12 بسيجي
نيروها سعي داشتند به آن طرف نهر جاسم بروند عدهاي بسجيان که شنا بلد بودند خود را به آب انداختند تا به آن طرف روند، آب نهر سرعتي نداشت ولي هربار که گلوله توپ يا خمپارهاي در آن فرود ميآمد مثل فوارهاي قوي نهر را متلاطم ميکرد بسيجيها با يک دست تفنگشان را به هوا گرفته بودند تا خيس نشوند و با دست ديگر شنا ميکردند هنوز چند متري با محل بريدگي پل خيبر فاصله داشتند که ناگهان همراه با آبهايي که به هوا پرت ميشد چند دست و پا ديده شد تعدادشان 12 نفر بود هيچکدام سالم نماندند.گلوله درست به وسطشان خورد و فوران آب را رنگ سرخ زد.12 بسيجي به شهادت رسيدند دست و پاهايشان روي آب آمد و موج آنها را به کنار نهر کشاند.
منبع: كتاب شبهاي قدر كربلاي 5
13 كبوتر
مهرماه سال 1366 بود، 13 تن از نيروهاي گردان امام حسين (ع) در 35 کيلومتري بوکان مستقر شدند 13 پيشمرگ کرد مسلمان، که مردانه در حال مقاومت بودند اما ديگر سلاحي نداشتند به ناچار به اسارت اشرار منطقه درآمدند نيروهاي منافق آنها را آرام آرام به بالاي کوه ترنمان که 3000متر ارتفاع دارند بردند.
ساعتي گذشت نيروهاي منافق يکي يکي بچهها را از بالاي کوه به دره پرتاب کردند 13 مرد دلاور بر خاک افتادند، سپس گلولهاي بر سر هريک شليک نمودند.
روز هفتم مهرماه سال 1366 يادآور خاطره شهادت 13 گل بوستان بهشتي است، 13 حماسه ساز که جان خويش را فداي اسلام نمودند.
منبع: كتاب سفر عشق
25 كيلومتر تا كربلا
در منطقه راننده بهداري بودم روزي يکي از برادران مجروح را به پشت خط بردم چون حالش خوب نبود با عجله ميرفتم وسط راه کنار جاده چشمم افتاد به تابلويي که روي آن نوشته بود کربلا 25 کيلومتر! چشمهايم داشتند 4 تا ميشدند، محکم ترمز کردم و دور زدم همراه مجروح گفت:«چرا اينطوري ميکني؟براي چه برگشتي؟» گفتم:«ميداني کجا هستي؟» گفت:«نه از شوق داد زدم 25 کيلومتري کربلا! بعد برگشتم راهم را ادامه دادم، و مجروح را به اورژانس رساندم سريع سروته کردم به طرف خط، دوباره به تابلو رسيدم، ديدم عددپنج 525 را غبار گرفته و نتوانسته بودم آن را تشخيص بدهم.
منبع: سررسيد سال 84 جبهه فرهنگي حزب الله
آب
نشستم روبهرويش زانوهايش را جمع كرد توي سينهاش. قمقمه آب را آوردم نگاه كرد زل زده بو دبه غروب از لبهايش آرام آرام قطرههاي خون سر ميخورد زير گلويش. گفتم:«بخورديگه» قسمت اين جوري بوده حالا فقط تو از آن گروه زنده موندي نبايد تا ابد آب بخوري؟
بغضش تركيد، اشكهايش راه افتاد. بريده بريده گفت:«آب آب آب، نميدوني چقدر از شنيدن اسمش حالم به هم ميخورد چي ميگي تو؟» آب بخورم براي چي؟ همه دوستانم تشنه شهيد شدند آب ديگه به چه دردي ميخوره؟ آب فقط اون موقع مزه داشت كه همه با هم بوديم آب اون جا آب بود به درد ميخورد چه جوري من آب بخورم تك و تنها …..
منبع: سالنامه 1385 لشگر 27 محمد رسول الله (ص)
آب اروند
سياهي شب همه جا را گرفته بود بچهها آرام و بيصدا پشت سر هم به ترتيب وارد آب ميشدند هرکس گوشهاي از طناب را در دست داشت.گاهگاهي نور منورها سطح آب را روشن ميکرد و هر از گاهي صداي خمپارههاي سرگردان به گوش ميرسيد.30 متر به ساحل اروند يکي از نيروها تکان خورد خواست فرياد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چيزي زمزمه نمود اشک از چشمان جوان سرازير شد، چشمهايش را به ما دوخت و در حاليکه با حسرت به ما مينگريست گوشه طناب را رها کرد و در آب ناپديد شد.از مرد پرسيدم:«چه چيزي به او گفتي؟» با تأمل گفت:«گفتم نبايد کوچکترين صدايي بکنيم وگرنه عمليات لو ميرود اون وقت مي دوني جون چند نفر... عمليات نبايد لو بره» تمام بدنم ميلرزيد،جوان در ميان موج خروشان اروند به پيش ميرفت.
منبع: مجله طراوات شماره 22
راوي: آقاي جابري
آب كاربراتور
راه را گم كرده بود وسط بيابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم. گرسنگي را مي شد تحمل كرد اما تشنگي را نه.
در ميان راه به چند ماشين خراب رسيدم، هرچه گشتم داخل ماشين آب نبود شلنگ كاربراتور يكي از آنها را با سرنيزه سوراخ كردم آبش گرم بود بدمزه و بدرنگ اما چارهاي نبود هرچي آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد.
منبع: سالنامه 1385 لشگر 27 محمد رسول الله (ص)
آثار جنگ
تابستان سال 1379 بود که پدر و مادرم براي تحقيق مادرم عازم سفر به انگلستان شدم. در فرودگاه بعد از مهر و پاسپورت و غيره بايد مسافران از محلي عبور ميکردند که مبادا اسلحه يا چاقويي همراه داشته باشند. مادرم از محل مورد نظر عبور کرد. نوبت به پدرم رسيد اما زمانيکه ميخواست از محل مورد نظر عبور کند دستگاه شروع به آژيرزدن کرد ماموران پدرم را به اتاقي بردند تا بدنش را بازرسي کنند و جسم موردنظر را که باعث شده بود دستگاه آژير بکشد را پيدا کنند، اما با تعجب از اتاق بيرون آمدند و گفتند که هيچ چيز پيدا نکردهاند. در اينجا بود که در حالي اشک در چشمانش مادرم جمع شده بود گفت:«در بدن همسر من چندين ترکش وجود دارد که آنها باعث شدند آژير دستگاه به صدا دربيايد.» ماموران با شرمندگي کنار رفتند و اجازه دادند که پدرم همراه مادرم به انگلستان برود.
منبع: كتاب پنجمين يادواره لالههاي جاويدان
راوي: ثمين دودانگه
آخرين تله
شنبه بود، درست روز چهارم اسفندماه سال 1362 صبح که رجبي از خواب بلند شد، قامت به نماز بست، انگار حال و هوايي ديگر داشت. آرام دعاي توسل را زمزمه کرد «يا وجيهاً عندالله اشفع لنا عندالله» انگار حاجتي از خدا ميخواست. دعايش که تمام شد، اسلحهاش را برداشت و به راه افتاد. ميدان جنگ مرد ميخواست و او دلاورمرد اين ميدان بود. مينها را يکي پس از ديگري خنثي کرد. ناگهان پايش به يکي از منورها خورد و منطقه را نوراني کرد حسين بيآنکه ترسي داشته باشد براي اينکه بتواند جلوي نور را بگيرد و بچهها را از محل عبور دهد تلاش فراواني نمود، و همهي ما نگران بوديم، در همين لحظه تيري به قلب او اصابت کرد او مهمان قرب پروردگار گشت.
منبع: ماهنامه سبز سرخ شماره 12ص7
آخرين سجده
گردان جعفر طيار راهي کردستان بود ،عمليات کربلاي 4 در انتظار قربانيان عاشق ثارالله (ع) چشم به جاده داشت. کريم اهوازي نيز حضور داشت. آن شب گلولهاي به پيشانياش اصابت نمود، يکباره بر سجده افتاد. نور مهتاب بر پيکرش ميتابيد اما هيچکس فکر نميکرد که او در اين سجده خونرنگ به لقاء حق رسيده است براي ساعتها آنجا ماند و رهروان بيآنکه لحظهاي تأمل کنند به گمان اينکه در حال نجواي شبانه خويش است از آنجا گذشتند.
منبع: كتاب آه باران
آخرين عكس
روزي عکسي از خودش را آورد و به من داد و گفت:« مامان ميخواستم اين را بزرگش کنم ولي چون فردا اعزام ميشوم به منطقه،وقت نشد اين کار را بکنم با شد پيش خودت».عکس را گرفتم و گذاشتم روي طاقچه، روز بعد او را از زير قرآن رد کردم و او به سرزمين اخلاص و ايثار رفت.چند روزبعد ناگهان ديدم عکس ناصر خود به خود از روي طاقچه افتاد دلم ريخت.دلشورهي عجيبي به من دست داد بعد فهميدم که ناصر درست در همان موقع که عکسش به زمين افتاد شهيد شده بود.
منبع: سالنامه شيدا 1383 لشگر 27 محمدرسولالله (ص)
آخرين گلوله
عمليات بيتالمقدس بود، رزمندهاي تيربارش را برداشت و بر روي خاکريز نشست، نمي دانم چرا ناخودآگاه نگاهم بر روي پسرک خيره ماند.ناگهان گلولهاي به سينهاش اصابت نمود اما دستش را از تيربار جدا نکرد، جلو رفتم او به شهادت رسيده بود اما نميدانم چرا دستش از روز ماشه تيربار جدا نشد و تا آخرين گلوله شليک نمود.
منبع: كتاب سفر عشق
آخرين لبخند
صبح با قايق رفت جلو، مدام خودش را نفرين ميكرد چرا كه با گردان اسماعيل نرفته، به كنار اسكله كه رسيد، جا خورد بدنش لرزيد، بچههاي روي ميلههاي تيز خورشيدي دراز كشيده بودند. صورتهايشان هنوز سبز نشده بود كه اين ميله تيز از كمرشان بيرون آمد.
خونابه زير شكمهايشان، اطراف ميلههاي خورشيدي را سرخ كرد آب رفته بود كه خورشيديها سرشان آمده بود بيرون. اينها بچههاي گردان غواص بودند كه خورشيديها را بغل گرفته بودند تا پيكرشان روي آب شناور نشود و كمين دشمن متوجه حضور نيروها نشود.
اشك در چشمانش حلقه زد يكي از آنها را ميشناخت. سربند سبز بر سر داشت به زحمت انگشتان او را از لاي خورشيدي بيرون كشيد. نميدانست گريه كند داد بكشد، فقط سرش را به سر او نزديك كرد هنوز لبخند بر لبش بود.
منبع: مجله فكه شماره نهم و دهم صفحه 9
آخرين مرخصي
خنده شيريني بر لب داشت از مهندسهاي جهاد بود گفت:«زنگ زدند گفتند بابا شدم اگه ميشه ميخوام برم مرخصي».
لبخند زدم و گفتم:«مباركه، باشه تا كارت رو تمون كني من هم برگه مرخصي رو مينويسم». هنوز نيم ساعت نشده برگشت، خوني و بيحركت خمپاره خورده بود كنارش كارش براي هميشه تمام شده بود او شهيد شد همانگونه كه سالها آرزويش را داشت و ديگر به مرخصي احتياجي نداشت.
منبع: كتاب روزگاري جنگي بود
آخرين نفس
معمولاً در خط کانالهايي براي تردد نيروها حفر مي شد آن روز بعد از يک درگيري طاقتفرسا در هنگام عبور از داخل کانال متوجه شدم يکي از برادران رزمنده سرش را بين دو زانو گذاشته بود به نظرم خواب آمد دستي به روي شانه اش زدم و چند مرتبه گفتم:برادر بلند شو، اين جا جاي خواب نيست» جوابي نداد، فکر کردم او بايد چقدر خسته باشد که صداي من را متوجه نميشود، خواستم او را به پشت برگردانم تا راحتتر بخوابد وقتي سرش را بلند کردم ناگهان خون پرفشاري از ناحيه گلويش به بيرون پاشيد گلوله دقيقا به گلويش اصابت کرده بود چشمهايش نيمه باز بود و به من نگاه ميکرد او هنوز داشت جان ميداد، آخرين صداي نفس کشيدنش را شنيدم از ترس چند قدم به عقب برداشتم، او پيش خدا رفت اما هنوز صداي آخرين نفس کشيدنش در ذهنم باقي مانده است.
منبع: كتاب سفر عشق
آخرين نفس
با عدهاي از بچهها در سنگر مشغول صحبت بوديم احمد گفت:«من ديشب خواب ميديدم روحاني شدم و رفتم بالاي منبر، روبهروي من آيينهاي بود نگاهي در آن انداختم، عمامهام را بد بسته بودم ..... يکباره فرياد يا حسين بلند شد، همه جا را دود و خاک گرفت صداي يا زهراي احمد از ميان خروارها خاک بلند شد او را بيرون آورديم .سرش شکافته بودامدادگری با شتاب سرش را باندپیچی کرد در همان لحظه خواب احمد درباره عمامه بستن تعبير شد همه متحير و هراسان او را نگاه ميکرديم که احمد آخرين نفس را کشيد ومايا حسين گويان بر سر و سينه خود ميزديم.
منبع: كتاب روايت عشق
آدم عجيب
راه افتادیم طرف خاک ریزهایشان، برای پاک سازی، اسرائیلی هااين خاکريزها را برایشان طراحی کرده بودند ایستاده بودیم کنار کانال بچه ها می خواستند توی میدان مین معبر بزنند یک گلوله توپ خورد جلوی گردان، حسین مجروح شد فرستادیمش عقب. از کانال رد شده بودیم دیدم با همان وضع پا به پای بچه ها می آید بهش دستور دادم برگرددبرگشت. مانده بودیم توی خاک زیر عراقی ها طوفان شدیدی بود، حتی چشمهایمان را هم نمی توانستیم باز کنیم باز سر وکلش پیدا شد از بیمارستان در رفته بود، کمک کرد بچه ها را جمع کردیم و راه را پیدا کرد دست هامان را دادیم به هم و برگشتیم. رفتیم بهداری بخیه های دستش باز شده بود زخم عفونت کرده بود رویش پر از خون بود اشک توی چشمهای دکتر جمع شده بود پیشانی اش را بوسید و گفت:«شما چه انسان های عجیبی هستین!».
منبع: كتاب كاش ما هم ....
آدمخورها
عمليات والفجر3 بچهها چند اسير گرفته بودند گويا همزمان عراق تبليغات کرده بود که نيروهاي ايراني خصوصا پاسدارها آدمخوار هستند و اگر اسير شديد خودتان را بکشيد، به همين خاطر هنگام اسارت خواسته بودند تا آنها را به بسيجيها تحويل دهند من هم بيخبر از اين قضيه ديدم دوتا از اين اسيرها لخت هستند گفتم شايد بدن اينها تا مقصد بسوزد که چشمم به يک بلوز افتاد تصميم گرفتم لخت بشوم و زير پيراهنم را به آنها بدهم تايکي از آن دو بپوشد ناگهان ديدم همينکه دکمهها را باز کرده و نکرده بودم زدند زير گريه و فکر ميکردند دارم لباسم را درميآوردم تا آنها را بخورم و بعد که قضيه را متوجه شدند فرياد الموت الصدام سر دادند.
منبع: سررسيد سال 84 جبهه فرهنگي حزب الله
آرزو
من و مسعود عليجاني هر دو در گردان امام حسين(ع) لشكر كربلا بوديم. بعد از اينكه از هم جدا شديم با نامه با يكديگر ارتباط داشتيم. يكبار عكسي از خودش را برايم فرستاد. اما تصوير پشت عكس تصوير يك پاسدار بدون سر بود كه جاي سر در بدنش شمع روشن كردهبودند. برايم جالب بود. علت انتخاب اين نقاشي را از او در نامهام پرسيدم پاسخ داد :« دوست دارم وقتي شهيد ميشوم سر در بدن نداشتهباشم و مشتهايم گره كردهباشد » چندي بعد به زيارت پيكر خونينش شتافتم. پيكر بي سر و مشتهاي گره كردهاش اشك را چشمانم جاري ساخت. بدنم ميلرزيد. همانجا خدا را به پاس برآوردن اين آرزو سپاس گفتم.
منبع: ماهنامهي سبزسرخ شماره 44 آبان 83 صفحه 8
آزمايش
در منطقه دوستي داشتيم به نام آزمايش، قد رشيدي داشت، يك بار از او پرسيدم چرا ازدواج نميكني؟ آرام به طوريكه كسي نشنود گفت:«من بسيجيم و هيچكس اين را نميداند». راست ميگفت همه بچههاي گردان از جمله خودم فكر مي كرديم او پاسدار است. پس ادامه داد:« بعد از چند سال جبهه اگر با دست خالي برويم خواستگاري تحويلمان نميگيرند چه رسد به اينكه پاسدار هم نيستيم.»
پرسيدم:«چرا رسمي سپاه نميشوي؟»
خنديد و گفت:«هنوز لياقت ندارم قبل ازعمليات كربلاي 4 و 5 مجروح شدم و او را نديدم سالها بعد وقتي از مزار شهداء در بهشت زهرا ميگذشتم به مزار شهيد آزمايش برخوردم.
منبع: سالنامه يادياران 13/9/84
آزمايش الهي
ساعت 9 صبح اعلام شد شهر پيرانشهر بمباران شده ساعتي بعد اطلاع دادند دفتر کار من نيز مورد اصابت گلوله قرار گرفته است.وقتي به محل حادثه رسيديم صحنه ناگواري در مقابل چشمانم ظاهر شد حسين بابازاده مسئول دفترم در حال خوردن صبحانه به علت اصابت ترکش دو نيم شده بود. اشک پهناي صورتم را پوشاند، جنگ آزمايشي بزرگ بود امتحاني که هرکسي نميتوانست سربلند از آن بيرون بيايد، ما در اين آزمايش الهي عزيزترين افراد زندگيمان را از دست داديم.
منبع: كتاب سفر عشق
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید