است «هرگونه بخواهد ميبخشد». مفسران ميگويند که يهوديان زمان پيامبر اين سخن را گفتند. پس منظور از «اليهود» همان يهوديان مدينه است. يک قول اين است که چون مؤمنان به پيامبر بسيار فقير بودند يهوديان به کنايه ميگفتند که خدا بخيل است يعني به مؤمنان نميبخشد. قول ديگر اين است که يهوديان که ابتدا وضع اقتصادي خوبي داشتند پس از اينکه ايمان نياوردند به فقر مبتلا شده، اين سخن را گفتند.[61] به هر حال بنابر هر دو قول يهوديان مدينه گويندة اين سخن هستند. اينکه سخني اينگونه را مثلاً يکي گفته باشد و بعد بين يهوديان مدينه شيوع پيدا کرده باشد امري است که وقوع آن بسيار محتمل است. به هر حال اين انتساب به يهوديان و آن هم يهوديان يک منطقة خاص است و نه يهوديت؛ زيرا مقصود قرآن از «اليهود» همان يهوديان مدينه است نه عموم يهوديان.
ز) انحرافات يهوديان از خداشناسي در عهد قديم
تمام مواردي که قرآن مجيد به خداشناسي يهود و مسائل مربوط به آن اشکال ميکند، در واقع اشکال به يهوديان است و نه يهوديت. عبارت قرآن اين است که «يهوديان گفتند...» و عبارتهايي شبيه اين. اما سخن اين بود که آيا عجيب نيست که يهوديان يا اکثريت آنان زماني سخني دربارة خدا گفته باشند که با خداشناسي يهوديت ناسازگار باشد؟ پاسخ اين است که چنين چيزي هرگز عجيب نيست و عهد قديم نشان ميدهد که اين قضيه بارها رخ داده است. در اينجا مواردي را تنها از دو کتاب اشعياي نبي و ارمياي نبي، که با مروري گذرا بر بخشهايي از آنها به چشم آمد، نقل ميکنيم:
اي آسمان و زمين، به آنچه خداوند ميفرمايد گوش کنيد: «فرزنداني که بزرگ کردهام بر ضد من برخاستهاند. گاو مالک خود را و الاغ صاحب خويش را ميشناسد، اما قوم اسرائيل شعور ندارد و خداي خود را نميشناسد... واي بر شما مردم شرور و فاسد که از خداوند مقدس بنياسرائيل رو گردانده و او را ترک گفتهايد... آيا به اندازة کافي مجازات نشدهايد (اشعيا، 1: 2ـ5).
اسرائيل از... بتهايي که به دست انسان ساخته شده، پر گشته است. مردم اسرائيل بتها را پرستش ميکنند و کوچک و بزرگ جلوي آنها زانو ميزنند (اشعيا، 2: 7ـ8). چرا هنگامي که به نجاتتان آمدم مرا نپذيرفتيد؟ چرا هنگامي که صدايتان کردم پاسخ نداديد؟ آيا فکر ميکنيد من قدرت ندارم شما را آزاد کنم؟ با يک اشاره دريا را خشک ميسازم و... (اشعيا، 50: 2).
اي مردم فکر نکنيد که خداوند ضعيف شده و ديگر نميتواند شما را نجات دهد. گوش او سنگين نيست؛ او دعاهاي شما را ميشنود. اما گناهان شما باعث شده او با شما قطع رابطه کند و دعاهاي شما را جواب ندهد (اشعيا، 59: 1ـ2).
قوم خاص خودم که تمام مدت آغوشم براي پذيرفتن آنان باز بوده است، نسبت به من ياغي شدهاند و به راههاي کج خود ميروند... در قربانگاههاي باغهايشان به بتهاي خويش قرباني تقديم ميکنند و براي آنها بخور ميسوزانند. شبها به قبرستانهاي داخل غارها ميروند تا ارواح مردگان را پرستش کنند (اشعيا، 65: 2ـ4).
اي قوم اسرائيل، چرا پدران شما از من دل کندند؟ چه کوتاهي در حق ايشان کردم که از من رو برگرداندند و دچار حماقت شده، به بتپرستي رو آوردند؟ گويا فراموشکردند اين من بودم که ايشان را از مصر نجات داد... (ارميا، 2:ـ6).
ميبيني اسرائيل خيانتکار چه ميکند؟ مثل يک زن هرزه که در هر فرصتي خود را در اختيار مردان ديگر قرار ميدهد، اسرائيل هم روي هر تپه و زير هر درخت سبز بت ميپرستد... يهودا... نيز مرا ترک کرده تن به روسپيگري داده و به سوي بتهاي سنگي و چوبي رفته است... (ارميا، 3: 6ـ8).
خداوند ميفرمايد: «مردم اسرائيل و مردم يهودا به من خيانت بزرگي کردهاند؛ ايشان مرا انکار کرده و گفتهاند: خدا با ما کاري ندارد! هيچ بلايي بر سر ما نخواهد آمد... انبيا همه طبلهاي تو خالي هستند و کلام خدا در دهان هيچ يک از ايشان نيست؛ بلايي که ما را از آن ميترسانند، بر سر خودشان خواهد آمد!» (ارميا، 5: 11ـ13).
آيا قوم من از بتپرستي شرمندهاند؟ نه، ايشان هرگز احساس شرم و حيا نميکنند! از اين رو من ايشان را مجازات ميکنم و... (ارميا، 6: 15)
پس تو اي ارميا، ديگر براي اين قوم دعاي خير نکن... مگر نميبيني در تمام شهرهاي يهودا و در کوچههاي اورشليم چه ميکنند؟ ببين چطور بچهها هيزم جمع ميکنند، پدرها آتش ميافروزند، زنها خمير درست ميکنند تا براي بت «ملکه آسمان» گردههاي نان بپزند و براي ساير خدايانشان هداياي نوشيدني تقديم کنند... (ارميا، 7: 16ـ18).
اينها صرفاً نمونههايي بود که مشابه آنها در عهد قديم بسيار زياد است. با مطالعة آنها فهم نسبتهايي که قرآن به يهوديان ميدهد آسانتر ميشود. مفسران تلاش ميکنند که بگويند چگونه قرآن مجيد عمل يا سخني را به کل يهوديان نسبت ميدهد؟ اما خود عهد قديم اموري مشابه يا بدتر را بهراحتي به کل قوم اسرائيل نسبت داده است.
کتابنامه
قرآن مجيد
کتاب مقدس، انتشارات ايلام
کتاب مقدس، ترجمه تفسيري
ابنعباس، تفسير ابنعباس، بيتا.
اسپينوزا، باروخ، «مصنف واقعي اسفار پنجگانه»، ترجمه عليرضا آلبويه، فصلنامه هفت آسمان، ش1، زمستان 1378.
اُ. گريدي، جوان، مسيحيت و بدعتها، ترجمه عبدالرحيم سليماني، قم: مؤسسه فرهنگي طه، 1377.
الدر، جان، باستانشناسي کتاب مقدس، ترجمه سهيل آذري، انتشارات نورجهان، 1335.
اُ. هيوم، رابرت، اديان زنده جهان، ترجمه عبدالرحيم گواهي، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1369.
پيترز، اف. ئي.، يهوديت، مسيحيت و اسلام، ترجمه حسين توفيقي، قم: مرکز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، 1384.
جنابدي ]گنابادي[، الحاج سلطان محمد، تفسير بيان السعاده في مقامات العبادة، بيروت: مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، 1408ق.
ا. کُهن راب، گنجينهاي از تلمود، ترجمه امير فريدون گرگاني، تهران: 1350.
رابرتستون، آرچيبالد، عيسي اسطوره يا تاريخ، ترجمة حسين توفيقي، قم: مرکز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، 1378
رشيدرضا، محمد، المنار، بيروت: دارالمعرفه، 1342ق.
زمخشري، ابيالقاسم جار الله محمود بنعمر، الکشاف عن حقايق التنزيل و عيون الاقاويل في وجوه التأويل، بيروت: دارالمعرفه للطباعة و النشر.
سالتز، آدين اشتاين، سيري در تلمود، ترجمه باقر طالبي دارابي، قم: مرکز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، 1383.
طباطبايي، محمدحسين، تفسير الميزان، قم: جامعه مدرسين، بيتا.
طبرسي، ابيعلي الفضل بنالحسن، مجمع البيان في تفسير القرآن، بيروت: دارالمعرفه للطباعة و النشر، 1988.
فخر رازي، محمد، تفسير الفخر الرازي، المشتهر بالتفسير الکبير و مفاتيح الغيب، بيروت: دارالفکر، 1405ق.
کيوپيت، دان، درياي ايمان، ترجمه حسن کامشاد، تهران: طرح نو، چاپ اول، 1376.
لاهيجي، بهاءالدين محمد بنشيخعلي الشريف، تفسير شريف لاهيجي، تهران: شرکت چاپ و انتشارات علمي، 1363.
لين، توني، تاريخ تفکر مسيحي، ترجمه روبرت آسريان، تهران: نشر و پژوهش فرزانروز، 1380.
مجتهد شبستري، محمد، هرمنوتيک، کتاب و سنت، تهران: طرح نو، چاپ دوم، 1375.
ميلر، و. م، تاريخ کليساي قديم در امپراطوري روم و ايران، ترجمه علي نخستين، انتشارات حيات ابدي، چاپ دوم، 1981.
Eliade, Mircea (ed.), The Ecyclopedia of Religion, New York: Macmilan Publishing Company, 1987.
Cohen, Arthur A. and... (ed.), Contemporary Jewish Religious Thought, London: Collier Macmilan Publishers, 1987.
Encyclopedia Judaica, Jerusalem, 1982-1987.
پي نوشت:
[1]. رک: بقره: 62؛ مائده: 69.
[2]. رک: آل عمران: 64.
[3]. رک: طباطبايي، الميزان، ج3، ص197ـ198 و ج5، ص342.
[4]. رک: و.م. ميلر، تاريخ کليساي قديم، ص77؛ جان الدر، باستانشناسي کتاب مقدس، ص116.
[5]. رشيد رضا، المنار، ج1، ص291 و 380.
[6]. رک: دان کيوپيت، درياي ايمان، فصلهاي سوم و چهارم؛ محمد مجتهد شبستري، هرمنوتيک، کتاب و سنت، ص161ـ163.
[7]. الفغالي، بولس ، المدخل الي الکتاب المقدس، ج2، ص16ـ39؛ Arthaz Cohen, Contemporary Jewish Religious Thought, p. 36-39.
[8]. M. Eliade, The Encyclopedia of Religion, v. 2, p. 189.
[9]. رک: انجيل متي، 27: 45؛ مرقس، 15: 33؛ لوقا، 23: 44.
[10]. رک: آرچيبالد رابرتسون، عيسي اسطوره يا تاريخ، ص44.
[11]. رک: طباطبايي، الميزان، ج3، ص197ـ198 و ج5، ص342.
[12]. براي مطالعه دربارة اين آيه و بشارتهاي در تورات و انجيل، رک: فصلنامه هفت آسمان، شماره 16، «قرآن کريم و بشارتهاي پيامبران»، از همين نويسنده.
[13]. رک: خروج، باب 32؛ طه: 85-97.
[14]. خروج، 12: 35ـ36.
[15]. Encyclopedia Judaica, v. 6, p. 1106-7.
[16]. رک: خروج، 2:8 و 3:1.
[17]. رک: خروج، باب 32.
[18]. رک: طه: 85ـ97.
[19]. Encyclopedia Judaica, v. 14, p. 757.
[20]. رک: داوران، 18: 29.
[21]. رک: اسپينوزا، باروخ، «مصنف واقعي اسفار پنجگانه» ترجمه عليرضا آل بويه، در فصلنامه هفت آسمان، ش1، ص106.
[22]. Zimri
[23]. رک: اعداد، 25: 14
[24]. ibid
[25]. رک: خروج، باب 32.
[26]. Encyclopedia Judaica, v. 6, p. 1106-7.
[27]. رک: زمخشري، الکشاف، ج2، ص185.
[28]. فخر رازي، التفسير الکبير، ج16، ص35.
[29]. رشيدرضا، المنار، ج10، ص222ـ226؛ طباطبايي، الميزان، ج9، ص243ـ244.
[30]. جنابذي، بيان السعاده، ج2، ص252.
[31]. طباطبايي، پيشين، ص245.
[32]. رشيدرضا، پيشين، 324ـ328.
[33]. براي نمونه رک: دوم پادشاهان، بابهاي 22 و 23.
[34]. اُ. کهن، گنجينهاي از تلمود، ص5ـ6.
[35]. رک: دوم سموئيل، باب 11.
[36]. رک: اول پادشاهان، باب 11.
[37]. براي نمونه رک: مزامير، 2: 7.
[38]. طباطبايي، پيشين، ج9، ص245.
[39]. رک: ابنعباس، تفسير ابنعباس، ص156.
[40]. رک: زمخشري، الکشاف، ج2، ص186؛ فخررازي، پيشين، ج16، ص38.
[41]. همان.
[42]. فخررازي، پيشين، ص39.
[43]. طبرسي، مجمع البيان، ج11، ص77.
[44]. طباطبايي، پيشين، ج9، ص245.
[45]. رک: فرقان: 43؛ جاثيه: 23.
[46]. رک: اُ. کهن، گنجينهاي از تلمود، ص160-161.
[47]. رک: آدين اشتاين سالتز، سيري در تلمود، بخش اول.
[48]. رک: اُ. کهن، گنجينهاي از تلمود، ص113.
[49]. تلمود بابلي، باوا مصيا 59 ب، به نقل از اف. ئي. پيترز، يهوديت، مسيحيت و اسلام، ج2، ص256ـ258.
[50]. رک: توني لين، تاريخ تفکر مسيحي، ص19؛ جوان أ گريدي، مسيحيت و بدعتها، ص197ـ201.
[51]. طباطبايي، پيشين، ج5، ص249.
[52]. طبرسي، مجمع البيان، ج6، ص295.
[53]. طباطبايي، پيشين.
[54]. لاهيجي، تفسير شريف لاهيجي، ج1، ص629.
[55]. طبرسي، پيشين، ج6، ص259.
[56]. رابرت اُ. هيوم، اديان زنده جهان، ص353.
[57]. اُ. کهن، گنجينهاي از تلمود، ص45.
[58]. همان.
[59]. براي نمونه رک: روميان، بابهاي 5ـ16؛ غلاطيان، باب 4.
[60]. رک: طبرسي، پيشين، ج2، ص93؛ طباطبايي، پيشين، ج4، ص83.
[61]. رک: طبرسي، پيشين، ج2، ص93؛ طباطبايي، پيشين، ج6، ص46.
منبع: / فصلنامه / هفت آسمان / 1387 / شماره 40، زمستان ????/??/??
نويسنده : عبدالرحيم سليماني
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید