خودت بخوان
در لشگر نجف روحاني بيرودربايستي داشتيم وقتي به او ميگفتيم: «حاج آقا ما را براي نماز شب از دعا فراموش نكن و جزو آن چهل مؤمن قرار بده»، صاف و پوستكنده ميگفت: «چشمت كور خودت بلند شو بخوان.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 112
خانه به دوش
در منطقه جايي كه ما بوديم بچهها اغلب براي خود چالهاي كنده بودند و در آن نماز شب ميخواندند. گاهي پيش ميآمد كسي اشتباهاً در محلي كه ديگري درست كرده بود نماز ميخواند و صاحب اصلي قبر را سرگردان ميكرد. يك شب اين وضع براي خودم اتفاق افتاد. فرداي آن روز كسي كه گويا من در جاي او ايستاده بودم مرا ديد و گفت: «فلاني، ديشب خوب ما را گور به گور كردي!» پرسيدم: «منظورت چيه؟» گفت: «هيچي ميگويم يك خورده بيشتر حواست را جمع كن و ما را مثل كوليها خانه بدوش نكن.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 116
خدا يك خمپاره مي فرستد براي شما
هر وقت ميآمد به سنگر ما بساط همين بود. هنوز ننشسته و سير همديگر را نديده بوديم و به اصطلاح «اختلاط» نكرده بوديم، با عجله پا ميشد و دمپايي را به پا ميكرد و با عجله ميرفت طرف سنگر خودشان و ميگفت: «بلند بشويم برويم بابا، يك وقتي ديدي خدا يك خمپاره براي شما فرستاد، ما را هم به هواي شما خركش كرد و برد، آن وقت چه خاكي بر سرمان كنيم.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 62
خورشيد را شرمنده كردي
ايام ماه مبارك رمضان روزهايي كه كار مهمي نداشتيم، بعضي از بچهها به بهانهي روزه تا ظهر ميخوابيدند و اگر كسي صدايشان ميكرد، پتو را به سرشان كشيده و ميگفتند: «مگر نميبيني داريم عبادت ميكنيم.» بچهها هم در جواب ميگفتند: «بسه ديگه! خورشيد را شرمنده كردي. چهقدر عبادت ميكني؟» كنايه از اينكه آفتاب هم دارد غروب ميكند و خورشيد هم ديگر نميتواند به صورت تو نگاه كند.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 142
خدايا ما را حفظ كن
تا او در ميان جمع بود، كسي بين دو نماز دعا نميكرد، چون به كسي مهلت نميداد. دعا كردنش هم خلاف همه بود. عقبه كه بوديم، كولاك ميكرد و در دعا، از آن حرفهاي شهادتطلبانهي داغ. جلو كه ميرفتيم، همهي آن دعا يادش ميرفت و فقط ميگفت: «خدايا ما را براي اسلام و مسلمين حفظ بفرما.»
همه ميخنديدند و ميگفتند: «اگر راست ميگويي از آن دعاهاي تنوري اول راه بكن.» تبسمي ميكرد و ميگفت: «جانم! هر دعايي جايي داره، اينجا كه شهر نيست. اينجا جبهه است. دعا زود اجابت ميشود. آمديم و دعاي ما را استجابت كرد، تكليف بچههايمان چه ميشود؟»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 209
خوردنش حلال، بردنش حرام
مثل همهي بسيجيان دو تكه تركش خمپاره را برداشته، به عنوان يادگاري، كف ساكم جاسازي كردم و با در دست داشتن برگهي مرخصي به طرف دژباني حركت نمودم. دژبان تمام وسايلم را بيرون ريخت، طوري جاسازي كرده بودم كه به عقل جن هم نميرسيد، ولي پيدايش كرد و پرسيد: چند ماه سابقهي منطقه داري؟ توضيح دادم. گفت: شما هنوز نميداني تركش خوردنش حلال است، بردنش حرام؟ گفتم: نميشود جيره خشك حساب كني و سهم ما را حالا كه نخوردهايم بدهيد ببريم!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 273
خدا خيرتان دهد
خبر پيروزي و شور و هيجان عمليات در مناطق مختلف جبهه را از راديو، همه با صداي رسا و نفس گرم و گيراي آقاي عباس كريمي بارها شنيده بودند. در مواقع عقبنشيني، بعضي از بچهها اداي او را با همان آب و تاب درميآوردند كه بيا و ببين. ميگفتند: «رزمندگان اسلام، خدا خيرتان بدهد. انشاالله حماسهاي ديگر، دستتان درد نكند، محشر كرديد، عقبنشيني از اين سريعتر غيرممكن است. بشتابيد، غفلت موجب پشيماني است!.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 23
خوب زنده مانده اي
در مهندسي_رزمي جهاد، رانندهي بلدوزر بود و فرماندهي دسته، پسري فوقالعاده ساده و صميمي. معمولاً نيروي جديد كه ميآمد به دستهي ما، بايد ميرفت پيش او و نسبت به كار و منطقهي جديد توجيه ميشد. ظاهراً هر كدام از اين برادرها كه ميرفتند با هم صحبت كنند، جهت عادت ميپرسيدند: كه مثلاً شما چهقدر در جبهه بوديد و چند وقت است منطقه هستيد؟ يكبار به يكي از اين بچهها گفته بود، بيست ماه است كه تو خط هستم، و او بعد از تأملي با تعجب گفته بود، 20 ماه؟! خوب زنده ماندهاي!
و او هم كه حسابي بهش برخورده بود، ميگفت: خوب زنده موندم كه موندم، حسوديت ميشه!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 116
خارج از كشور
آدم شوخطبعي بود، اولين بار كه داخل خاك عراق شديم، به محض عبور از مرز، شلوار خاكيرنگش را درآورد. پرسيدم: «پسر اين چه كاري است ميكني؟» با خنده گفت: «دلم ميخواهد اينجا كه ديگر ايران نيست، خارج از كشور است، هرطور مايل باشم لباس ميپوشم. ميخواهم آزاد باشم. شما هم اگر گرمتان است، ميتوانيد لباستان را بيرون بياوريد».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 239
خيانت به مملكت
گرسنه بوديم. سر و صداي اين شكم بيدين و ايمان كه بلند ميشد، شمر جلودارمان نبود .خصوصاً اگر غذا دير ميرسيد، آن وقت ديگر واقعاً كربلا بود. بعضي برادران ميگفتند: «شما شكم را دست كم نگيريد، خيانت به آن خيانت به مملكت است، خيانت به اسلام است، خيانت به انقلاب است، اگر شكم نباشد هيچ چيز نيست، سنگ روي سنگ بند نميشود.» ديگران هم تأييد ميكردند. صحيح است، صحيح است.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 92
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید