بهزحمت راه میرفت. شک داشت قدم بعدی را به پس بردارد یا به پیش. حالی به جلو میکشاندش و تشویشی به عقب. چشمهایش مدام به مکاری1 بود که دیگر نگاهش را از او پنهان میکرد. چشم گرداند پشت سرش، شاید سیاهیای ببیند که نزدیک میشود یا پالكی2 را که برگشته. سر که برگرداند، نگاهش گره خورد به نگاه مکاری. این بار او چشم انداخت زمین و سخت قدمهایش را تند کرد. دست مکاری که روی شانهاش خورد، ایستاندش، سر برنگرداند. مکاری همانطور که دستش روی شانه مرد بود، ایستاد روبهرویش. جا نبود برای پنهان کردن چیزی. از میان لبهایی که از تشنگی و سکوت طولانی، راحت باز نمیشد چیزی شبیه آه گفت.
شانههایش سنگین شده بود. اشک ریخت روی گونههایش و لبهایش را تر کرد. دهانش شور شد. لب گزید. دستش را گذاشت روی شانه مکاری مثل عزیز از دنیا رفتهها. گفت «فکر نمیکردم اینطور شود سفر کربلایمان. کاش استخاره گرفته بودم. خودشان گفتند کار خیر، استخاره نمیخواهد. من هم قبول کردم. حالا که نیستند، حالا که رسیدهایم کاروانسرای بعدی... از خانشور تا خاننخیله... حالا که هنوز پیدایشان نشده... کاش استخاره گرفته بودم.»
مکاری که از خودش مطمئن بود، تا فهمیده بود پالکی زن و بچهها نیستند، راهی شده بود پیدا کندشان. تنها که برگشت، گفت حتم دارد با قافلهای قبل از آنها همراه شدهاند و رفتهاند چون نشانی ازشان توی بیابان ندیده بود. اطمینان مکاری پریشانترش کرده بود و اینکه میگفت نشانی ازشان ندیده، عجیب آزارش میداد. دلش را گرم کرد به زیارت، به اینکه فقط زن و بچههايش را بخواهد، به اینکه گریه کند فقط برای خودش. گریه کرد برای خودش...
ساعتی نشده بود که به کربلا رسیده بودند. همسفرها مصرّ بودند بیاید پیششان. دلش میخواست تنها باشد. راهی منزلی شد که اقامتگاهش بود وقتی کربلا میرفت. در زد. صدای زنی شنید. خودش را کمی عقب کشید و سرش را پایین انداخت. فهمید زنی در را باز کرده، باز عقبتر رفت و گفت «سلام همشیره! بهرسم همیشه آمدهام اینجا. اگر آقای خانه تشریف ندارند، بعد مزاحم شوم.» زن که پشت در بود، تمامقد مقابل مرد ایستاد. گفت «مرد! چهقدر دیر رسیدی.»
مرد، کولهبارش را زمین زد. شانههايش سبک سبک شده بود. پاهايش اما توان نداشت. نشست دم در. «کجا بودید تا حالا؟ نصف عمر شدم. بچهها کجا هستند؟ همه سلامتید؟» زن گفت «آرام باش! سلامتیم. داخل نمیآیی؟» مرد گفت «تعریف کن کجا رفتید؟ چی آمد به سرتان؟ تعریف کن!» زن نشست توی آستانه در. گفت «بین راه بچهها گرسنه شدند. خواستم چیزی بدهم بهشان. در ظرف را که برداشتم، سنگین بود. افتاد و صدا کرد. مرکب بیچاره از ترس رم کرد. کشاندمان سمت بیابان. خیلی از قافله دور شده بودیم. داد و فریاد زدن، دردمان را درمان نمیکرد. مرکب هم دور و دورترمان میکرد. راهگمکردهها چه میکنند مرد؟ هر که مهار از دستش در برود چه میکند؟ وقتی هیچکس صدایت را نمیشنود، فقط یک نفر را میتوانی صدا بزنی. فریاد زدم. به بچهها هم گفتم فریاد بزنند. صاحبمان را صدا زدیم... مرکب که ایستاد. هنوز داشتیم داد میزدیم. باور نداشتم حیوان سر جایش ایستاده. چشممان عادت کرده بود به تیرگی بیابان. اولش چیزی ندیدیم. صدا که به گوشمان خورد، رنگ بیابان هم از چشممان رفت. یکی میگفت نترس! نترس؛ به من میگفت. افسار مرکب را که گرفت دستش، دلم آرام شد. گفت «میخواهید بروید کربلا؟» گفتم: بله. از بیراهه عبورمان میداد. گفتم: آقا شما؟ گفت «به فریاد درماندهها میرسم.» رساندمان کربلا. راستی گفتم که از بیراهه آوردمان به راه.»
مرد لرزید. شانههايش باز سنگین شد. کار خیرش استخاره نمیخواست.
نویسنده: طهورا حیدری
پينوشتها
1. كرايهدهنده، كسي كه اسب و شتر و ساير چهارپايان را به كرايه ميداد.
2. كجاوه بيسقف، دو صندوق چوبي روباز كه در گذشته به دو پهلوي اسب يا شتر ميبستند و دو تن مسافر در آن مينشستند.
مجله آشنا، شماره 215، صفحه54
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید