1) مواجهه با مسئله دین از منظرکارکردگرائی (فونکسیونالیستی) و ابزارانگاری (انسترومنتالیستی)، اساساً یک نگاه دینباورانه و مؤمنانه به دیانت، نمیتواند باشد. این خود، شروع نزاع مهمی در «فلسفه ادیان» است که بنظر میرسد منشأ خطاهای بزرگتر و پیاپی خواهد بود و چنین اتفاقی در تألیفات مرحوم مهندس مهدی بازرگان و همفکران ایشان، چه وقتی که نگاه ایدئولوژیک و سیاسی - حکومتی به دین داشتند و چه حال که نگاهی کاملا" "غیرسیاسی و منفک از دولت" و باصطلاح، سکولاریستی به "دین" دارند، پیدا بوده و هست.
ریشه در این دو نگاه، یکی است. گرچه جهت آنها با یکدیگر مغایر بوده باشد. منطق دینداری، در این هر دو مرحله، یکسان است. پیشتر، معطوف به جنبة اثباتی، و اینک، به جنبة سلبی (تفکیکی و سکولار)، امامنطق، همان منطق پیشین است.
همچنین درفلسفه ادیان، متفکران غربی عادت کردهاند که متن معارف دینی (اسلامی) را جدی نگرفته و از بیرون و براساس فرضیات ابداعی و استحسانی، برای اسلام، وظیفه و کارکرد بتراشند.
آنان تأکید دارند که نباید از خود دین پرسید که برای رفع چه نیازی و حل چه مشکلاتی آمده است؟ بلکه باید تکلیف دین، وظائف و قلمرو و کارکردهای آن را از بیرون، تعیین کرد و به معارف دینی، جهت داد و در واقع، آن نظریه را بر متن دینی تحمیل کرد. به عبارتی در هر دوره، به اقتضایی و استحسانی، نکاتی را در دین، "اصل" و بقیه را "فرعی" گرفت.
به عقیدة اینان، منطوقات متن دینی و مدلول ادلة شرعی در این باب، حجت و یا گویا نیست. لذا در شرائطی، تحت تأثیر القائات و مشهورات زمانه، انتظار حکومت از دین داشتیم (که حال متوجه شدهایم خطا بوده است!) و در شرائطی دیگر و تحت تأثیرات خارجی دیگری، انتظارِ صرفاً اطلاع رسانی اجمالی در باب خدا و آخرت را از دین داریم. مسئله، این نیست که اسلام (قرآن و روایات)، از چه اصول و اهداف و احکامی سخن گفتهاند بلکه مسئله، این است که ما چه انتظاری مایلیم که از دین داشته باشیم؟! به عبارت واضحتر، برخلاف روال سنتی!! که دین برای ما تعیین تکلیف میکرد، حال ما، تکلیف دین و وظائف آن را تعیین میکنیم. دین، مفاد قاطع و واضحی ندارد و لذا حجیت ندارد و متغیر و تابعی از تمایلات و توقعات و منافع ماست.
و اما در نظر آقای بازرگان، یک دیدگاه قدیمی باید فرو ریزد. آن دیدگاه ساده و قدیمی، که در این مقاله مورد سؤال قرار میگیرد، از چنین شناسنامهای برخوردار است:
(... قبلا" شرعیات اصول و فروع دین را با تذکر اینکه اگر کسی این اصول را نداند و به فروع دین عمل نکند، مسلمان نیست، یادمان میدادند. اصول اسلام و احکام آن، حالت ثابت و قطعی داشت که اعتقاد و عمل به آنها، باعث میشد زندگی، قرین سلامت باشد.)
این نخستین علامت جدی، در تبیین جهتگیری جدید و تجدیدنظر آقایان در تعریف "دین" است. بنابراین، از این پس، ظاهراً نه مسلمانی، در گروی "اعتقاد به اصول" و "عمل به فروع دین" خواهد بود و نه ثبات و قطعیت احکام اسلام بقوت خود باقی است. و اینکه عمل به دین، زندگی را قرین سلامت خواهد کرد،جزء عقائد سنتی و کهنه در آمده است.؟!
ایشان مینویسد: (برای خیلیها این توجه پیدا شده بود که علت عقبماندگی ما، مسلمانان بودنمان است. اکثریت مردم چنین عقیدهای نداشتند یا نمیخواستند داشته باشند. بعضی از علما واکنش نشان داده و برای راضی کردن وجدان خودشان، در صدد تجدیدنظر در دین برآمدند و علل دیگری را باعث خرابی اوضاع و عقبماندگی دانستند...)
این عبارات به قدر کافی، صریح نیست که علت عقبماندگی مسلمانان را در اسلام (یا برخی تعالیم اسلام) دانستن، بالاخره نظریة موجهی بوده یا نبوده است؟! و آیا برخی علما - برای راضی کردن وجدان خودشان!! - در کدام بخش از دیانت، باید تجدید نظر میکردند و چرا؟
اما مقاله در ادامه، بقدر کافی، صریح است که نظریة علمأ روشنفکر، در اینکه «اسلام، حاوی بهترین دستورهای اخلاقی و اجتماعی و حکومتی است و برای اصلاح ما و رواج عدالت و سعادت در جامعه آمده، نظریهای خام و کودکانه و ایدئولوژی زده بوده است»!!
وی مینویسد: (با پیدایش افکار مترقی ناسیونالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم در غرب، روشنفکران مسلمان نیز به فکر ایدئولوژی و جهانبینی اسلامی افتادند.)
براساس این تحلیل، پیش از پیدایش ناسیونالیزم و سوسیالیزم و کمونیزم (که نویسنده از آنها، به عنوان افکار مترقی یاد میکند) اسلام، فاقد هستیشناسی و جهانبینی و معارفی راجع به انسان و جهان بوده است. براستی با قطعنظر از لفظ "ایدئولوژی"، آیا اسلام و احکام آن، معطوف به جامعهپردازی و تصحیح مناسبات سیاسی اقتصادی و قضایی در جوامع بشری نبوده و این جمله را، از افکار مترقی ملیگرایی و کمونیزم الهام گرفته است؟!
آیا کلیه کسانی که به تعبیر سکولار، "نگاه ایدئولوژیک" به اسلام دارند، به آیات و روایات و منابع دست اول دینی مربوط به 1400 سال قبل (و پیش از ظهور آن افکار مترقی) استناد نمیکنند؟!
البته از نگاه "جامعهشناسی معرفت"، میتوان پذیرفت که در هر دورانی، متفکران اسلامی بدلیل رواج شبهاتی خاص، به سوی خاصی، بیشتر عطف عنان کرده و به برجستهسازی آن بخش از معارف دین که بیشتر مورد سؤال و شبهه بوده، پرداختهاند.
اینست که در دوران ظهور مارکسیزم، علمای اسلامی بیشتر به "اقتصاد اسلامی" و "فلسفة تاریخ" در اسلام، یا بررسی "دترمینیزمهای اجتماعی" پرداختهاند و در دوران شیوع لیبرالیزم، به ابعاد دیگری از اسلام (از قبیل "عقلانیت" و "معرفت"، "شناخت"، "فلسفةسیاسی" و ... در اسلام)، عطف توجه غلیظتری کردهاند. اما روشن است که "جامعهشناسی معرفت"، غیر از خود "معرفت" است.
ایشان همچنین میگوید: (مبارزه، مُد روز شده بود. استفاده از اسلام به عنوان یک «مکتب مبارز»، جای وسیعی در افکار مردم پیدا کرده بود).
وی، "سیاسی حکومتی" دانستن اسلام در دهههای گذشته را مستند به آن میکند که مبارزه، ُمد روز بوده است و دوستان ایشان گمان میکردهاند که این طرز فکر، فایده برای کشور داشته و احکام اسلام، چاره گرفتاریها و عقبماندگیها میشود و ... سپس تصریح میکند که این گمان، از اساس، خطا بوده است. این، به یک معنا اعتراف جالبی است. ابتدا چون مبارزه، مد روز بود و به گمان فایده داشتن!!، اسلام را "سیاسی" معرفی کردن و "بعثت" را با "ایدئولوژی" گره زدن! و سپس - باز هم بر اساس فایدهگرائی - دین را جدا از سیاست و حکومت، دانستن!
آیا یعنی دیدگاههای چهل سالة آقای بازرگان در باب تلفیق دین و سیاست، معطوف به "فایده" (و نه "حقانیت") و براساس تبعیت از مُد روز (و نه اسلام) بوده است؟! پراگماتیزم و ابزارانگاری در مواجهه با دین، مگر چیزی غیراز این است؟
2) ایشان، همچنین سیاست دینی را نوعی دنیا گرائی قلمداد میکنند. براستی آیا اعتقاد به حکومت دینی، مترادف با تفکر "دین برای دنیا"ست؟! حکومت دینی، مستلزم اصلاح دنیا براساس دین است یا بکارگیری دین در راه "دنیا" و منافع مادی؟!
نکته مهمی که لابلای عبارات آقای بازرگان، هویدا است، آن است که آنچه ایشان در اواخر عمر از آن عدول کرده، طرز فکر قبلی خودش(نگاه پراگماتیستی و سودطلبانة اجتماعی به "دیانت") است. به عبارت دیگر، نه دیدگاه سیاسی حکومتی ایشان به "دین" در دهههای قبل، دیدگاهی دقیقاً دینی بوده و نه دیدگاه "انحصار در آخرت و خدا" در سالهای اخیر، دیدگاهی براستی معنوی و دینی است.
دو نوبت "عدم تعادل"، یکی پس از دیگری، در این تفکر رخ داده که اولی تحت تأثیر مارکسیزم و ناسیونالیزم (که پیشتر مد روز بوده) و دومی تحت تأثیر بینشهای لیبرال، (که اینک مجدداًمُد روز است) واقع گشته است.
زیرا در معارف دینی ما، نه "سیاسی بودن دین"، به معنی "دین فدای دنیا" و "دین در خدمت دنیا و دنیاطلبان" بوده و نه "معنوی و اخروی بودن دین"، به معنی بیتوجهی به حیات اجتماعی و سرنوشت انسانها و بیاعتنائی به حقوق و وظایف سیاسی و اقتصادی و تربیتی آنهاست. دعوت به آخرت، مترادف با"رهبانیت" نیست و سیاسی بودن دین نیز، معطوف به تهیه دنیای چربتر (به هر قیمت!!) و "دنیوی کردن دین" مردم نیست. "دینی کردن دنیا" با "دنیایی کردن دین"، تفاوت جوهری دارد.
وی مینویسد: ("شایستة خدا و پیامبران او، منطقاً میباید در همین تعلیماتی باشد که دانش انسانها از درک آن عاجز و قاصر است و الا آموختن چیزهایی که بشر دارای امکان کافی یا استعداد لازم برای دریافت آن هست، چه تناسب و ضرورتی میتواند داشته باشد؟ انجام کارهای اصلاحی و تکمیلی دنیا در سطح مردم، دور از شأن خدا و تنزل دادن مقام پیامبران؛ حدود مارکس و پاستور و گاندی است.")
براستی چرا اصلاح در زندگی مردم و تکمیل مناسبات انسانی، دور از شأن خدا دانسته میشود؟ گویا ما با "کلام و ربوبیات" جدیدی مواجه هستیم که براساس آن، برای خداوند، کسرشأن محسوب میشود اگر به فکر اصلاح انسان اجتماعی در دنیا باشد!! براستی برای خداوند، چه شأنی و چه اخلاق و صفاتی، فرض شده که به او حق میدهد تا نسبت به سرنوشت بندگانش در حیات بسیار پیچیده انسانی، بیتفاوت مانده و راههای واقعبینانة عبودیت را به آنان نیاموخته باشد؟! آیا اگر انبیأ، مردم را به عدالت اجتماعی و اصول صحیح در مناسبات سیاسی و اقتصادی و به روش صحیح تربیت، فراخوانند و اصلاحطلب باشند، تا حد مارکس و پاستور و گاندی، ساقط میشوند؟ این چه نگاهی به خدا و به دین است؟!
آیا اصلاح طلبی پیامبران در امر جامعه و حکومت و تربیت و اقتصاد، از نوع خط و ربطهای افراد معمولی و از همان سنخ است؟! آیا اگر دین، راهکارهای رستگاری و عبودیت را در صحنه واقعی زندگی، در بستر معیشت و سیاست و حقوق اجتماعی مردم، به مردم نشان دهد، ضایع شده و کار کوچکی کرده است؟! آیا بهتر نیست به اقتضأ روشن منصوصات دین، گردن بگذاریم که توضیح میدهداساساً اسلام برای نشان دادن راه عبودیت در بسترهای زندگی واقعی انسان (فردی و اجتماعی) آمده و آن حضور سنگین و اجتماعی انبیأ و آن همه احکام عملی و دخالت در امور ظاهراً جزئی (و باطناً مهم و سرنوشتساز)، همه، دلیل بر مهم بودن زندگی انسان و مهم بودن اصلاحات در دنیاست؟!
گرهزدن "دنیا با آخرت"، "ماده با معنی" و "دین با زندگی"، مهمترین رسالت ادیان الهی است و جز به کمک انبیأ هم، شدنی نیست.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید