بلبليش كه بلبلي
صداي خوبي داشت. وقتي ميخواند لذت ميبرديم، اما وانمود ميكرديم كه دوست نداريم او بخواند و ميگفتيم: «از صدات خوشت ميآد؟ برو بيرون چادر. آن طرف خاكريز براي سربازهاي عراقي بخوان!» و او ميگفت: «چهقدر بندهي ناشكري هستيد. مثل بلبل برايتان ميخوانم، آنوقت شما اين حرفها را ميزنيد؟» يكي از بچهها گفت: بلبليش كه بلبلي، ولي هنوز پر در نياوردي!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 119
به احترام آرپيجي
صحبت از شكار تانكهاي دشمن بود و هركس در غياب آرپيجي زن دستهي خودشان، از هنر و شجاعت، دقت و سرعت عمل او تعريف ميكرد. يكي گفت: «شكارچي ما طوري شني تانك را نشانه ميگيرد كه مثل چفت در كه با دست باز كنند، همهي قفل و بندهايش را از هم سوا ميكند و مثل شبيخوان مغازههاي لوازم و وسايل يدكي ميچيند.»
كنارش ديگري گفت: «شكارچي ما مثل شكار يك پرنده، چنان خال زير گلوي تانك را نشانه ميگيرد كه فقط سرش را از بدن جدا ميكند در حاليكه بقيهي بدنش سالم است و سومي كه تا اين زمان فرصت زيادي براي پيدا كردن كلمات مناسب پيدا كرده بود، گفت: «اين كه چيزي نيست، شكارچي ما هنوز شليك نكرده، تانكهاي دشمن به احترام آرپيجياش كلاهشون را از سر برميدارن و براش در هوا دست تكان ميدهند و خودشان به استقبالش ميآيند».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 47
براي سلامتي بنده
صدا به صدا نميرسيد. همه مهياي رفتن و پيوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولاني، تعداد نيروها زياد و هوا بسيار گرم بود. رانندهي خوشانصاف هم در كمال خونسردي آينه را ميزان ميكرد و به سر و وضعش ميرسيد.
بچهها پشت سر هم صلوات ميفرستادند، براي سلامتي امام، بعضي مسئولين و فرماندهي لشگر و... اما باز هم ماشين راه نيفتاد. بالاخره سر و صداي بعضي درآمد: «چرا معطلي برادر؟ لابد صلوات ميخواهي. اينكه خجالت نداره. چيزي كه زياد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «براي سلامتي بنده! گير نكردن دنده، نبودن جادهي لغزنده، كمتر شدن خنده يك صلوات رانندهپسند! بفرستيد.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 217
برادراني كه...
يك روز عصر جمعه بود و هركس به نحوي مشغول كاري بود؛ يكي با مطالعه، يكي با نوشتن نامه، بعضي با نظافت و جفت و جور كردن وسايلشان و بعضي ديگر با گفتوگو و درد و دل. كه در همين هنگام، مسئول خطي كه بچهها مسئوليت نگهداريش را بر عهده داشتند، سرزده وارد شد و در آستانهي ورودي در ايستاد. كاغذ و قلم را خيلي رسمي به نحوي كه همه گمان نوشتن چيزي يا اسامي خاصي را كنند، به دست گرفت و خطاب به بچهها گفت: «برادرهايي كه مايل هستند، صاف (عمودي) بنشينند، و با اين حرف شكوفهي لبخند بر لبها كه هيچ، در چشمها هم شكفته شد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 108
برادر، خداحافظ
انگار در وضعيتي كه آدم سخت گرفتار بود و حال و روز خوشي را نميفهميد و دل و دماغ هيچكاري، خصوصاً خوش و بش كردن را نداشت، بيشتر به پايش ميپيچيدند. بيچاره پيك با آن سر و روي آشفته، كلي راه را آمده پيغامي را برساند و تند و تيز هم برگردد. هنوز چند قدمي از سنگر اجتماعي دور نشده بود، يك نفر داد زد: برادر...! او هم برميگشت و منتظر خبر اين مبتدا ميشد. او هم اينقدر دست دست ميكرد، تا طفل معصوم تمام راهي را كه رفته بود، برگردد. آن وقت خوب كه نزديك ميشد، دستش را به سوي او دراز ميكرد و ميگفت: «خداحافظ، التماس دعا!»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 122
بلند شدم براي...
پاي منبع آب، تصادفي همديگر را ديديم. البته من سعي كردم خودم را نشانش ندهم كه مبادا احيانا خجالت بكشد، ولي برايم خيلي جالب بود كه او هم نماز شب ميخواند. اما وقتي برگشتم به چادر، با كمال تعجب ديدم، ظاهراً وضو گرفته و رفته تخت خوابيده. فكر كردم يعني چه؟ آدم بلند شود براي نماز شب، بعد وضو بگيرد و نماز نخوانده برود بخوابد.
گذشت تا بعدها كه كمي رويمان به هم بازتر شد. پرسيدم: آن شب قضيه چي بود؟ با همان لحن داش مشتياش گفت؟ والله يك چند وقتي است حسابي حال مارو ميگيره؛ هرچي دوست و رفيق داريم برميزنه ميبره، ما هم كه هرچي دست به دامنش ميشيم كه: اقلا حالا كه مارو نميبري اينها رو به خواب ما بيار، گوش نميكنه كه نميكنه. من هم گفتم، بگذار ببينم حالگيري خوبه؟
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 162
بدبخت ها اين قدر نماز شب نخوانيد
جديجدي، مانع نماز شب، تهجد و شب زندهداري بچهها ميشد. تا جايي كه ميتوانست، سعي ميكرد نگذارد كسي نماز شب بخواند. گاهي آفتابه آبهايي كه آنها از سرشب پر ميكردند و پشت سنگر مخفي ميكردند، خالي ميكرد. اگر قبل از اذان صبح بيدار ميشد، پتو را از روي سر بچهها كه در حال نماز بودند، ميكشيد. اگر به نگهبان سپرده بودند كه زودتر صدايشان كند و ميخواست به قولش وفا كند، نميگذاشت و خلاصه هر كاري از دستش ميآمد كوتاهي نميكرد.
با اين وصف، يك وقت بلند ميشد، ميديد اي دل غاقل! حسينيه پر است از نماز شب خوانها. آن وقت بود كه خيلي بافر ميايستاد و داد و بيداد ميكرد اي بدبختها! چهقدر بگويم نماز شب نخوانيد. اسلام والله به شما احتياج دارد. فردا اگر شهيد بشويد، كي ميخواهد اسلحههايتان را از روي زمين بردارد؟ چرا بيخودي خودتان را به كشتن ميدهيد؟ بچهها هم بياختيار لبخندي بر لبانشان مينشست و صفاي محفل ميشد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخي طبعي ها جلد 2 صفحه ي 160
بهشت خواستي بروي
كاري نبود كه با اين پاي چوبي و لنگ نكند و گاهي آن را در ميآورد و مثل چماق روي خاكريز نصب ميكرد. گاهي دست ميگرفت و به دنبال بچهها ميدويد. يك وقت هم آن را جايي جا گذاشته، ميآمد. همهي اين كارها را هم براي اين ميكرد كه نشان دهد، خيلي امر مهمي نيست، يا به ما نميآيد كه جانباز باشيم.
ما هر وقت آنها را ميديديم، ميگفتيم: فلاني بهشت خواستي بروي، يك اردنگي هم با اين پاي مصنوعيت به ما بزن و ما را به زور هم كه شده، جا بده توي بهشت. بعضي هم ميگفتند: «نامردي نكن، چنان بزني كه از زمين بلند نشود. يكي از تو بخورد، يكي از ديوار!» و آنها براي اينكه لطف مزاح را تمام كرده باشند، سرشان را بالا ميانداختند و ميگفتند و اضافه ميكردند كه مگر نميگويند همهي اعضا و جوارح اشخاص در روز قيامت شهادت ميدهند؟ آنوقت اگر پايم گفت اين پارتي بازي كرده چي؟ پايم را تو سرت خرد ميكنند! ما هم ميگفتيم: آن پايي كه گواهي ميدهد، پاي راست راستكي است نه اين پا.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 164
با دست بگيريد
آموزش خمپارهانداز بود و تفاوت آنها با يكديگر. اينكه بعضي سوت و صدا ندارند و ناغافل ميآيند و چهطور ميشود از تركش آنها در امان بود. مسئول آموزش ميگفت: «گاهي آدم زماني به خودش ميآيد كه ديگر خيلي دير است» خمپاره درست بالاي سرت است، حتي فرصت اينكه بنشيني، نداري.
صحبت كه به اينجا رسيد، كسي از ميان جمع برخاست و گفت: «در چنين شرايطي واقعاً چه ميشود كرد؟» گفت: هيچي. اينكه زندگي كني و آن را روي هوا بگيري و نگذاري بيفتد روي زمين و منفجر بشود!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 137
ببين ببين
هروقت آدم ياد حرفهايش ميافتاد، بياختيار خندهاش ميگرفت و ديگر اعتنايي هم به اطراف خود نداشت. كه اگر كسي نميدانست قضيه چيست، با خود ميگفت: «خدا شفاش بده، احتمالاً كم و كسر داره.
مثلاً يكي از كارهايش كه خوب يادم هست، از آن روزهايي كه هنوز او را نميشناختم اين است كه وقتي ميديد بچهها زيادي سرشان به كار خودشان گرم است، ميآمد و در حالي كه به ظاهر اعتنايي هم به ديگران نداشت، به نقطهاي خيره ميشد و ميگفت: «ببين... ببين!» طبيعي بود كه هركس چون تصور ميكرد او را صدا ميكند، برميگشت و او در ادامه در حالي كه يك دستش را هم به سينهاش ميزد، ميگفت: «ببين حال پريشانم، حسين جانم، حسين جانم.»
كنايه از اينكه مثلاً دارم نوحه ميخوانم و كسي را صدا نكردهام!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 177
بيت المال
خمپاره كه ميزدند، طبيعتاً اگر در سنگر نبوديم، خيز ميرفتيم تا از تركش آن محفوظ بمانيم. بعضي صاف صاف ميايستادند و جنب نميخوردند و اگر تذكر ميدادي كه دراز بكش، ميگفتند: «بيتالمال است» حالا كه اين بندهي خدا به خرج افتاده، نبايد جاخالي داد، حيف است. اين همه راه آمده، خوبيت ندارد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 140
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید