سنگر بگير، سنگك
هميشه خدا، تو راه تداركات بود، يا ميرفت چيزي بگيره، يا چيزي گرفته بود، داشت ميآورد. بچههاي دسته هم كه او را اين همه راغب اموري از اين قبيل ميديدند، ريش و قيچي را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود كه ببيند تداركات، چي و چهقدر ميدهد، تا مثل باد و برق خود را برساند آنجا. بعد هم كه سهميه را ميگرفت، تا برساند به چادر، دندانگيرهاش جاي سالم در بدن نداشتند، قيمه و قرمه ميكرد تو راه.
يك روز عصر بود كه داشتيم از بنهي تداركات ميآمديم كه بعثيها شروع كردند به ريختن آتش يوميهشان رو سر ما. من سريع خودم را انداختم روي زمين و بعد به هر جان كندني بود رفتم تو چاله خمپارهاي كه آن طرف بود.
حالا هي داد ميزدم: «حاجي سنگر بگير، حاجي سنگر بگير.» و حاجي راست ايستاده و دست چپش را پشت گوشش كه قدري هم سنگين بود گرفته بود كه: «چي؟ سنگك.» و من دوباره داد زدم: «سنگك چيه حاجي، سنگر، سنگر بگير. الآن اين بيپدر و مادر...» سوت خمپاره حرفم را قطع كرد، سرم را دزديدم و بعد ديدم هنوزم ميگويد: «سنگك.» مرده بودم از خنده. حاجي هميشه همينطور بود. از همهي كلمات و جملات فقط خوردنيهايش را ميفهميد.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 128
سلام عليكم
براي اصلاح موي سرم به آرايشگاه گردان رفتم. بالاخره نوبتم شد. آقا چشمت روز بد نبيند، با هر حركت ماشين بياختيار از جا بلند ميشدم. از بس كثيف و كند شده بود.
هر بار كه تكان ميخوردم به آينه نگاه ميكردم و سلام ميدادم و برادر سلماني وقتي متوجه حركت من شد، پرسيد: «چه كار ميكني اخوي؟» گفتم: «هيچي، چه كار ميخواستي بكنم؟» گفت: «با خودت حرف ميزني؟» گفتم: «نه با پدرم حرف ميزنم.» با تعجب پرسيد: «با پدرت؟» توضيح دادم: «بله، شما هر بار كه ماشين را داخل موهايم ميكني، چنان آنها را ميكشي كه پدرم جلوي چشمم ميآيد و من به احترام بزرگتر بودن ايشان، سلام ميدهم!»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 27
سرور همه ي شما...
وقتي بچهها ميخواستند صحبتشان را شروع كنند، هميشه ميگفتند: «من خدمتگزار كوچكي بيش نيستم.» فرماندهي جديد كه آدم شوخطبعي بود، با ديدن اين وضعيت، هنگاميكه براي اولين بار ميخواست با بچهها صحبت كند، دكمهي بالاي پيراهنش را بست و گفت: «سرور همهي شما...»
بعضيها از خودپسندي و غرور او ناراحت شدند و ابروهايشان درهم گره خورد... اما او بعد از مكثي كوتاه ادامه داد: «و ما، آقا امام زمان (عج) كه اميدوارم از همهي ما راضي باشد... » اين بار همه خنديدند و آمين گفتند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 75
سر مثلثي شكل
مربي كه به ما آموزش تاكتيك ميداد، خيلي سختگير بود و بچهها سعي ميكردند به نحوي از زير بار آموزش شانه خالي كنند و به چادر بروند. اما مربي براي اينكه خيال همه را راحت كند، گفت: «بچهها ميدانيد كه سر من مثلثي شكل است؟ براي همين هم كسي نميتواند كلاه سرم بگذارد. پس مثل بچههاي خوب كارتان را انجام بدهيد و كلك نزنيد.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 68
سرش را قطع كرده بود
از برادري كه از عمليات برگشته بود، پرسيدم: «در اين عمليات شما چهكاره بودي، آيا دستت به عراقيها هم رسيد يا بيرون ميدان، پوكهي توپ جمع ميكردي؟» گفت: «نه من چهار لولكش بودم! يك عراقي را خودم جفت پاهايش را قطع كردم.»
گفتم: «چرا پاهايش را؟» گفت: «به دليل اينكه سر در بدن نداشت!» البته همه ميدانستيم كه مزاح ميكند و حتي اين كار را هم نكرده است.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخطبعي ها جلد 3 صفحه ي 147
سلام بر حسين (ع)
بعد از نوشيدن آب، يكي يكي، ليوان خالي را به سقا ميداديم و اصرار داشتيم عبارتي بگوييم كه تا حالا كسي نگفته باشد و براي همه هم جالب باشد.
يكي ميگفت: «سلام بر حسين (ع)، لعنت بر يزيد» ديگري ميگفت: «سلام بر حسين (ع)، لعنت بر صدام» اما از همه بامزهتر، عبارت: «سلام بر حسين (ع)، لگد بر يزيد» بود كه براي همه بسيار جالب بود.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 104
سيصد صلوات
يك روز مسئول دسته، مرا به خاطر موردي كه بايد پيگيري ميكردم و در انجام آن تنبلي كرده بودم به فرستادن سيصد صلوات جريمه كرد. من هم مانده بودم چهكار كنم. فرصت را غنيمت شمردم. هنوز بچهها متفرق نشده بودند كه گفتم: «بر خاتم انبيا محمد (ص) صلوات.» همهي حاضران كه تقريباً سيصد نفر ميشدند، صلوات فرستادند و من هم به فرماندهي دسته گفتم: «اين هم سيصد صلوات!»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 128
سريال يوسف و زليخا
در منطقه، گرداني داشتيم كه بعد از هر جلسه درس احكام، بخشي از زندگاني حضرت يوسف را نقل ميكرد، آن هم با آب و تاب تمام. همهي درسها و بخشهاي احكام و عقايد يك طرف و داستانسرايي بعد از آن هم همان طرف. كلاس كه شروع ميشد، بچهها يكديگر را خبر ميكردند، كه بجنبيد، سريال يوسف و زليخا تمام شد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 27
سياهه ي اجناس
اوضاع تداركات بدجوري به هم ريخته بود. آه در بساط نداشتيم و پاسخ مسئولان بالاتر، هميشه بردباري، اميد به فردا و توكل بود. فرماندهي مقر ما آدم اهل شوخي و مزاحي بود. يك روز گفت: «ميخواهم به عنوان گزارش كار، سياههاي از اجناس موجود در تداركات تهيه كنم و براي مقامات لشگر بفرستم. طوماري تهيه شد، همه امضا كرديم. شرح بعضي اقلام چنين بود: «نخود چهار عدد، لوبيا پنج عدد، روغن نباتي جامد يك گرم، برنج دمسياه فرد اعلا دو مثقال، و به همين ترتيب تا آخر.» بعضي از بچهها در محل امضا يا اثر انگشت خود گوشه و كنايههايي نوشته و طرح و تصويرهاي زيبايي كشيده بودند و طومار به يادماندني شد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 27
سير نشدي، خسته هم نشدي
بندهي خدا دست خودش نبود، ديگر عادت كرده بود كه تند غذا بخورد. ترك عادت هم كه ميگويند موجب مرض است. راه رفتن و حرف زدنش هم دست كمي از خوردنش نداشت. طوري غذا ميخورد كه انگار سوار دنبالش كرده باشد. ما هر كاري ميكرديم، حتي براي چند لحظه هم نميتوانستيم اداي خوردنش را دربياوريم. ماها كه مدتها با او همسنگر بوديم و اين حرفها را نداشتيم، سر به سرش ميگذاشتيم كه: پسر تو حالا سير نشدي، راستي راستي خسته هم نشدي؟ و او فقط با كله اشاره ميكرد كه نه!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 127
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید