همچنین تصریح میکند که پیامبران خدا مطلقاً به «قدرت» و ِاعمال آن درمسیر اصلاح مردم، توجهی نداشتهاند و ابداً نظارتی بر عقاید و اخلاق آنان نمیکرده و تنها با شرک، مبارزه میکردهاند. اما فراموش میکند که توضیح دهد این "شرک"، نظراً و عملاً، چیست؟ آثار نظری و عملی "توحید" چیست؟ و مبارزه با شرک در جامعة شرکآلود، چگونه و با چه ابزاری، با چه چشمانداز و برنامه و اهدافی باید صورت میگرفته است؟
کافی است در هر یک از این پرسشهای منطقی، اندیشه شود تا کل آن تئوری زیرورو گردد. زیرا بر اساس این تئوری، ما با خدایی مواجه هستیم که به حقوق بندگان خود و به نحوة تأمین آنها بیتفاوت است. همچنین عطف توجه "حکومت" به دین و اخلاق و ایمان مردم، چیزی است که در این نوشته، بارها مورد اخطار و انکار قرار گرفته و گمان شده که این عطف عنان، لزوماً و انحصاراً رویکردی خشونتآمیز و اجبارآلود و سرکوبگرانه است.
9) پس دین، منحصر در گزارشی کلی از وجود "خدا و آخرت" شد. اما "خدا" کیست و "آخرت" چیست؟! اینک با تعریفی جدید از توحید و معاد هم آشنا شویم. مهندس بازرگان، خدا و آخرت را چنین معنی میکند:
«آخرت یعنی این عقیده که جهان حاضر دربرگیرندة همة زمانها و مکانها نیست. و ایمان به خدا، به معنی حرکت بیانتهاست.»!!
تنها باید گفت: جای استاد مطهری خالی!!
10) اینک آفات حکومت دینی و آنچه را به تعبیر نویسنده، باعث «خَسِرَالدُّنیا والاَّخرة» شدن مسلمانان میشود، مرور میکنیم:
الف) مضمون نخستین دلیل ایشان این است که تشکیل حکومت اسلامی، شرک است چون اصلاح اجتماع و دنیا را در ردیف خدا و آخرت، طرح میکند.
بیاعتنا به آنکه این "اصلاح"، وقتی امر همان خداوند، و این "دنیا"، مقدمة همان آخرت باشد، در آن صورت، رقیبی برای خدا و آخرت، و شریک در اصالت آن نخواهد بود. وی از "شرک رنسانس"، پس از "توحید قرون وسطایی" سخن گفته و آن را محصول حکومت دینی کلیسا میداند و حاکمیت کلیسا را معیاری برای حکومت اسلامی معرفی میکند. سپس از فساد و فلاکت اروپای پس از رنسانس میگوید بیآنکه اقرار کند که در واقع، از بلایای "سکولاریزم" دارد میگوید، اما آنها را به "دین" نسبت میدهد. شاهد مثال او هم، عنوان شدن «مصلحت نظام» از سوی حضرتامام(رض) است که وی آن رابه «فداکردن دین به پای حکومت»، تفسیر میکند.
اما آیا به راستی "ولایت مطلقه" و مبحث "مصلحت نظام"، به معنی ترجیح "حکومت" بر "دین" است یا تسهیل و توسعة "حکومت دینی" و تلاشی در جهت "دینیتر کردن جامعه"؟!
در مصلحت نظام، "سخن از مصالح حکومت و جامعة اسلامی (و نه منافع پراگماتیستی)، آن هم با معیارها و محکمات اسلامی (نه ملاکهای سکولاریستی)، و سخن از ترجیح ملاکهای مهمتر اسلامی بر ملاکهای کماهمیتتر است، نه ترجیح دنیا بر آخرت!! به ویژه که "ولایت مطلقه"، از احکام اولی خود "شرع" است. اختیارات حکومت در جهت مصالح مردم است نه منافع شخصی.
ب) «تشکیل حکومت اسلامی باعث مأیوس شدن مردم از دین و احساس عجز اسلام از حکومت میشود.»
این دومین مفسدهای است که به نظر ایشان، بر حکومت دینی مترتب میگردد. اما اگر در یک حکومت اسلامی، ضعفها و مفاسدی وجود داشت، راهحل منطقی کدام است؟! کنارگذاشتن اصل یک "حکومت" یا اصلاح آن مفاسد؟! و مگر "اسلام"، خود، انحرافات و مفاسد اجتماعی احتمالی در داخل حاکمیت دینی را پیشبینی نکرده و مکانیزمهای نظری و عملی، در سطح علمأ و نخبگان و نیز در سطح تودة مسلمین، جهت کشف و مبارزه (ابتدا مسالمتآمیز و ناصحانه، سپس قهرآمیز) با آنها را توصیه نفرموده است؟! مگر این حق (بلکه تکلیف) را به مردم نفرموده است که در برابر ظلم و فساد در حکومت دینی نیز عکسالعمل نشان دهند و...؟
ج) ایشان 4 مورد تاریخی را مثال زده که دینی بودن حکومت، فاجعه بار آورده است. حکومت کلیسا در قرون وسطی (هزار سال)، حکومت بنیعباس و بنیامیه، حکومت صفوی و حکومت قاجار، شاخصهای حکومت دینی در نظر مهندس بازرگان هستند و حکومت اسلامی با این موارد قیاس میشود.
جای این سؤال، خالی است که ایشان چگونه حکومت پیامبر(ص) و علی(ع) را معیار "حکومت دینی" نمیگیرد و اساساً تشکیل حکومت و نحوة ادارة کشور از سوی آن دو بزرگوار را فاقدنقطه عزیمت دینی و ماهیت شرعی و صرفاً رفتاری دمکراتیک میداند، اما حکومت امویها و عباسیها و قاجار و صفویه را حکومتهایی دینی میخواند؟ حیرانم از چشمبندی خدا!!
چهار نمونة حکومت دینی ایشان، آیا به راستی، حکومتهایی ملتزم به احکام و اخلاق دینی و معطوف به اهداف دینی بودهاند؟! برچه اساس، حکم به "دینی بودن" حکومتهایی از قبیل بنیامیه و بنیعباس میشود، آن هم علیرغم اظهار نظرهای صریح امامان دین، دستکم در این موارد؟! آیا حکومتهایی که حاکمانش شُرب خمر و زنا و آدمکشی و دروغ، و حتی تکذیب صریح قرآن و امامکُشی میکردند و نماز جمعه را چهارشنبه و در حال مستی میخواندند، حکومت دینی بودند؟!
آیا سلاطین قاجار و صفوی، حتی به احکام شرعی شخصی خود عمل مینمودند؟! آیا حکومت کلیسا و سیرة احبار و راهبان مسیحی در قرآن کریم، مورد انتقاد نیست؟!
بسیار خوب! کوتاه میآئیم و این حکومتها را دینی فرض میکنیم. به راستی از حیث تمدن مادی و پیشرفت علوم و شکوفایی اقتصادی و نظامی، از دوران حکومت بنیامیه و بنیعباس یا صفویه، یادگاری جز جهل و تاریکی، رکود و عقبماندگی و اختناق، به جا نمانده است؟! آیا در همین مراحل تاریخی که گاه توأم با تظاهر به دین بوده است، چشمگیرترین پیشرفتهای مادی و علمی و مدنی تاریخ عرب و ایران اتفاق نیافتاده است و آیا آن پیشرفتها محصول تعالیم دین بود یا محصول حسن نیت حاکمان عباسی و اموی یا صفوی؟!! آیا یزید و معاویه و هشام و ولید یا شاهعباس و آغامحمدخان و ناصرالدین شاه، معیار حاکم دینی و باصطلاح «ولی فقیه» بودند؟! یا آنکه نگاه "ولی فقیه" به آستان مقدس پیامبر(ص) و علی(ع) دوخته شده است؟! و آیا معاهدة ترکمانچای و گلستان، محصول آن بود که به تعبیر ایشان، آغامحمدخان، نمازخوان و حافظ قرآن بود؟! و یا مفاسد قاجار ناشی از مجالس تعزیهای بوده که ناصرالدینشاه زنباره و متجاوز به حریم شرع و خوشگذران، از سر ریاکاری ترتیب میداده است؟! این چه طرز استدلالی است؟!
جالب است که آقای بازرگان به صراحت در این مقاله، موافقت خود با "آتاتُرک" در تفکیک دین از سیاست و مخالفت اهانتآمیز خود با شهید شیخ فضلالله نوری را نیز علنی میکند.
د) «چهارمین خسارت، آنست که حکومت دینی جای محبت پیامبرانه، با چماق و اکراه مردم را به دین دعوت خواهد کرد».
آری، اگر حکومتی، محبت و روابط انسانی را بکناری نهاده و بجای تعلیم و تربیت دینی و احقاق حقوق مردم و اجرای عدالت اجتماعی و حفظ حریم انسانی مردم و رسیدگی به محرومین و ارائه چهرهای اصیل و صحیح از دین، یکسره به سراغ چماغ و سرنیزه رفته و با خشونت و تهدید و توهین، بخواهد مردم راباصطلاح متدین کند، نه دینی است و نه عاقل. ولی به راستی چنین تصویری از کدامیک از ادلة «ولایت فقیه» و یا سیرة عملی حضرت امام(رض) (به مثابه یک نمونه عینی) بدست میآید؟!
ه') آقای بازرگان، اعتقاد به اینکه دین، "صرفاً خبردهندة آخرت و معرفی کنندة خداست" را، ضرورتی نیرو بخش در روزگار سراسر رنج و ملال میبیند و تبیین نمیکند که این کارکرد آرامبخش (همچون نوعی داروی اعصاب) که او برای "دین" قائل شده، چه تفاوت اصولی با همان تصویر «رهبان صفتان تارک دنیا و مرتاض مسلکان» از زندگی دارد که خود وی آن را مضحکه میکند؟!
دستکم در تصویر رهبانی و ریاضتی، یک «واقعیت»، مورد توجه است (و آن، «باد» بودن دنیاست) ولی نگاه اسلام به زندگی و دنیا و حکومت، نه نگاه راهبان و تارکان اجتماع است و نه سکولاریزم!
بلکه نگاهی جامع به دین و دولت و به دنیا و آخرت است که همه نیازها و استعدادهای مادی و معنوی انسان را در مسیر "کمال" وی، فعال کرده و از شرایط مادی، بستری برای ارتقأ معنوی میسازد و نه به دنیا و حکومت، اصالت میدهد و نه به آخرت و معنویت و روح انسان، از چشماندازی انتزاعی و ذهنی و ناقص مینگرد.
و) یکی دیگر از آفات «تلفیق دین و سیاست» در نظر مهندس بازرگان این است که «اگر گفتیم اسلام منحصر در عبادت و خداشناسی و تقوای شخصی نیست و به سیاست و حکومت و صلاح دنیا نیز نظر دارد و برای بهبود زندگی بشر، رهنمود دارد، دیگر جامعة دینی، دست روی دست گذاشته و به کار و نظم و علم و برنامهریزی و تحقیق و ...، وقعی نمینهند زیرا معتقد است همه چیز در دین هست!! و وقتی دین کامل باشد دیگر نیازی به اختراع و اکتشاف و کارخانه و ... نخواهد بود.»!!
این نتیجهگیری، محصول همان عطف کردن «حقوق و سیاست و اخلاق» به «آشپزی و خیاطی و باغبانی» است که ذهن امثال آقای بازرگان را اشغال کرده، و وانمود میکنند که مدعیان «کمال دین» (و در رأس همه، خود قرآن کریم)، گفتهاند که کلیة فنون و صنایع و روشهای جزئی و کلی مربوط به معیشت را قرآن کریم مجاناً در اختیار ما نهاده و ما را از تعلیم و تلاش و تفکر و تجربه و از تحقیق و کار و نظم، برحذر و مستغنی کرده است. وی همچون تازه مسلمانی سخن میگوید که گویی تا حال، نه یکبار آیات وحی را مرور کرده و نه از دهها هزار روایت معصومین(ع) در باب انسان و زندگی، مطلقاً خبری دارد و آن همه سفارشات دینی به تعقل و نظم و کار و تحقیق و ... را ندیده و نشنیده است.
11) مینویسد: (متولیان دین چون احساس میکردند که با نفوذ نسبی علوم و افکار و آداب فرنگی، خلل در دین و آداب مردم و نتیجتاً در اعتقاد و اطاعتشان نسبت به علما به وجود خواهد آمد و دیر یا زود مقام و موقعیت و مزایای بلارقیب خودشان را از دست خواهند داد، تمایل و تفاهم نسبت به تمدن و فرهنگ اروپایی را به زیان مسلمانان و بر ضد اسلام خوانده و تحریم کردند.)
آقای بازرگان، درگیری علمای شیعه با انگلیسها و روسها و روشنفکران غربگرای صدر مشروطه را نه مقاوت در مقابل استعمار و وابستگیهای سیاسی - اقتصادی ایران و نیز التقاط و آلودگی نظری و عملی، بلکه مقاومت در برابر علوم و تمدن و پیشرفت، به دلیل ترس از دست دادن موقعیت اجتماعی و پایگاه سنتی مردمی و نفوذ کلمة خودشان، دانسته است و مجدداً صنعت و اکتشافات و علوم جدید را به افکاری چون دمکراسی لیبرال، رفُرم دینی و... عطف کرده و نمیتواند یا نمیخواهد میان «علوم و صنایع» (که از سوی اغلب علمأ پذیرفته و حتی استقبال میشد) با «مکاتب و اخلاق و فرهنگهای» غربی (که بخشی از آنها با بخشی از اصول و فروع اسلام، ناهمخوان است) فرق بگذارد.
اول) آنکه وضع دین پس از رنسانس، که به تعبیر خود وی، «به کُنج عبادتگاهها و وجدانها محدود شدن و از میدان سیاست و حکومت و تأثیر بر سرنوشت انسانها برکنار گردیدن» است، قربانی شدن مسیحیت میخواند، حال آنکه تمام مقاله، مصروف بر آن شده بود که اساساً دین، جایگاهی جز وجدان مردم و کُنج عبادتگاه ندارد و حکومت، شغلی جداگانه است.
دوم) آنکه فراموش میکند که چند صفحه قبل، حکومت امویها و عباسیها را مظهر حکومت دینی و باعث فقر و فلاکت و عقبماندگی و جهل، خوانده بود و اینبار میگوید که غرب پس از رنسانس، تحت تأثیر تمدن درخشان حکومتهای اسلامی در شرق و تفوق مسلمین در شئون علمی و فرهنگی و اجتماعی، پیشرفت کردند و پارچه و کاغذ و چاپ و ساعت و باروت و پزشکی و بیمارستان و بازار و مبادلات و راهسازی و مدرسه و... را از جامعة دینی در جهان اسلام، آموختند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید