شصت پهن
بحث اين بود كه چهطور خودمان را در موقع مناسب به ريخت و قيافهي دشمن درآوريم تا بتوانيم در قلب موقعيت آنها نفوذ كنيم. پيشنهادها متفاوت بود.
بعضي هم نااميد بودند. ميگفتند: «بسيجي را جان به جانش كني بسيجي است. تابلو است. در همان نگاه اول لو ميرود. حتي اگر مثل بلبل عربي هم حرف بزند، از چهل فرسخي قابل تشخيص است» و بعضي به شوخي ميگفتند: «هر كجايش را درست كنيد، شصت پهنش را كه بيانگر پنير روي نان ماليدن اوست، نميتوانيد بپوشانيد. دستش را كه باز كند، نياز بيشتر به توضيح ندارد.»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 28
شهردار بيا منو بردار
وقتي نيروها از برنامههاي خستهكننده مثل رزم شبانه و مراسم صبحگاهي برميگشتند، همه داخل سنگر و يا چادر دنبال «شهردار» و يا «خادمالحسين» ميگشتند و براي اينكه نشان دهند تا چه اندازه خسته و بيحس و حال هستند، ميگفتند: «شهردار بيا من را بردار.» كنايه از اينكه از دست رفتم بيا به دادم برس.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 98
شما همهاش راجع به بهشت مي گوييد
در هر زمان و مكاني ذكر كلمهي بهشت بر زبانش جاري بود. گاهي اوقات، سر به سرش ميگذاشتيم كه فكر نميكنيد، اينقدر كه از بهشت، حورالعين و باغ ميگوييد، بچهها بيتفاوت بشوند؟! مقداري هم راجعبه جهنم و خشم و غضب خداوند نسبت به اهل دوزخ صحبت كنيد. در حاليكه لبخند مليحي بر لب داشت، با اطمينان خاطر گفت: «جهنم را كه خودتان ميرويد، من راجعبه بهشت ميگويم كه ممكن است راهتان ندهند و در خواب هم نبينيد.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخطبعي ها جلد 2 صفحه ي 195
شراب حرام است
براي انجام مصاحبه با اسرا، اول از من شروع كردند، پرسيدند: «وضع نيروهايتان چهطور است؟» من هم بدون اطلاع از هويت آنها، گفتم: «بسيار عالي است.» ناگهان سيلي محكمي گوشم را نوازش داد. تازه فهميدم اينها دشمن هستند و با اين كارشان گفتم، از اين به بعد هرچه بپرسيد دروغ ميگويم.
آن فرد هرچه التماس كرد، فايدهاي نداشت. تا اينكه با لبخند گفت: «شراب ميخوري؟» گفتم: « نه شراب حرام است». شما را نميدانم، ولي در شرع مقدس ما حرام است. با نگاه تندش مجبور شدم ليوان را به لبانم چسبانده و اداي خوردن را بگيرم، كه يكدفعه جرعهاي از آن داخل دهانم شد. تازه فهميدم كه اين شراب حرام نيست، چون اصلاً شراب نبود بلكه شربت است و عرب زبانها به شربت، شراب ميگويند [كلي به گيجي خودم خنديدم].
منبع :ماهنامه ي جاودانه هاي استان همدان شماره ي 12 صفحه ي 7
شيميايي شده
گاه و بيگاه دور هم جمع ميشديم و براي شوخي، عقلمان را روي هم ميريختيم تا حقهاي سوار كنيم. يكبار يكي از بچهها در نقش مجروح، به حالت از خود بيخودي روي زمين افتاد، با همان دوز و كلكهايي كه بلد بود، ما هم شديم همراهانش. با ترس و دلهرهاي كه سعي ميكرديم نشان دهيم، او را به بهداري و دكتر رسانديم.
اول دكتر دستپاچه شد، اما بعد از معاينه گفت: «چيزيش نيست» ولي چون اون خودش را بيحال نشان ميداد، ناچار دكتر از ما پرسيد كه چي شده؟ ما هم به هم نگاه كرديم و گفتيم: اِ احتمالاً دكتر! شيميايي شده، و او با تعجب از نداشتن علايم شيميايي، محكم پرسيد: «شيميايي؟» فوري حرف را عوض كرديم كه نه، نه، راديواكتيويته و به او كه دوباره تعجب كرده بود، گفتيم: «احتمالاً گال دارد، بله گال دارد، اصلاً او گاليور است و او كه ديگر كاسهي صبرش لبريز شده بود، گفت: «اين مزخرفها چيه كه ميگوييد؟» اينجا بود كه... هر سه به همراه مجروح كه به هوش آمده بود، پا را به فرار گذاشتيم، من بدو و....
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 108
شهرك ولي عصر (عج)
راه را گم كرده بود و به علت و سمت منطقهي عملياتي، طفلك از هر طرف كه رفته بود، دورتر شده بود، آن هم در نيمههاي شب. جلوي پايش ترمز كرديم. هراسان جلو آمد كه: برادر راه را گم كردم، ميخواهم بروم شهرك وليعصر (عج). راننده تأملي كرد و گفت: «اشتباه آمدي باباجان! شما بايد برويد سه راه آذري، كه الآن شده ميدان شمشيري، از آنجا براي شهرك مينيبوس هست، دو تومان ميدهي، صاف ميبرنت.
بندهي خدا با احتياط گفت: «شهرك وليعصر تهران را ميگويي؟» و او جواب داد: «آره، گفت دستخوش بابا! يكدفعه بگو ميخواهم بروم پيش مادرم ديگه».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 124
شنا
در ميان اسراي عراقي يك منافق داشتيم. از تسلط او به زبان فارسي متوجه موضوع شديم. وقتي آن را ميآورديم پشت خط، براي اينكه فرار كند، خودش را انداخت داخل رودخانه. حسنكله تا وسط رودخانه او را زير نظر گرفت. اما از آنجايي كه آن فرد شنا بلد نبود، كمكم زير آب رفت. در لحظات آخر، براي كمك خواستن دستش را تكان داد، حسنكله هم برايش دستي تكان داد و با صداي بلند گفت: «ادامه بده، ادامه بده، موفق باشي».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه
شماره اش را برداشته ام
هواپيماهاي دشمن كه در آسمان منطقه ظاهر ميشدند، بچهها با ضدهوايي، كلاشينكف، حتي با سنگ آنها را نشانه ميگرفتند. به تصور اينكه بالاخره او را ميزنند. در اين ميان گروهي بودند كه خيلي جدي كاغذ و قلم به دست ميگرفتند و چيزي مينوشتند. سپس به كساني كه تيرشان خطا ميرفت، ميگفتند: «ولش كن بگذار برود، كارش تمام است. شمارهاش را برداشتهام، ميدهم شهرباني، پدرش را درميآورند».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 241
شهيد شويد
منطقهي عملياتي فاو بوديم، كنار اروندرود، داخل سنگر، روزگار ميگذرانديم. شهيد قنبري ميگفت: «بچهها بجنبيد، يك فكري بكنيد، اگر زودتر دست به كار نشويد و به شهادت نرسيد، معلوم نيست فردا كسي بتواند جنازهي شما را از روي زمين بردارد. چون جوانان به سرعت دارند به شهادت ميرسند. خلاصه گفته باشم».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 178
شمر و شلمچه
از آن بادمجان درشتهاي بمي بود كه گلولههاي توپ فرانسوي صد بمب هم به او كار نميكرد. مثل برق بلا، شنيدن و ديدن اينكه مجروح شده، مثل اين بود كه بگويند، آتش، آتش گرفته يا تير، تير خورده. مگر كسي باور ميكرد كه او از پا درآمده باشد. هركس ميديد، ميگفت: «شما ديگر چرا؟»، «آدم قحطي بود؟»، «حيف تير، حيف تركش» كنايه از اينكه تير و تركش نصيب كساني ميشود كه حسابشان پاك پاك باشد.
واقعاً ايمان داشتند كه افراد خلاف، چيزيشان نميشود. يكي از بچهها كه همراهش آمده بود، گفت: «شلمچه اين حرفها نيست، شمر هم كه بيايد، تير ميخورد، چه برسد به اين!؟» بلند شد كه با عصا دنبالش كند، كه بچهها جلويش را گرفتند.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 227
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید