دودوتا
وقتي جانشين گردان براي جلسه وارد شد، يكي از بچهها كه با خلق و خوي مسئولين در جبهه آشنا بود و ميدانست كه آنها هيچ علاقهاي به تعريف ندارند و بيشتر موافق روابط دوستانه هستند، رو به جمع كرد و گفت: براي سلامتي برادر فلاني همه با هم دودوتا! بچه ها بدون معطلي جواب دادند: چهارتا. بعد ادامه پيدا كرد. دو دو تا چهار تا...
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 109
ديگه كسي نيست
دو وجب و نيم بيشتر قد نداشت و چهار مثقال گوشت به تنش نبود. با اين وصف مرتب به پر و پاي اين و آن ميپيچيد كه ياالله، بيا كشتي. بيا نشانت بدهم كي بچه است! خيليها اعتنا نميكردند و ميگفتند: «تو راست ميگويي، حق با تو است.» اما بعضيها بدشان نميآمد كه زهر چشمي از او بگيرند بلكه از رو برود. بلا استثنا از همه هم ميخورد. يعني زمينش ميزدند. جالب بود وقتي زمين ميخورد به جاي اينكه جر بزند ميگفت: «ديگه كسي نيست ما را زمين بزنه!»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 91
ديگ رو سفيد
يك روز هنگام عصر و پخش مستقيم غذا! خمپاره زدند، همه فرار كرديم. هر يك از سويي، برخاستيم و آمديم. ديديم خمپاره درست خورده كنار ديگ غذا، اما عمل نكرده است. به همديگر نگاه كرديم، دوست رزمندهاي گفت: «اي والله، باز هم به غيرت و شجاعت ديگ!» با همهي سياهي از ما رو سفيدتر است. از جايش تكان نخورده است، آفرين. برادرا خوب است ياد بگيرند و به محض اينكه خمپاره ميآيد دنبال سوراخ موش نگردند!»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 93
درجه ي جهادي
يك زماني در جبهه شايع شده بود كه ميخواهند به جهادگران درجه بدهند، از نوع درجات سلسلهمراتبي در ارتش. ذهن خلاق بچهها پيشاپيش به تكاپو افتاده بود و تصورات خودشان را از شكل و شمايل مخصوص هر درجه ارايه ميكردند.
براي واحد آشپزخانه طرحي زيباتر از كفگير و ملاقه نداشتيم، براي واحد سرويس ماشينآلات، علامت گريس پمپ، گروه نجات را با سيم بكسل ميشناختند و بالاخره گروه راهسازي با تصوير خاكريز روي يك تكه پارچه، البته به نحوي كه بشود اين درجات و نشانهها را روي سرشانه و بازو نصب كرد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 25
درس خمپاره
كلاس آموزش رزمي داشتيم، درس خمپاره و انواع آن. مربي، يكي از آنها را بالا گرفته و توضيح داد: «اينكه ميبينيد، اينقدر مؤدب و سر به زير است، جناب آقاي خمپارهي 120 است، خيلي آقاست. وقتي ميآيد، پيشاپيش خبر ميكند، پيك ميفرستد، سوت ميزند كه برادر سرت را داخل سنگر ببر، من آمدم، خوردي و مردي پاي من نيست. نگوييد نگفتييد! سپس آن را زمين گذاشت. نوبت به خمپارهي 60 رسيد، خمپارهاي نقلي و تودل برو، آرام و بيسروصدا، بله اين هم «شيخ اجل»، اگر منو گرفتي، سربزنگاه و خمپارهي جيبي خودمان، 60 عزيز، عادت عجيبي دارد. اهل تشريفات هم نيست، اصلاً نميفهمي كي ميآيد و كي ميرود. يك دقت دست ميكني در جيبت تخمه آفتابگردان برداري، ميبيني اِ آنجاست!
مرد عمل است. برعكس سايرين اهل شعار نيست. كاري را كه نكرده، نميگويد كردهام. ميگويد ما وظيفهمان را انجام ميدهيم. هياهو نميكند كه من ميخواهم بيايم، يا در راه هستم و تا چند لحظه ديگر ميرسم. ميگويد كار است ديگر آمد و نشد بيايم، براي همين شما هيچ وقت نميتوانيد از وجود و حضور او با خبر شويد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 25
دوش كجا بوده اي
در موقعيتي بوديم كه آب براي استحمام، حكم سيمرغ و كيميا را داشت. گاهي ميشد كه ماه به ماه در خط پدافند، رنگ تميزي و نظافت را نميديديم. اين بود كه اگر كسي دستي به سر و روي خودش ميكشيد و كمي ترگل و ورگل ميشد، بچهها به شوخي به او ميگفتند: «جان جهان دوش كجا بودهاي؟!»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 121
دهقان دهقان
خمپاره زدند و سنگر بر سر يكي از بچهها خراب شد. كمك كرديم او را از زير آوار بيرون بياوريم. در حين خاكبرداري، او فرياد ميزد: «دهقان، دهقان» خاكها را كنار زديم و بيرونش كشيديم. هنوز حالش حسابي جا نيامده بود، مرتب فرياد ميزد: «يا امام زمان (عج)، يا امام زمان (عج)» بعد كه لباسهايش را عوض كرد و غذا خورد و اوضاع عادي شد، دوست ديگرمان از او پرسيد: «چهطور شد، تا زير آوار بودي دهقان را صدا ميزدي، حالا كه خاطرت جمع شد، ديگر خطر از سرت گذشته آقا را ميخواني».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 207
دعواي بسيجي
به يكي از سنگرهاي ديدهباني در منطقهي پدافندي عمليات كربلاي 5 رفته بوديم. سه نفر از بچهها مثلاً با هم دعوا ميكردند. پرسيدم: «چه شده، چرا يقهي هم را گرفتهايد. ول كنيد، قباحت دارد، شما ناسلامتي رزمنده هستيد. شهيد مسعود آقابابايي كه از همه عصبانيتر بود، گفت: «حقوردي آينهاي را انداخته آن طرف خاكريز، سمت عراقيها.
حقوردي ميان حرفش دويد و گفت: «ميگويم بيا آتش تهيه بريزم، برو بياورش، قبول نميكنه؟!».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 273
در جغرافيا هم بنويسند
در عمليات مرصاد، حوالي اسلامآباد غرب مستقر بوديم. يك شب دور هم نشسته بوديم. برادر سيدحسن فربايي مسئول گروهان، ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجيه ميكرد و از سوابق منافقين ميگفت و اينكه آنها با چه طعمي به ميدان آمدهاند. يكي از برادران كه احساساتش برانگيخته شده بود، برخاست و با صداي بلند گفت: «درسي به آنها بدهيم كه در تاريخ بنويسند».
برادر سيدحسن از او خواست كه بنشيند و بعد توضيح داد كه به قول برادران، بايد درسي به آنها بدهيم كه نه تنها در تاريخ، بلكه در جغرافي هم بنويسند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 273
دعوت هاي صلواتي
در ايستگاه صلواتي كميتهي امداد (فاو) پيرمرد بسيجي بود. پدر دو شهيد و اهل حال، اسمش (عمو نوروز) بود. يك لحظه بگو و بخندش با بچهها قطع نميشد. مثلاً اگر باقلا آبپز داشت، داد ميزد، رزمندگان به پيش امروز جوجهكباب است، نزديك كه ميآمدي، ميديدي باقلاست. يا ميگفت كباب گوشت بره است، بعد معلوم ميشد كه نخود پخته است! همراه هر دعوتي يك صلوات ميگرفت. صلوات براي شربت نشاط (نوشابه) و الي آخر.
منبع :سررسيد سال 84 جبهه ي فرهنگي حزب الله
نياز
شب سختي بود، بايد با نوار، معبر محل عبور نيروها از ميدان مين را مشخص ميكرديم. طول معبر زيادتر از حد معمول بود، همه به يكديگر نگاه كرديم. ديگر هيچ نواري همراه خود نداشتيم، يك روحاني همراه گروه ما بود، امير خطاب به ايشان گفت: «حاج آقا عمامتان را بدهيد كه شديداً نياز است.»
روحاني با لبخند گفت: «آقا اين عمامه است.» امير پاسخ داد: «حاج آقا جان! براي انجام وظيفه، حتي از عمامه هم بايد كمك گرفت، تا به نتيجه رسيد.» با رضايت روحاني، عمامه را به عنوان نوار معبر استفاده كرديم و بچههاي گردان به سلامت از آن ناحيه گذشتند.
منبع :كتاب جرعه ي عطش
راوي : مهدي سعيدي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید