گفتن نگيد
اصطلاح «گفتن نگيد» يا «نگفتن كه بگيد» به تازگي بر سر زبانها افتاده بود و نيروها به ويژه بچههاي اطلاعات و عمليات، براي طفره رفتن و شانه خالي كردن از ارايه اطلاعات و اخبار محرمانه و غير ضروري از اين جمله استفاده ميكردند.
بعضي از بچهها اين عبارت را وقت و بيوقت به كار ميبردند. مثلاً مشخص بود فرد ميخواست بخوابد، وقتي ميپرسيدي كجا؟ ميگفت: گفتند نگيد. يا مواردي ديگه: خسته شدي؟ لباس ميشوري؟ مرخصي ميري؟ آب ميخواي؟ ناخوشي؟ و پاسخ همهچيز، يك چيز بود. آنقدر اين كلمه رايج شد كه نيروهاي اطلاعات از به كار بردن اين عبارت پشيمان شدند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 16
گوشت را سوراخ كردند گوشواره گوش كني؟
تركش درست خورده بود به لالهي گوشش و دقيقاً به اندازهي يك گوشواره هم بود. بعضيها به شوخي ميگفتند: «ناقلا نامزد شدي و صدايش را در نميآوري؟ لااقل اگر خواستند ببرندت به ما هم شيريني بده.»
يا اينكه: «پس گوشوارههايت كو؟» و او پاسخ ميداد: «بعد از عمليات معلوم ميشود كه چه كسي را ميبرند. ما هم كه هنوز سن و سالي نداريم. شماها دم بخت هستيد...»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 81
گوشتكوب ها
وقتي نيروهاي گردان تخريب، مينهاي گوشكوبي را براي كار گذاشتن به خط مقدم ميبردند، نيروهاي تازه از راه رسيده و ناوارد با تعجب ميپرسيدند: «اينها ديگر چيست؟» و در جواب ميشنيدند، كه چيزي نيست. شب شام آبگوشت داريم. اينها گوشتكوباند. آن وقت آنها بيشتر به فكر فرو ميرفتند كه چهقدر گوشتكوب! لابد لشكر ميخواهد مهماني بدهد!
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 244
گاومان زاييده
بيسيمچي سنگرمان زخمي شده بود. بدون مقدمه مرا گذاشتند پاي بيسيم. از كد و رمز، هيچ اطلاعي نداشتم. فقط ميدانستم وقتي ميگويند گاو، منظور قبضهي صدوبيست ميليمتري است. صداي بيسيم بلند شد. از ديدهباني اعلام كردند، گاوتان را آمادهي دوشيدن كنيد. منظورش اين بود كه قبضه را در موقعيت شليك قرار دهيد. من منظور او را فهميدم. داشتم فكر ميكردم چه بگويم كه متوجه شوند، بعثيها قبضه را زدند.
نميدانستم چگونه به آنها اطلاع دهم. هرچه به مغزم فشار ميآوردم، فايدهاي نداشت. بالاخره گفتم: «گاومان زاييده، لگد ميزند» يك مرتبه ديدهبان با عصبانيت گفت: «مرد حسابي حالا چه وقت شوخي است» گاومان زاييده ديگر چه صيغهاي است؟ درست حرف بزن.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 153
گاز و كلاج و ترمز
چند وقت در شلمچه بوديم. يك روحاني بسيجي داشتيم كه خيلي با بچهها راحت بود. معمولاً بعد از نماز خودش اين دعا را ميخواند و ما را توصيه ميكرد، حتماً يكي از دعاهايمان اين باشد.
«خدايا به بسيجيان ما ترمز و به سپاهيان ما كلاج و به ارتشيان ما گاز ناقابل عنايت بفرما.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 258
گور به گور
در منطقه، جايي كه ما بوديم، بچهها اغلب براي خودشان چالهاي كنده بودند و در آن نماز شب ميخواندند. گاهي پيش ميآمد، كسي به اشتباه در محلي كه ديگري درست كرده بود، نماز ميخواند و صاحب اصلي قبر را سرگردان ميكرد. يك شب اين وضع براي خود من اتفاق افتاد. فرداي آن روز، كسي كه گويا من در جاي او ايستاده بودم، مرا ديد و گفت: «فلاني ديشب خوب ما را گور به گور كردي.» پرسيدم: «منظورت چيست؟ گفت: «هيچي ميگويم كه يك خرده بيشتر حواست را جمع كن و ما را مثل كوليها خانه به دوش نكن»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 116
لنت كهنه ي شب عمليات
شب عمليات بود، و فرماندهان سرگرم تدارك وسايل لازم. فرماندهي لشگر آمده بود تا براي بچهها سخنراني كند و به اصطلاح، آخرين وصايايش را هم يادآور شود؟
«بچهها يادتان باشد كه در مرحلهي اول بايد چه كار كنيم و...» همه سرا پا گوش بودند كه فرمانده ادامه داد: «بچههاي بسيجي خوب ميدانند كه فردا به چه چيز بيشتر از همه احتياج دارند، بله درسته، لنت كهنه.»
ناگهان جمعيت از خنده منفجر شد و فقط تازه واردها بودند كه نميخنديدند. كه البته با توضيح اصطلاح لنت كهنه، آنها هم به خنده افتادند. «لنت كهنه يعني لنت بسيجي، لنت صاف و بيترمز.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 50
لشگر ولي عصر (عج)
يكي از افراد پا به سن خرمآبادي براي ثبتنام رفته بود بسيج. به او گفته بودند: شما بايد بروي لشگر وليعصر (عج). جزو نيروهاي آنها هستي و او نميدانم از اين حرف چه فهميده بود كه در جواب مسئولان گفته بود:
«شما را به خدا مرا به لشگر وليعصر (عج) نفرستيد. هر ولي ديگر باشد ميروم، وليعصر نباشد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 279
مي ترسم خفه شوم
هنگامي كه عازم خطوط پدافندي بوديم، باران شديدي در حال باريدن بود. فرماندهي گردان رو به من كرد و گفت: « فلاني حواست جمع باشه اگر من شهيد شدم، مرا به سينه روي برانكارد بخوابانند، چون ممكن است آب باران داخل دهانم برود و خفه شوم!»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 246
محمدي هايش صلوات
در يكي از محورها، قرار بود نيروها براي عمليات اعزام شوند، به اصطلاح پاي كار و موضع انتظار. قبل از حركت، فرماندهي محور سرش را از لاي چادر كاميون داخل كرد و گفت: «يادتان نرود شما پتو هستيد، و اهدايي مردم كه ما به جبهه ميبريم، سر و صدايي از خودتان در نياوريد. بعد به وقتش من ميآيم و اطلاع ميدهم كه چه بكنيد.» ظاهراً پيرمردي كه گوشهايش سنگين بود، دقيق متوجه موضوع نشد، كاميون به دژباني رسيد، مسئول مربوطه با دژباني گفتوگويي كرد، هنوز چند قدم دور نشده بوديم كه پيرمرد با حال و هواي خودش گفت: «محمديهايش صلوات بفرستند، بقيه هم يا صلوات ميفرستادند، يا با صداي بلند ميخنديدند، و كار حسابي خراب شده بود.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 130
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید