چشم دل
هر شب وقت خواب كه ميشد، بساطي داشتيم. بعضيها خوش خواب بودند و برخي پيربيخواب. قرار گرفتن اين دو گروه در كنار هم كمي وضعيت را دشوار ميكرد. عدهاي مينشستند دور هم و شروع ميكردند به حرف زدن.
آنهايي كه در رختخواب بودند به كساني كه گرم گفتوگو بودند، ميگفتند: «برادرا چشم سر را ببنديد و چشم دل را بگشاييد.» ديگري ميگفت: «آنهايي كه سمت چپ هستند بگويند: «خُور خُور.» سمت راستيها هم بگويند: «پف پف.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 203
نشانه ي شهيد
صحبت از شهادت و جدايي بود و اينكه بعضي جنازهها زير آتش ميمانند و يا به نحوي شهيد ميشوند كه قابل شناسايي نيستند. هر كس از خود نشانهاي ميداد، تا شناسايي جنازه ممكن باشد.
يكي ميگفت: «دست راست من اين انگشتري است.» ديگري ميگفت: «من تسبيحم را دور گردنم مياندازم و...» اما نشانهاي كه يكي از بچهها داد، براي ما بسيار جالب بود. او ميگفت: «من در خواب خُر و پُف ميكنم، پس اگر شهيدي را ديديد كه خُر و پُف ميكند، شك نكنيد كه خودم هستم.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 186
نيروهاي گوش به فرمان
در عمليات والفجر8 مسئوليت توجيه نيروها را بر عهده داشتم. آنها را جمع كردم و بعد از اتمام سخنانم از آنها خواستم مطالبي را كه شنيدهاند به ديگران نگويند. فقط خودشان بدانند و بس! گفتههايم را حتي در جمع دو نفره خودشان دوباره تكرار نكنند.
مدتي از آن صحبتها گذشت. سه تن از نيروهايم را در موقعيتي ديدم، پرسيدم: اينجا چه ميكنيد؟ آنها در حالي كه سرشان پايين بود، پاسخ دادند: «فرماندهمان به ما گفته چيزي نگوييم.» سؤالم را تكرار كردم. آنها همان جواب را دادند.
برايم رفتارشان جالب بود كه مرا نگاه ميكردند. گفتم: «خوب بگوييد فرماندهتان به شما نگفته كه از محوري كه بايد با گردان در ارتباط باشيد خارج نشويد؟» دوباره پاسخ دادند: «فرماندهي ما گفته اين را هم به كسي نگوييم».
خندهام گرفت، ادامه دادم: «بيانصافها من خودم فرماندهي شما هستم». به سرعت از جا پريدند و عذرخواهي كردند. دستي بر شانهشان زدم و گفتم: «برگرديد آقاجان! يادتان باشد كه فرماندهتان به شما تأكيد ديگري هم كرده است. اينكه هركجا دلتان خواست نبايد برويد». آن روز متوجه شدم چه نيروهاي با لياقتي دارم.
منبع :كتاب وقت قنوت صفحه ي 116
يا بخور يا گريه كن
دعاي كميل از بلندگو پخش ميشد، در گوشه و كنار هر كس براي خودش مناجات ميكرد. آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند. ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه موقع پست بخورد. وقتي هنگام دعا عبارتخواني ميكردند، آنها را فشرده ميكرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه، آنها را يكييكي همانطور كه سرش پايين بود ميمكيد! كاري كه گمان نميكنم كسي تا به حال كرده باشد. به او ميگفتم بابا يا بخور يا گريه كن، هر دو كه با هم نميشود، ولي او نشان ميداد كه ميشود!
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 106
يك پارچ آب در ليوان
بچهها حتي موقع خوردن غذا نيز به نكتهگويي و فراست مشغول بودند. آن روز ظهر سر سفره، يكي از نيروها كه خيلي شوخ طبع بود به دوستش گفت: «بيزحمت يك پارچ آب بريز تو ليوان بده به من.» او كه مثل خودش اهل مزاح بود، با خنده گفت: «به روي چشم.» بعد هم كل آب پارچ را داخل ليوان خالي كرده و سفره كاملاً خيس شد. در همين لحظه صداي خندهي بچهها فضاي سنگر را پر كرد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخطبعي ها جلد 1 صفحه ي 104
ياد ما هم باش
همهي كارهايش بين بچهها، برخلاف ديگران بود. در جبهه معمول بود، كه هركس آب ميآورد و يا چايي درست ميكرد، اول براي ديگران ميريخت و بعد اگر ته و توش چيزي باقي ميماند، خودش ميخورد. اما او بيش از همه سر خودش عزت ميگذاشت.
موقع چاي كه ميشد، اول يك شيشهي مرباخوري لب به لب چاي ميريخت و شروع ميكرد به خوردن، و بقيه او را كه هي تند و تند ميگفت: «نه، بدك نيست، كهنه دم و تازه جوش است!» تماشا ميكردند و آه از نهادشان بلند ميشد. بعد هم يك دور با بچهها چاي ميخورد. طوري شده بود كه ديگر تا او شهردار ميشد و ميرفت سراغ كتري آب و اجاق، بعضي كه به چايي وابستهتر بودند، ميگفتند: «چايي ميخوري، ياد ما هم باش!» كه البته به روي مبارك نميآورد و ميگفت: «اي به چشم».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 129
يا حسين (ع)
در منطقه، همين كه يك نفر از همهجا بيخبر و بدون توجه به اطراف خود، شروع ميكرد با حرص و ولع به خوردن هرچه وسط بود، به نحوي كه به اصطلاح نميدانست لقمه را كجايش بگذارد و خلاصه در خوردن چشم درميآورد، لقمهي اول را جويده و نجويده، لقمهي بعد را روانهي خندق دهان ميكرد. كه پناه بر خدا، هرچي تويش ميريختي، پر نميشد. بچهها با هماهنگي، بلند و دستهجمعي ميگفتند: «يا حسين! و براي بار دوم، دوباره: يا حسين! يعني به داد برسيد، بچهي مردم خودش را كشت و از پا درآمد و از اين حرفها كه از خنده رودهبر ميشديم.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 147
يك بار گفتم
درس اصول عقايد بود، بچهها مرتب سؤال ميكردند. بيچاره مربي آنقدر گفته بود، كه حالا مثل اينكه صدايش از ته چاه درميآمد و هنوز بعضي اصرار داشتند كه برخي عبارات را تكرار كند. آدم جاافتاده و چيزفهمي بود، براي درك مطلب از هر حيلهاي استفاده ميكرد. وقتي ديد بچهها ول كن نيستند، رو به جمع كرده و با قيافهي خيلي جدي و به ظاهر عصباني و بريده گفت: «ساكت، يكبار گفتم، خدا شاهد است اگر يكبار ديگر بگويم...» (بعضي كه او را نميشناختند، وقتي مكث كرد، تصور كردند كه حتماً اينبار تهديد خواهد كرد كه اما او ادامه داد) كه ميشود 2 دفعه.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 63
يك دقيقه سكوت
يكي از روحانيون كه سابقهي زيادي در حضور در جبهه داشت، يك شب پس از پايان نماز عشا و خواندن دعاي توسل، گفت: «عزيزان سرها را روي سجده بگذاريد، من يك دقيقه سكوت ميكنم، خودتان با خدا درد و دل كنيد».
در حاليكه صداي مناجات بچهها بلند بود، ناگهان نفرات اول صف، شروع به خنديدن كردند. كم كم در آخر مسجد نيز صداي خنده بلند شد، همه فهميدند كه آقا همه را سر كار گذاشته بود و در حاليكه همه در سجده بودند، رفته بود.
منبع :كتاب تبسم سنگر
يا حسين (ع)
مسجد تيپ در فاو سخنراني برگزار ميكرد. بعد از مراسم، يكي از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براي سقايي! ميگفت: «هركه تشنه است، بگويد ياحسين (ع)» عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو كه جاي سوزن انداختن نبود، حتي يك نفر آب نخواست. ميشد تشنه نباشند؟
غيرممكن بود. من از همه جا بيخبر بلند شدم، گفتم ياحسين (ع). بعد بسيجي برگشت پشت سرش و گفت: «كي بود گفت يا حسين (ع)؟» دستم را بلند كردم و گفتم: «من بودم اخوي». گفت بلند شو بيا. بلند شو. اين ليوان و اين هم پارچ، امام حسين (ع) شاگرد تنبل نميخواهد.....؟!»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 293
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید