داستان مهدوی، یونس ارمنی، طهورا حیدری
چرا گفتم چَشم، نمیدانم. انگار آدم، روبهروي بعضیها بلهقربانگو میشود؛ البته نه اینکه بیهیچ عقبهای اینطور بشوی. دیدید بعضی وقتها از چیزی فرار میکنی اما یا تو سر راهش قرار میگیری یا آن چیز مدام سراغت میآید؟ اينكه ميگويم فرار، نه اینکه آن چیز، خوب نیست... نه. چون تو نمیتوانی با آن روبهرو شوی یا چون تو هنوز خودت را در حدش نمیدانی یا مثلاً نمیخواهی وضع جدیدی داشته باشی؛ وضعی که شاید خیلی خلاف شرایط قبلت باشد، یا چون سخت است، چون همه چیزت را عوض میکند، اما اینکه آنهم سراغت میآید را نمیدانم دیگر قضیهاش چهطور است. این دست به دست دادن همه چیز برای روبهرو شدن با آن چیز جدید، از کجای کائنات سرچشمه میگیرد را نمیدانم. خیلی چیزها را نمیدانم؛ خیلی چیزها.
حکایت من هم آقای بافقی همین است. قصه غریبی است. میدانید... آدم جرئت نمیکند بعضی چیزها را برای دیگران تعریف کند؛ تعریف نکردن از ترس باور نکردن. نه ترس واقعی، نه؛ ترس فهمیده نشدنش. برای شما اما میشود گفت آقای بافقی. برای شما که من، هنوز تو نیامده، اسمم را صدا زدید و قصدم را میدانستید، اما اینکه میدانستید میآیم و چهکار دارم هم از آن قصههای غریب است که آدم جرئت نمیکند برای کسی تعریف کند.
همهچیز برمیگردد به قضیه آن پیرمرد کنار جاده. داشتم از بغداد میرفتم کربلا. تعریف از خودم نیست. من آدم دلرحمیام. نمیتوانم ناراحتی کسی را ببینم. میدانید جناب بافقی. دلم زود میسوزد. «زود» یعنی یک کاری میکنم برایش. برای خودم دلیل نمیچینم که راضی بشوم دلم بسوزد و دست آخر هم کار از کار بگذرد. داشتم بار میبردم از بغداد، میرفتم کربلا. از پیرمرد که رد شدم، فهمیدم حال خوشی ندارد. انگار که از تشنگی باشد. کناری زدم. قمقمهام را هم بردم. دیدم پیرمرد دارد از تشنگی هلاک میشود. آب که خورد، با هم سوار شدیم. کربلا رفتن برای من یکی از آن چیزهایی بود که نمیخواستم سر راهم قرار بگیرد. کربلا بروی و هیبت صاحب حرم نگیردت، دلت را یکجوری میکند. کم از صاحب حرم نشنیده بودم و ندیده بودم. شنیده بودم سر و کارت که با او بیفتد تا آخرش را برایت میرود. دیده بودم هرکس آشنایش بشود، یک روز، یکجور، سروکارش با او میافتد و سروکارش که با او افتاد، نمکگیرش هم میشود. بهخصوص بين ما ارمنیها، کم ندیده بودم کسی گرفتار صاحب این حرم نشده باشد.
پیرمرد که رفت، کار خودش را کرد. داشت پیاده میشد كه گفت ابوالفضل(ع) اجرت را بدهد! همانجا، یکلحظه نزدیک شدم به چیزی که ازش گریزان بودم. خود این ماجرا، مال چند روز پیش است. خواب، مال آن شب است که تهران رسیدم. دیدم توی خانهای هستم و کسی در میزند. خود صاحب حرم پشت در بود؛ سوار بر اسب. گفت آمدهام حقی که به ما پیدا کردی بدهم. گفتم چه حقی؟ گفت حق زحمتی که برای پیرمرد کشیدی. صورتش با مهتاب یکی شده بود یا مهتاب از صورتش بود، نمیدانم. گفت امشب برو شهرری. گفت بعدش کسی میبردت خانه آقای بافقی. وقتی گفت آنجا اسلام بیاور، محو شده بود و فقط صدای پای اسبی به گوشم میرسید و من مدام میگفتم «چشم قربان». صبر نکردم. به حرم حضرت عبدالعظیم نرسیده، کسی همراهیام کرد، آوردم اینجا. میگویم این قضیه، قصه غریبی است و آدم جرئت نمیکند برای کسی تعریف کندش، بیخودی نیست. شما، آقای بافقی فقط دارید گریه میکنید. گفتید مولایتان به شما خبر داده، یونس ارمنی دارد میآید اینجا اسلام بیاورد. گفتید حالا به قول شما، زلفم گره خورده به این خانواده. این یونس، دلش را هیبت صاحب حرم گرفته، همه چیزش دارد عوض میشود، بند دلش دارد گره میخورد با آقایی که صاحب حرم دستش را گذاشته توی دستش و همراهیاش کرده تا اینجا و از آن طرف، خبر آمدنش را داده به شما. کاشکی بقیهاش را شما بگویید. این یونس از خیلی چیزها سر درنمیآورد.
ـ گفتی قصه غریبی داری یونس! دارم فکر میکنم به حرفهایت. حرف، زیاد دارم برایت. بنشین برایت بگویم. داشتم فکر میکردم به کسی که به من خبر داد تو میآیی و آوردت اینجا. کسی که اگر دستت را بدهی دستش، میرساندت بهجایی که باید. داشتم فکر میکردم که گفتی نمیدانم چرا گفتم چَشم. به اینکه گفتی آدم، مقابل بعضیها بلهقربانگو میشود. داشتم فکر میکردم وقتی اباالفضل(ع) روبهروی آدم باشد و چیزی بگوید، خب آدم میگوید چشم، میگوید بله قربان. داشتم فکر میکردم وقتی عباس(ع) به حسین(ع) گفت میخواهد برود میدان، حسین(ع) که اجازه نداد عباسش برود. حسین که نگفت «بله». شاید چون میدانست عباس تا آخرش را برایش میرود. داشتم فکر میکردم شاید آخرینبار که عباس رفت آب بیاورد، حسین(ع) داشت زیر لب میگفت «بله» عباسم، تو هم برو. بله قربانِ چشمهایت، برو... بله قربانِ دستهایت، برو... «بله قربانِ...».
بنشین یونس! حرف، زیاد دارم برایت... .
مجله آشنا، شماره 213، صفحه 30
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید