اگر شب و روز، تغيير فصول، آمد و شد خورشيد و ماه، جذر و مد دريا و پديده هاي متناوب و متوالي ديگري از اين قبيل نبود، ما ديرتر به تغييرات محيط اطراف خود پي مي برديم، اما رشد گياهان، خود ما و ساير پديده هاي در حال تغيير اين تصور را در ذهن ما ايجاد کرده است . زمان به طور مجرد کاملا حاصل تحليل ذهن ما از تحولات است .
چنانچه با سرعتي همپاي سرعت نور و يا حتي کمتر از آن جنبش و جوشش داشتيم و تحولات طبيعي اطراف ما باز با همين سرعت در جريان بود، به طور قطع جهاني دگرگونه داشتيم يا به عبارت صحيح تر انعکاس آن در ذهن ما گونه اي ديگر بود، اما درک ما از زمان هماني بود که اکنون هست . اگر قادر باشيم گذري را درک کنيم، آن گذر و آن حرکت به صورت زمان و فاصله زماني در ذهن ما نقش مي بست، همانگونه که در حال حاضر نيز چنين اتفاقي رخ مي دهد؛ و آن چه در ذهن ما نقش مي بندد جزء حافظه ما مي شود و ما بر اساس همان ياد ها به قياس مي پردازيم . تلنبار شدن يادها از چگونگي حرکات، اندک اندک شاخصه هايي را در ذهن پديدار مي کند که ما را در درک تغييرات، حرکات و تحولات مادي توانا مي سازد .
در واقع آگوستين قديس درست مي گفت، او مي گفت : زمان يک خاصيت هستي است که خداوند آفريده است و پيش از خالق عالم، وجود نداشته است.
اما اين موضوع پرسش ديگري را به وجود مي آورد و آن اين است که آيا پيش از خلق عالم و کاينات، هستي موجود بوده است؟ سوال به ظاهر ساده اي است و شايد پاسخ آن اين باشد که به طور قطع نه، زيرا که صحبت از به وجود آمدن خود هستي است! بنابراين قبل از آن نمي توان بحثي از هستي به ميان آورد و درست همين جاست که پاي يکي از موضوعات مورد علاقه يا بهتر بگويم دغدغه هاي ذهني من که پس از اين از آن بسيار خواهم گفت به ميان مي آيد و آن نيستي و چيستي آن است .
جمله سنت آگوستين به نوعي غير مستقيم بر آغاز هستي دلالت دارد .
استيفن هاوکينگ در کتاب تاريخچه زمان خود مي نويسد: اما در سال 1929 ادوين هابل متوجه شد که به هر سوي جهان که نظر بيفکنيم کهکشان هاي دور به سرعت از ما فاصله مي گيرند؛ به ديگر سخن، جهان در حال گسترش است يعني در زمان هاي گذشته، اشياء به يکديگر نزديکتر بودند. در واقع به نظر مي رسد که روزي، در حدود ده يا بيست هزار ميليون سال قبل، همه آن ها در نقطه اي واحد قرار داشتند و در نتيجه چگالي جهان بي نهايت بود . اين کشف سرانجام موضوع آغاز جهان را به قلمرو علم وارد ساخت.
اما نظريه ادوين هابل براي من سوالاتي را به وجود آورده که آن ها را طرح مي کنم :
گسترش و انبساط جهان در چه ظرفي صورت مي گيرد؟
اگر فرض کنيم که بيست هزار ميليون سال پيش جهان بسيار چگال بوده است، فضاي اطراف آن چه بوده ؟
فضا جزء هستي است و شکلي از ماده، بنابراين چگونه هستي در ورطه نيستي و در محدوده هاي آن گسترش مي يابد؟
به هر حال من با اين نظريه انبساط عالم نمي توانم کنار بيايم حتي اگر هابل و هاوکينگ واضع آن باشند، بر عکس معتقدم چنانچه مشاهدات علمي نشان دهند که کهکشان ها از هم و از ما دور مي شوند بايد در جاي ديگري که فعلاً، قادر به کشف و مشاهده آن نيستيم انقباضي صورت گيرد .(نمي خواهم نظريه پردازي کنم؛ اما چنانچه انبساطي قابل پذيرش باشد تنها در کنار انقباض و نوعي نظريه ضرباني قابل قبول است.) چنان چه بي کرانگي را فرض قرار دهيم که به کمک آن بتوانيم انبساط عالم را توجيه کنيم، باز دچار مشکل مي شويم و اين مشکل توضيح همين بيکرانگي است . نکته مهم اين است که اگر چگال بودن جهان تدر مقطعي را پذيرا گرديم در واقع بايد کرانمند و محدود بودن آن را نيز قبول کنيم، زيرا که توده اي چگال يا همان جهان چگال هابل نمي تواند نامحدود باشد؛ در آن صورت ديگر آن توده چگال نمي تواند منفجر شود و بسط يابد زيرا که خود جهان چگال بي نهايت کرانمند نيست و بر پايه بي نهايت بودن فراگير مطلق است، پس چگونه بي نهايت باز هم بي نهايت تر مي شود ؟
چنانچه بي کرانگي براي کاينات قايل شويم، آيا مي توانيم آن را تعريف کنيم؟ تعريف ساده و سخيف بي کرانه يعني آن که کرانه ندارد يا محدود نيست، مورد نظر نمي باشد که اگر هم قابل قبول باشد همان مشکلات بالا به قوت خود باقي خواهد ماند . به نظر مي رسد کلماتي چون کرانه و بي نهايت در اين مبحث ناشي از عدم توان پاسخگويي است و به منظور خلاصي يافتن از توضيح و توجيه خلق شده است.
از طرف ديگر چنانچه کرانه اي براي کاينات قايل باشيم مرزهاي ناديدني و غير قابل درک آن به چه محدود شده است ؟
آيا مي تواند مرز يا کرانه اي به نيستي محدود شود؟ نيستي خود چيست؟
هاوکينگ مي نويسد: در جهاني ايستا، آغاز زمان چيزي است که بايد در موجودي خارج از جهان بر آن تحميل کند، هيچ ضرورت فيزيکي براي يک آغاز وجود ندارد. مي توان تصور کرد که به طور صوري در لحظه اي از زمان، خداوند جهان را آفريد.
چند اشکال بر اين نظريه وجود دارد :
1. موجودي خارج از جهان يعني وجود و وجود يعني توأم با زمان مگر آن که موجود ايستا باشد . در اين صورت ايستا نمي تواند خلق کند، زيرا در اين صورت از نقطه سکون و بي تحرکي به تحرک افتاده و حرکت يعني زمان، تحميل و انجام هر فعلي به معناي به جريان افتادن زمان است .
2. به طور صوري در لحظه اي از زمان نيز چندان درست به نظر نمي رسد، زيرا لحظه هر چقدر کوتاه به هر حال زمان است. اينک اين سوال به وجود مي آيد که آيا خلق هستي موجب يافتن زمان است يا اين که در زمان، هستي به وجود آمده است . در آن لحظه که قرار به وقوع آن است هستي نبوده است؛ بنابراين زمان هم نبوده و بالطبع لحظه اي نيز در کار نبوده است . آيا وجود لحظه متقدم بر هستي است يا هستي بر لحظه تقدم دارد؟ اگر بگوييم با هم از زير پاسخ شانه خالي کرده ايم، علاوه بر اين سوال قبلي يعني حرکت از نيست به سمت هست که خود متضمن مفهوم زمان مي شود بي پاسخ مي ماند .
3. هيچ ضرورت فيزيکي براي يک آغاز وجود ندارد نيز، نامفهوم است و شايد بي ارتباط با موضوع باشد . اگر به طور کلي ضرورتي وجود نداشته، پس چرا چنين رويدادي به وقوع پيوسته؟ شايد منظور هاوکينگ اين است که اين رويداد کاملا تصادفي بوده، در اين صورت چنين نظري معارض اصل آفرينشي است که هاوکينگ از آن گفته است . هاوکينگ در جاي ديگر مي نويسد، اما فرض اين که جهان پيش از انفجار بزرگ خلق گرديده معني ندارد . اين هم يه نظرم درست نيست، زيرا انفجار بزرگ تنها ناظر بر اين موضوع است که ماده بسيار چگالي يا جهان بسيار چگالي منفجر شده و دمادم انبساط يافته و همچنان نيز گسترش مي يابد؛ بنابراين همان ماده چگال که از آن ياد مي شود وجود داشته، حتي اگر نام آن را ماده هم نگذاريم بايد مطابق نظر هاوکينگ قبول کنيم که چيز چگالي وجود داشته، که بعد منفجر شده است . همين چيز چگال همان جهان است . اما جهاني چگال . بنابراين جهان پيش از انفجار بزرگ نيز وجود داشته اما نه به اين شکل و شمايل .
آن توده چگال که منفجر شده است حتما وجود داشته؛ اگر نه نمي توانسته منفجر شود، بر همين اساس هستي قبل از انفجار نيز وجود داشته و نمي توان آن را کتمان نمود و به وجود زمان تنها پس از انفجار قايل شد . اگر هستي بوده که منفجر شود زمان هم با آن بوده . اگر با ترفندي بخواهيم هستي قبل از انفجار را باز از نوع ايستا معرفي کنيم، بار ديگر به مخمصه تحول ايستا به پويا که همانا لحظه انفجار است گرفتار مي آييم . به نظر من به هيچ رو نمي توانيم از پس اين سوال تقدم و تأخر لحظه و هستي برآييم مانند حکايت مرغ و تخم مي تراود .
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید