محمدي
رسم بر اين بود كه مربي و معلم، سر كلاس آموزش خودش را معرفي ميكرد. فرد روحاني به نام «محمدي» همين كار را ميكرد، اما هنوز لب از لب باز نكرده، همه يكصدا صلوات ميفرستادند. دوباره ميخواست توضيح بدهد كه نام خانوادگيام... كه صلوات بلندتري ميفرستادند و او گمان ميكرد كه برادران منظور او را متوجه نميشوند و اين بهانهاي براي شوخ طبعي و كسب ثواب الهي ميشد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 129
من جاسم هستم
در رودخانهي نزديك مقر آبتني ميكرديم، ناگهان يكي از بچهها كه شنا بلد نبود داخل آب افتاد. چند بار بالا و پايين رفت. برادر ديگري كه فكر كرد او الآن غرق ميشود داخل آب پريد، او را گرفت و در حاليكه وي را به طرف خشكي ميكشيد، پرسيد: «كاكا! سالم هستي؟» و او نفسزنان گفت: «نه كاكا، سالم خانه است، من جاسم هستم.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 281
موشك 6 متري
صداي آژير قرمز بلند شد، ولي هنوز معني و مفهوم آن را نگفته بود كه موج انفجار همهجا را لرزاند. ديگر اين وضعيت برايمان عادي شده بود و ديدن صحنهي حادثه نيز تكراري بود كه حالا كجا اصابت كرده و... چون در روز چند نوبت اين اتفاق ميافتاد.
همانطور كه در شهر ميگشتيم، به محل حادثه رسيديم كه با طناب عبور افراد متفرقه را ممنوع كرده بودند. فردي كه كنار ما ايستاده بود و به ظاهرش نميخورد كه با اين وضعيت در شهر مانده باشد، به يكي از بچهها گفت: «اخوي اينجا چه خبره كه اينقدر شلوغ شده؟ و او با كمال خونسردي گفت: «چيز مهمي نيست، دوباره مثل اينكه يك موشك شش متري توي يك كوچهي 2 متري افتاده و طبق معمول گير كرده و مردم دارند كمك ميكنند، درش بياورند.» بندهي خدا معطل مانده بود كه چه عكسالعملي نشان دهد كه او اضافه كرد: «اينكه غريب است (موشك) و در اين شهر جايي را بلد نيست، آن مردك كه او را راهي كرده، بايد يا كسي را با آن بفرستد، يا اسم و آدرس محل را داخل جيبش بگذارد! تازه بندهي خدا فهميد كه دوست ما دارد مزاح ميكند. تبسمي كرد و گفت: «داشتيم؟» و دوست ما گفت: «نه، خريديم».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 41
موسيقي قورباغه
شهيد «حمزه بابايي» همراه عدهاي از رزمندگان، به منطقهي عملياتي بدر رفته بودند. نميدانستند منطقه خودي است يا تحت تصرف دشمن، پس از مدتي جستوجو به نتيجهاي نرسيدند. كمكم بچهها روحيههايشان را نيز از دست ميدادند. حمزه بابايي كه استاد تقويت روحيه بود، به شوخي رو به بچهها كرد و گفت: «يك راه شناخت خيلي خوب پيدا كردم.» همه خوشحال گرد او جمع شدند و سؤال كردند، هان بگو. از كجا ميشود فهميد وضعيت منطقه را؟ زود بگو.
او در حالي كه ميخنديد، گفت: از قورباغهها! اگر موسيقي آنها در دستگاه شور باشد، يعني «قور قور» بكنند، منطقه خودي است و اگر در دستگاه ابوعطا بخوانند و «القور، القور» بكنند، منطقه در تصرف دشمن است.
پس از اين شوخي، خنده روي لبهاي رزمندگان نشست و با روحيهي عالي، شروع به جستوجوي جهت و يافتن نيروهاي خودي كردند.
منبع :نشريه ي طراوت شماره ي 12 صفحه ي 14
مورچه چيه كه فانوسقه ببنده
از او اصرار و از ما انكار، دست بردار نبود. هرچي ميگفتيم، يك چيز ديگري جواب ميداد. هيچ جوري راضي نميشد. كمربندي كه دو دور راحت دور كمرش پيچيده بود، پوتينهايش كه بندهاي آن را مثل شالگردن دور ساقشان بسته بود و بلوزي كه جيبهايش توي شلوارش رفته بود، و سرشانهاش افتاده بود روي آرنج، وضع خندهداري را به وجود آورده بود، كه طفلي خودش نميتوانست آن را ببيند، خلاصه حريف زبانش نشديم، و گفتم: خب حالا كه اصرار داري، باشد و فرستاديمش با راننده دنبال غذا، كه ديدم نرفته برگشت. به اخويمان كه با ماشين رفته بود، گفتم چي شد؟
لبخندزنان گفت: از خودش بپرس. گفتم چي شد پسر شجاع؟ همانطور كه سرش پايين بود، گفت: «ندادند بيارم، گفتند: مورچه چيه كه فانوسقه ببنده، بچهها از خنده غش كرده بودند، بعد گفت: يعني چي؟ گفتم: يعني اينكه شما نميتوانيد غذاي بچهها رو بياوريد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 2 صفحه ي 138
ما مي رويم به تهران
بالاخره با هزار زحمت مرخصي گرفتم، اما بچهها دستبردار نبودند. هركس چيزي ميگفت: مگه امام نگفته جبههها را گرم نگه داريد؟ كي بود ميگفت، ما مرد جنگيم؟ مگه نگفتي ما اهل كوفه نيستيم؟ اگه سكوت ميكردم، اينها ديگه ول كن نبودند. بلافاصله گفتم: «حالا هم ميگم، منتهي مصرع دومش را، در ما ميرويم به تهران امام تنها نماند».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 1 صفحه ي 71
مهدي را كشتي
عمليات والفجر4 فرماندهي گردان، روحالله شهيد مهدي ساعدي بود. ما به همراه چند نفر از بسيجيها در سنگر مشغول صحبت بوديم كه ناگهان سنگر را با خمپاره مورد هدف قرار دادند، سنگر خراب شد. يكي از برادران بسيجي افتاد روي مهدي و فرياد زد: «يا مهدي (عج)» ساعدي كه نزديك بود خفه شود، با صداي مبهم گفت: «بلند شو خانه خراب، تو كه مهدي را كشتي»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 293
مداح ناشي
داخل اتوبوس هم دست از سر ما برنميداشت. چپ و راست، وقت و بيوقت زيارت عاشورا ميخواند. حتي اگر مجلس شادي بود، گريز ميزدند به صحراي كربلا. مداح شروع به صحبت كرد و از ما خواست واقعه را پيش چشم خود مجسم كنيم و دلهايمان را روانهي ميدان كربلا. قصد داشت به صورت سمعي و بصري، جز به جز ماجرا را توضيح دهد. بلند گفت: «همهي اهل بيت كنار خيمه منتظرند، ذوالجناح آمد» سپس صداي شيههي اسب را درآورد. وسط روضه، از ته ماشين يك نفر زد زير خنده، صداي خندهي بچههاي ديگر نيز بلند شد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ مجله ي طراوت
من شهيدشده ام
سال 1363 در عمليات والفجر 4 شركت كرديم. در منطقهي مريوان، پنجوين موقع رفتن، چشممان افتاد به يك بسيجي مجروح داخل كانال.
البته زخمش چندان عميق نبود، از دست ما در آن موقعيت كاري برنميآمد. وقت برگشتن از عمليات، او را از كانال بيرون آورديم و با خودمان برديم. پسر شيرينزباني بود، ميگفت: «من شهيد شدهام، ولي نميخواهم خانوادهام بفهمند، چون تك فرزند هستم، بيطاقت ميشوند».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 185
ما را بي خبر نگذار
دورهي آموزشي با هم بوديم. پسر باصفايي بود. بعد از سازماندهي، من به منطقهي غرب اعزام شدم، او به جنوب. وقتي از هم جدا ميشديم، گفت: تو رو خدا شهيد شدي، ما را بيخبر نگذاري. اطلاع بده، هركجا باشم خودم را براي مراسم ميرسانم. گفتم شما هم همينطور.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعي ها جلد 3 صفحه ي 184
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید