از خوف خدا غش كرده
اگر كسي بيموقع در ميان جمع ميخوابيد، خصوصاً اگر اين شخص بعد از سلام نماز خوابش ميبرد يا مثلاً در مراسم دعاي كميل، دعاي توسل يا زيارت عاشورا كه نوعاً بعد از نماز صبح برگزار ميشد و به گوشهاي ميافتاد و از خود بيخود ميشد و احياناً «خُرخُر» هم ميكرد، بچهها رو به هم ميكردند و او را به هم نشان ميدادند و به خنده ميگفتند: «نگاه كن، طفلي از خوف خدا غش كرده.» كه علاوه بر شوخي، كنايه از اين بود كه شخص بيتوجه است و اين اوقات را قدر نميداند.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 133
استوار بي خيال
بخشي از خدمت سربازي را در آبادان بودم. قرار بود فرماندهي سپاه از تيپ بازديد كند. بايد گردان را براي رژه آماده ميكردند. يكي از اين روزها نوبت ما رسيد. به صف شديم. طبل و شيپور نواخته شد. هوا گرم، بچهها خسته و بيحال، طبيعي بود كه پاها خيلي بالا نيايد.
معاون فرماندهي گروهان در جايگاه ايستاده بود و از ما سان ميديد. وقتي به جايگاه رسيدم و به اصطلاح نظر به راست كرديم، ايشان اگر از رژه راضي ميبودند بايد ميگفتند: «گروهان، خيلي خوب.» اما چون رژهي ما تعريفي نداشت، با همين آهنگ، به جاي خيلي خوب، حيف نان گفتند. ولي بدون معطلي و به صورت غيرقابل انتظاري در جواب او بسيجي صفر كيلومتري كه در صف جلو پا به رمين ميكوبيد، با صداي بلند گفت: «استوار، بيخيال.» كه تمام فرماندهان در جايگاه زدند زير خنده و بقيهي تمرين لغو شد و گُل از گُلِ كل گردان شكفته شد.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 50
آي كامك! پفك
دشمن عقبهي جبههي مهران را زده بود، سينهكش ارتفاعات را بمباران كرده بود، از هر طرف صداي آه و نالهي بچهها به گوش ميرسيد، دشت پر از شهيد و مجروح و مصدوم بود، بيچاره امدادگران نميدانستند به حرف چه كسي گوش كنند و سراغ كدام يكي بروند، چون همه ظاهراً يك وضعيت داشتند. تا معاينه نميشدند و از نزديك به سراغشان نميرفتي، نميتوانستي يك نفر را بر ديگري ترجيح بدهي.
در همين زمان، بالاي سر يكي از بچههاي گردان رفتيم، كه وقتي سالم بود، امان همه را بريده بود. محل زخم و جراحتش را باندپيچي كردم، ديدم واقعاً دارد گريه ميكند. گفتم: تو كه طوريت نشده، بيخودي داد و فرياد راه انداخته بودي كه چي؟ با همان حال و وضعي كه داشت، گفت: من هم چيزي نگفتم، فقط ياد بچگيم افتاده بودم كه سر كوچهي محل خوراكي ميفروختم. براي همين داشتم ميگفتم: «آ...ي! كامك، پفك كه شما آمديد». خنديدم و گفتم: «تو موقع مردن هم دست بردار نيستي.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 143
اگر مرغ دلت پريد
ناسلامتي ميخواست به ما التماس دعا بگويد. نميدانم، شايد هم ميديد كه بيش از اين بار ما نيست، و تيپمان به اين حرفها نميخورد، آخر مراسم بود. موقع استغاثه و التماس دعا، هركسي از بغل دستيش ميخواست كه براي او هم از خدا طلب بخشش و عفو نمايد، با عباراتي نظير: «اگر رفتي توي حال، اگر سيمت وصل شد، اگر قبول شدي، خودت را گم نكني! فقير فقرا را فراموش نكني! و...»
او هم يك نگاه اين طرف و آن طرف كرد و آهسته در گوش من گفت: «تو را خدا اگر مرغ دلت پريد... از من ميشنوي بالش را قيچي كن و يك لنگه كفش هم ببند به پايش تا از اينجا تكان نخورد...» و ما را حسابي از خودمان نااميد كرد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه - شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 160
اول بگو...
برخي مواقع تا حاج آقا ميآمد صحبت كند، بچهها به بندهي خدا فرصت نميدادند حرفي بزند. شايد اصل مطلب مربوط به خودش هم نميشد. او ميخواست در مورد عمليات و شرح وظايف و ساير موارد صحبت كند، ولي بچهها مجال نميدادند.
تا ميگفت: من... همه دورهاش ميكردند كه اول بگو ريا چهقدر ثواب داره، بعد تعريف كن. خلاصه، نميگذاشتند او حرفش را بزند. او هم ميگفت: «بابا از خيرش گذشتيم، ما نبوديم.» گاهي هم طور ديگري ميگفتند كه بله... ريا خيلي ثواب داره، شما كه ماشاالله سرتان تو كتاب است، و خلاصه به هر نحوي باب شوخي و برقراري ارتباط و نزديكي دلها را باز ميكردند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 162
آمده ام جبهه شهيد بشوم
همه دور هم نشسته بوديم. يكي از بچهها كه زيادي اهل حساب و كتاب بود و دلش ميخواست از كُنه هر چيزي سر در بياورد، گفت: «بچهها بياييد ببينيم براي چه اومديم جبهه» و بچهها كه سرشان درد ميكرد براي اينجور حرفها، البته با حاضر جوابيها و اشارات و كنايات خاص خودشان، همه گفتند: «باشه.»
از سمت راست نفر اول شروع كرد: «والله بيخرجي مونده بودم. سر سياه زمستوني هم كه كار پيدا نميشه، گفتيم كي به كيه ميرويم جبهه و ميگيم براي خدا آمديم بجنگيم» بعد با اينكه همه خندهشان گرفته بود، او باورش شده بود و نميدانم تندتند داشت چه چيزي را مينوشت.
نفر بعد با يك قيافهي معصومانهاي گفت: «همه ميدونن كه منو به زور آوردن جبهه، چون من غير از اينكه كف پام صافه و كفيل مادرم هستم و دريچهي قلبم گشاد شده، خيلي از دعوا ميترسم، سر گذر هر وقت بچهها با هم يكي به دو ميكردند، من فشارم پايين ميآمد و غش ميكردم.»
دوباره صداي خندهي بچهها بلند شد و جناب آقاي كاتب يك بويي برده بود از قضيه و مثل اول ديگر تندتند حرفهاي بچهها را نمينوشت. شكش وقتي به يقين تبديل شد كه يكي از دوستان صميمياش گفت: «منم مثل بچههاي ديگه، تو خونه كسي محلم نميگذاشت، تحويلم نميگرفت. آمدم جبهه بلكه شهيد بشوم و همه تحويلم بگيرن.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 52
انشاالله مباركش باد
بسيجي تركش خــورده، انشاالله مباركش باد
تركش سرش رو بـــرده، انشاالله مباركش باد
عروسي نكرده مـــــرده، انشاالله مباركش باد
تركش به زلفش خـورده، انشاالله مباركش باد
خمپاره خورده مــــــرده، انشاالله مباركش باد
بسيجي چهقدر زيــــاده، انشاالله مباركش باد
كلاش چهقدر قشنـــگه، انشاالله مباركش باد
دستش حنايي رنـــــگه، انشاالله مبـاركش باد
داشته كلاش ميبــرده، انشاالله مبـاركش باد
تركش تو قلبش خـورده، انشاالله مباركش بـاد
شهيد شده نمـــــــرده، انشاالله مباركش بـاد
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها
اگر يك دفعه ي ديگر بگوييد
مدتي از عمليات خبري نبود. بچهها دائم ميگفتند: «پس كي عمليات ميشود؟ كي ما را جلو ميفرستيد؟ الآن چند وقته كه كار ما شده خوردن و خوابيدن. اگر ما زيادي هستيم، خوب رودربايستي ندارد، بگوييد...»
يك روز فرماندهي لشگر را محاصره كردند و تصميم گرفتند، يكبار هم كه شده عصبانيش كنند. آنقدر اين حرفها را تكرار كردند كه فرمانده خيلي جدي گفت: «اين حرف را گفتيد، هيچي، دفعهي ديگر هم كه بگوييد، هيچي. اما... اگر يك دفعهي ديگر تكرارش كنيد!... ديگه هيچي!! ...» و خمپارهي خندهي بچهها فرود آمد، و هر كدامشان مثل تركش اين طرف و آن طرف افتادند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 70
اگر با تويوتاي سپاه برويم
از قرارگاه به سمت خط مقدم حركت كرديم. در راه سربازي كه رانندگي را بر عهده داشت از بسيجي كه برگ مأموريتمان را ميديد، پرسيد: «تا خط چهقدر راه است؟» و او با لبخند پاسخ داد: «اگر شما برويد دو ساعت، اما اگر ما با تويوتاي سپاه برويم، نيم ساعت.»
تعجبي كه مرا فرا گرفته بود، كنجكاويام را تحريك كرد، پس پرسيدم: «چهطوري؟» يكي از بچهها زد زير خنده و گفت: «آخر تويوتاي ما فقط گاز و كلاج دارد و مخصوصاً وقتي به سمت دشمن ميرويم ترمزهايش اصلاً كار نميكند.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 54
اگر زديم و نخورد
خيلي هيجان داشت. در حاليكه نوك گلولهي آرپيجي را ميبوسيد گفت: «همين يك دونه را داريم، اگر درست نشونه بگيري و به خدا توكل كني، برجكش را بردي هوا.» گفتم: «آمديم، زديم و نخورد. آن وقت چه؟»
اخمهايش را تو هم كرد و گفت: «مگه الكيه پسر؟ خود خدا گفته شما منو ياري كنيد، من هم شما رو ياري ميكنم. تازه اگر هم نخورد، جر ميزنيم، ميگيم قبول نيست، از اول. من ميروم روي خاكريز ميگويم: جاسم هو...ي! اون گلولهي آرپيجي ما رو بيندازيد اين ور.» خندهام گرفته بود. بيشتر خندهام از قيافه و لحن كاملاً جدي او بود.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 178
راوي : سيد مهدي فهيمي
الهي برويد ديگر ...
هيچ چيز به اندازهي ماندن در مقر و عدم شركت در عمليات، براي بچهها ناخوشايند و عذابآور نبود. در اين موقع بود كه به زمين و زمان بد ميگفتند. خصوصاً به دوستاني كه قرار بود به خط بروند و در عمليات شركت كنند. مثلاً با حرص و اشك و آه ميگفتند: «الهي برويد ديگر... برگرديد.» يعني اينكه الهي سالم بمانيد و شهيد و مجروح نشويد، تا دل ما خنك شود. اين صحنهها، هم گريهدار بود و هم خندهآور!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 204
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید