داستان مهدوی، زیارت در شب بارانی
«شاهیاش را بیشتر کن، تره هم نگذار، زودتر هم بده که هوا دارد ابری میشود.»
ادامه مطلب«شاهیاش را بیشتر کن، تره هم نگذار، زودتر هم بده که هوا دارد ابری میشود.»
ادامه مطلبگفتم: آقا شما؟ گفت «به فریاد درماندهها میرسم.» رساندمان کربلا. راستی گفتم که از بیراهه آوردمان به راه.»
ادامه مطلبچرا گفتم چَشم، نمیدانم. انگار آدم، روبهروي بعضیها بلهقربانگو میشود؛ البته نه اینکه بیهیچ عقبهای اینطور بشوی. دیدید بعضی وقتها از چیزی فرار میکنی اما یا تو سر راهش قرار میگیری یا آن چیز مدام سراغت میآید؟
ادامه مطلب