غريزه (Instinct)
روان شناسان در اين سخن اتفاق نظر دارند كه رفتار انسان پيچيده ترين انواع رفتار است و ساخت بيولوژيك و فيزيولوژيك او بيش از تمام حيوانات عالي پيچيدگي دارد و همين وضع، شناخت دقيق او را دشوار مي نمايد. شايد علت عمده وجود تفسيرهاي گوناگون دربارة علت هاي رفتار آدمي همين پيچيدگي ساختمان وجود و رفتار او مي باشد. به تدريج كه بر سن كودك افزوده مي شود ويژگي هاي ديگري از قبيل: خنديدن، حرف زدن، راه رفتن، كوچك و بزرگ را از هم تشخيص دادن، فاصله ها را دريافتن، رنگ ها را شناختن و ... در وي ظاهر مي شوند.
اين گونه فعاليت ها يا خصايص نتيجه تركيب و تأثير متقابل دو عامل وراثت و محيط مي باشند و خصايص زيستي غالبا به وسيله «ژن ها» از والدين به فرزندان و خصايص رواني يا پسيكولوژيك – كه گاهي خصايص اجتماعي نيز ناميده مي شوند – غالبا از طريق «محيط» در فرد پيدا مي شوند. ولي اين تفسير و توجيه – مخصوصا در گذشته – مورد قبول بعضي از روان شناسان واقع نشده است زيرا گفته اند كه «ژن» جنبه خصوصي دارد يعني تمام «ژن ها» يا عامل هاي انتقال صفات از نسلي به نسل ديگر در همه مردم يكسان نيستند چنانكه در خصايص بدني ملاحظه مي كنيم، قد، رنگ، قيافه، و ... كودك شبيه پدر و مادرش مي شوند ولي همين كودك در سني راه مي رود يا به حرف زدن آغاز مي كند يا لبخند مي زند يا مثل جنسي در او ظاهر مي شود كه بيشتر كودكان در همانم سن و سال اين خصايص را ظاهر مي سازند پس نمي توان علت اين قبيل خصوصيت ها را به «ژن» نسبت داد بلكه ناچار بايد گفت كه موجودات زنده عالي به ويژه انسان با يك عده استعدادها و مهارت ها يا به طور كلي خصايص مشترك و همگاني زاييده مي شوند وبه يادگيري آن ها نياز ندارند. به عبارت ديگر، هر فرد هنگام تولد براي انجام دادن يك عده فعاليت ها آمادگي و مهارت قبلي يا فطري دارد. اين گونه خصايص را «غريزه» ناميده اند و براي مشخص شدن آن از ساير انواع رفتار انسان، چند خاصيت را به آن نسبت داده اند از جمله:
oغريزه استعداد طبيعي است كه به يادگيري نياز ندارد.
oغريزه در تمام افراد يك نوع موجود زنده وجود دارد.
oغريزه در مراحل خاص رشد و تكامل ظاهر مي شود.
oغريزه را نمي توان در موجود زنده از بين برد.
oغريزه با تغيير وضع خارجي تغيير پيدا نمي كند.
oغريزه در همان لحظه ظهور از مهارت لازم برخوردار است مثلا بچه كلاغ به همان مهارت مادرش لانه مي سازد.
oهدف غريزه كاملا مشخص است و جنبه زيستي دارد.
ولي بيشتر روان شناسان معاصر به كار بردن اصطلاح « غريزه» را با ويژگي هاي مذكور درست نمي دانند زيرا معتقدند كه:
1- انسان در گذشته زمان توانسته است بسياري از رفتارهاي طبيعي خود را تغيير دهد مثلا مي توانند ارضاي ميل جنسي خود را به تعويق اندازد و حتي گاهي آن ميل را سركوفته كند.
2- به كار بردن يا اصطلاح « غريزه» دليل ضعف در تحقيق و شناخت رفتار آدمي است و روان شناسان معتقد به وجود غرايز عملا تحقيق علمي رفتار انسان را غير ممكن مي دانند.
3- اعتقاد به وجود غريزه سبب مي شود كه رفتار لااقل انسان را كليشه وار و ثابت تصور كنيم و براي ايجاد تغييرات مطلوب در آن نكوشيم. مثلا وقتي بپذيريم كه پرخاشگري و جنگ طلبي در انسان يك نوع غريزه يا رفتار طبيعي است ديگر كوشش براي جلوگيري از خصومت ها و جنگ هاي جهاني بيهوده خواهد بود.
به همين سبب، بيشتر روان شناسان بكار بردن اصطلاح «رفتار خاص نوع» (Species – Specific behavior) را بر اصطلاح عمومي « غريزه» ترجيح مي دهند و آن را رفتاري مي دانند كه پايه زيستي آن بيش از آن كه يادگيري نضج است.
با توجه به اين اختلاف نظرها ما مي توانيم پاسخ ها يا واكنش هاي موجود زنده – مخصوصا انسان – را به «پاسخ هاي ناآموخته» و «پاسخ هاي آموخته» تقسيم كنيم و اصطلاح « غريزه» را به كار نبريم با در نظر گرفتن اين حقيقت كه تشخيص دقيق پاسخ هاي ناآموخته از پاسخ هاي آموخته بخصوص در بزرگسالان تقريباً غير ممكن است. مثلا غذا خوردن يك كودك نوزاد را مي توان «پاسخ ناآموخته» ناميد ولي غذا خوردن همين كودك حتي در يك سالگي ديگر نمي تواند «پاسخ ناآموخته» به شمار رود. از طرف ديگر، در سال هاي اخير تحقيق و مطالعه در رفتار غريزي به عهده متخصصان «علم عادات» (Ethology) يا «عادت شناسي» واگذار شده است و اينان به تحليل عيني در رفتار حيوان مي پردازند و در تحقيق خود، روش هاي مشاهده و طبقه بندي در جانور شناسي و روش هاي آزمايشي روان شناسي حيواني را به كار مي برند.
رشد و نمو بدني
علاقه كودك به انواع غذاها در دوران خردسالي با علاقه وي در مرحله نوجواني فرق مي كند. توجه كودك به وضع ظاهرش با افزايش سن او تغيير مي يابد. كودك ده ساله مشاغلي را دوست مي دارد ولي همين كه به سن پانزده سالگي مي رسد ديگر به آنها علاقه نشان نمي دهد و ... اين تغييرات را كه در طول گذشت زمان در يك فرد پيدا مي شوند چنانكه ديديم با اصطلاح كلي «رشد و تكامل» (Development) بيان مي نمايند.
از بين تغييرات رشدي در فرد، تغييراتي را به آساني مي توان مشاهده كرد كه در ساختمان بدني وي پيدا مي شوند مثلا به راحتي مي بينيم كه طفل نوزاد به تدريج مي تواند مدتي چشمان خود را باز نگاه دارد (نگاه كند)، وزنش مرتبا زياد مي شود، بر حركات دست ها و پاهايش تسلط پيدا مي كند، مي تواند افراد و اشياي در حال حركت را با چشمانش دنبال كند، مي تواند بنشيند، بايستد، راه برود، بدود، شخصا لباس و كفش بپوشد و ... و پيدايش هر كدام از اين خصايص بدني در رفتار فرد اثر مي گذارد چنانكه به وسيله نشستن و ايستادن و راه رفتن مي تواند آنچه را كه مي خواهد به دست آورد، به وسيله خنده و سخن گفتن مي تواند با اطرافيانش ارتباط برقرار كند، و ... و به همين سبب، در بحث از رشد و تكامل جنبه هاي مختلف انسان ابتدا به مطالعه چگونگي رشد و تكامل بدني او مي پردازند. ولي پيش از بحث در اين موضوع مهم بايد به چند نكته توجه نماييم:
1- منظور از بحث جداگانه درباره چگونگي رشد و نمو بدني اين نيست كه جنبه بدني رفتار با جنبه هاي ديگر آن ارتباط ندارد و يا تن انسان جدا از روان و عقل او است بلكه اين است كه اولا مطالعه يك جنبه آسانتر از مطالعه تمام جنبه ها در آن واحد مي باشد ثانيا مطالعة خصايص بدني آسانتر از بررسي ويژگي هاي رواني است.
2- شناخت چگونگي رشد و نمو بدني ما را با پايه هاي فيزيولوژيك رفتار آشنا مي كند مثلا روشن مي نمايد كه سلسله اعصاب در رفتار چه تاثيري دارد و اگر اختلالي در آن پيدا شود رفتار فرد چه وضعي پيدا خواهد كرد.
3-ضرورت توجه به چگونگي رشد و نمو بدني در شناخت رفتار به ويژه رفتار ناسازگار روشن خواهد شد. مثلا خواهيم ديد كه ممكن است علت بعضي از ناسازگاري هاي فرد نارسايي يا اختلال غده هاي درون ريز او باشد كه تا اين اختلال درمان نشود بهبود ناسازگاري وي ممكن نخواهد شد.
4- چگونگي رشد بدني در ديد و گرايش فرد نسبت به خودش و اين كه ديگران او را چگونه فردي مي بينند بسيار مهم و موثر است مثلا كودكي كه از رشد و نمو سريع بدني بهره مند است بهتر و سريعتر از همسالانش مي تواند كارهايي را انجام بدهد و همين وضع باعث مي شود كه او ارزش خاصي براي خود قايل شود. يا كودكي كه خود را نيرومندتر از همسالانش مي بيند نظر مثبتي نسبت به خود خواهد داشت در صوررتي كه كودك ضعيف، احساس كمبود و حقارت خواهد كرد و اين احساس نيز او را رنج خواهد داد و احتمالا او را به بعضي فعاليت هاي نامطلوب از قبيل حسادت و انتقامجويي وادار خواهد كرد. يا كودك ضعيف خود را به اطاعت از كودك قوي و نيرومند ناچار خواهد ديد. همچنين، رفتار افراد بلند قد با رفتار افراد كوتاه قد يكسان نخواهد بود و نيز افرادي كه داراي نقايص بدني يا عضوي هستند غالبا رفتارشان از اين نقص ها متاثر مي شود. به علاوه، نظر يا ديد و گرايش مردم نسبت به افراد تنومند و نيرومند يا بهره مند از بدن سالم و قوي غير از ديد ايشان نسبت به افراد ضعيف و داراي نقض بدني خواهد بود و شخص خودش، اين نظر و گرايش مردم را نسبت به خود احساس كرده متاثر خواهد شد.
به علاوه، نخستين راه و وسيله كودك براي پي بردن به وجود خود به عنوان شخص يا فرد مستقل از ديگران، بدين اوست و او از طريق فعاليت هاي بدني است كه مي تواند توجه سايرين راجلب كند و خود را نشان دهد مثلا همين كه مي تواند چيزي را از تاقچه اتاق بردارد فورا مادر يا پدرش را صدا مي زند و مي گويد: «نگاه كن، من دستم به تاقچه مي رسد» خلاصه به گفتة لابار (La Barre) زيست شناس معروف: «طبيعت انساني هر شخص از نوع بدني كه او دارد سرچشمه مي گيرد» پس آگاهي از چگونگي رشد و نمو بدني براي شناخت رفتار ضرورت دارد.
اگر بخواهيم خصوصيت بارزي براي روان شناسي علمي جديد ذكر كنيم بايد بگوييم كه براي اين علم، ديگر انسان تركيبي از دو واحد يا جنبه مستقل به نام بدن و روان نيست بلكه واحدي است غير قابل تجزيه. از اين رو، روان شناس معاصر به رفتار فرد توجه دارد كه آن نيز از كل وجود وي سر مي زند. مثلا وقتي ما گريه مي كنيم. تنها اشك چشم نيست كه در چهره ما ظاهر مي شود و يك امر بدني است بلكه تمام وجود ما ناراحت است و همين طور است در خنده.
همين يافته روان شناسي نيز معلم را به يك اصل مهم متوجه مي نمايد و آن اين كه وي بايد در تمامي فعاليت هاي درسي خويش به كل وجود فرد فرد دانش آموزان توجه داشته باشد و هرگز تصور نكند كه بعضي از فعاليت هاي وي در بدن دانش آموز و بعضي در روان او تاثير مي گذارد بلكه كيفيت رفتار معلم در كيفيت رفتار دانش آموز موثر واقع مي شود. به همين سبب، انتخاب و تربيت معلم را از حساسترين امور يك جامعه مي شمارند و غفلت يا مسامحه در آن را خطر بزرگي براي جامعه انسان مي دانند.
دوره رشد و نمو بدني
سرعت رشد و نمو بدني به اختلاف سن كودك و ماه هاي سال مختلف مي شود بدين جهت، رشد بدني را به دو دوره عمومي و سالي تقسيم مي كنند:
الف – دوره عمومي رشد بدني. شامل سرعت رشد و نمو بدن در تمام مراحل زندگي است كه ابتدا به سرعت شروع شده سپس كند مي شود بعد دوران بلوغ باز همان سرعت قبلي را پيش مي گيرد و هنگام جواني و نضج كامل، نيروهاي بدني متعادل مي شوند، و در مرحله پيري رو به ضعف و انحطاط مي گذارند.
ب – دوره سالي . دوره رشد قد تقريباً در نصف اول سال، سريع و در نصف دوم، كند مي شود ولي رشد وزن عكس آن است يعني در نصف اول سال، كند و در نيمه دوم سريع مي شود.
چگونگي رشد و نمو بدني
رشد و نمو دستگاه ها و اعضاي گوناگون بدن در مرحله پيش از تولد با نظم خاصي انجام مي گيرد ولي بعد از تولد ميان آن ها اختلاف هايي پيدا مي شوند بدين معنا كه هر يك از آن اعضا بعد از تولد راه مخصوصي براي رشد و تكامل در پيش مي گيرد كه از كيفيت رشد ساير عضوها متفاوت و ممتاز است ولي اين اختلاف، موجب ناپيوستگي ميان آن ها نمي شود.
همچنين، اعضاي بدن انسان در مرحله طفوليت به نسبت هاي مختلف رشد و نمو مي كنند و در اين رشد و نمو از عوامل زيادي متاثر مي شوند چنانكه استخوان بندي، دندان ها، دستگاه عصبي، و عضلات رشد و نمو مي كنند در حالي كه رشد و نمو قد و وزن با سن زماني يا شناسنامه يي Chronlogical) يا CA) ارتباط دارد و به تدريج و با افزايش آن، رشد و نمو مي كنند به همين سبب است كه قد و وزن هميشه با سن مقايسه مي شوند. به عبارت ديگر، تمام بدن يك جا و ناگهاني رشد و نمو نمي كند بلكه هر قسمت از دستگاه هاي بدني رشد خاصي دارد. از طرف ديگر، مغز و دستگاه عصبي در سال هاي اول به سرعت رشد مي كنند و در حدود 16 سالگي به نضج مي رسند چنانكه مغز كودك در 2 سالگي 75 درصد وزن مغز بزرگسالان را دارد و در 6 سالگي وزن مغز به 90 درصد مغز بزرگسالان مي رسد. بدن به صورت كلي، به سرعت تا 5 سالگي و بعضا كمي سريعتر تا 12 سالگي نمو مي كند. بعد از سن بلوغ، آخرين جريان رشد و نمو بدن است كه در حدود 20 سالگي به اوج خود مي رسد.
رشد قد و وزن
وضع رشد بدني يك فرد را در چگونگي رشد و نمو قد و وزن او به آساني مي توان مشاهده كرد. قد بچه نوزاد عادي به طور متوسط در حدود 50 سانتي متر است. در يك سالگي به حدود 74، در پايان دو سالگي به 84 و در پايان سه سالگي به 91 سانتي متر مي رسد و تا شش سالگي هر سال در حدود 7 سانتي متر و از اين به بعد تا دوران بلوغ هر سال در حدود 5 سانتي متر بر قد كودك افزوده مي شود.
ميزان قد انسان برحسب اختلاف عاملهاي وراثت، محيط، و جنس (دختر و پسر بودن) فرق مي كند. چنانكه حد متوسط قد پسران تا دوره بلوغ بيش از حد متوسط قد دختران مي باشد ولي در دوران بلوغ دختران بر پسران سبقيت مي كنند. سپس مانند سابق، تعادل برقرار شده به تدريج پيش افتاده پسران آغاز مي شود.
وزن بچه نوزاد عادي به طور متوسط در حدود 3 كيلوگرم است و وزن پسر هميشه كمي بيشتز از وزن دختر است كه اين تفاوت تا دوران بلوغ ثابت مي ماند. در سال اول زندگي وزن كودك به سرعت افزايش پيدا مي كند به طوري كه در پايان چهار ماهگي 6 كيلوگرم مي شود و آخر يك سالگي به 9 كيلوگرم مي رسد و در پايان دو سالگي كودك در حدود 12 كيلوگرم وزن خواهد داشت. سپس از اين سرعت كاسته مي شود و هر سال تقريباً 2 كيلوگرم بر وزن كودك افزوده مي شود و اين افزايش وزن تا دوران بلوغ به همين قرار خواهد بود وزن كودك از چگونگي غذا، استراحت، فعاليت، قد، سن، جنس، شرايط زندگي، و ساختمان بدن متاثر مي شود:
در رشد و نمو بدني چند اصل مشاهده مي شود از اين قرار:
1- ميزان و نسبت رشد و نمو براي هر دو جنس در دوره پيش از مدرسه (كودكستاني) به بيشترين درجه مي رسد.
2- رشد قد دختران در دوران بلوغ سريعتر از پسران است ولي از آن دوره به بعد پسران برتري پيدا مي كنند.
3- قد مرد متوسط در حدود 10 تا 12 سانتي متر از قد وزن متوسط بلندتر است.
تاثير نقص هاي بدني در رفتار فرد
نقص هاي بدني ممكن است نتيجه عوامل موروثي باشند، يا در اثر حادثه يي پيش از تولد و در جريان تولد و بعد از تولد پيدا شوند، و يا معلول عوامل روان شناسي يي باشند. علت عمومي نقص هاي بدني اساسا طبيعي است ولي با اين وجود، بعضي از آن ها پايه رواني دارند. مثلا لكنت زبان از جمله نقص هاي بدني است كه غالبا علت رواني دارد و اشخاصي كه داراي اين نقص هستند معمولاً هنگامي دچار لكنت مي شوند كه اضطراب دارند، وحشتزده هستند، و يا غم و اندوه شديدي بر آن ها مستولي شده است.
تاثير نقص هاي بدني روي فرد به نوع نقص، زمان پيدايش آن، نظر ديگران نسبت به آن، و ديد فرد نسبت به خود بستگي دارد. مثلا تاثير فلج بودن در روي فرد بيش از اين است كه او يك انگشت كم داشته باشد. همچنين، اگر نقص بدني در اوايل زندگي پيدا شود شخص فرصت زيادي براي سازگاري خواهد داشت و اثر آن به اندازة تاثير نقصي كه در دوران نوجواني پيدا مي شود نخواهد بود.
هر گاه مردم اين نقص بدني را مهم ندانند و نسبت به آن بي توجه يا كم توجه باشند در ديد فرد نسبت به خود موثر واقع شده كمتر احساس نقص و كمبود خواهد كرد. مهمتر از همة اين عامل ها نظر و گرايش خود فرد نسبت به آن نقص است. شايد نقص بسيارجزيي – مثلا بزرگي يا كوچكي بيني – به نظر يك شخص نقص بسيار مهمي باشد كه در اين صورت، تاثير آشكاري روي سازگاري روان شناس يي شخص خواهد گذاشت.
البته نبايد فراموش كرد كه گرايش هر فرد نسبت به خويشتن بيشتر به چگونگي واكنش ديگران به او بستگي دارد. گرايش و رفتار والدين، برادران و خواهران، همبازي ها، و معلمان اثر زيادي روي گرايش فرد نسبت به نقص خواهد داشت. مثلا اگر والدين لكنت زبان را عيب و نقص مهمي تصور كنند و براي پوشاندن اين نقص در فرزند خود او را از برخوردهاي اجتماعي باز دارند اين رفتار ايشان سبب خواهد شد كه كودك آن نقص را بسيار مهم تلقي كند و اين نيز ناكامي هاي فراواني را براي او بار خواهد آورد. به همين سبب، اطرافيان فردي كه داراي نقص عضوي است بايد از مهم جلوه دادن آن خودداري كنند و به ياد داشته باشند كه اثر نامطلوب نقص بدني يا عضوي بسيار كمتر از اثر نظر و رفتار ايشان يا آن فرد مي باشد. فرد ناقص به فرصت هاي زيادي نيازمند است كه بتواند در بعضي موارد موفقيت كسب كند و عملا دريابد كه او با وجود داشتن نقص عضوي يا بدني مي تواند در موارد زيادي توفيق يابد.
رشد حركتي
منظور از رشد حركتي قدر كنترل عضلات است كه براي فرد بسيار اهميت دارد. رشد حركتي به بهداشت بدني و رواني، زندگي اجتماعي، و رشد و تكامل خود شناسي فرد بستگي دارد بدين معنا كه كودك سالم از رشد حركتي طبيعي برخوردار خواهد بود. زندگي در ميان جمعي كه فعاليت و جنب و جوش ك ودكانه را براي كودك ضروري مي دانند و فرصت هاي حركات بدني مختلف براي او فراهم مي كنند سبب مي شود كه رشد حركتي كودك طبيعي و سريع انجام گيرد. همچنين، كودك وقتي در فعايت هاي بدني خود موفق شود نسبت به خود گرايش مثبت يا نظر مساعد پيدا خواهد كرد. از طرف ديگر، رشد و تكامل حركتي كودك را در بهره مندي از سلامت بدني و رواني، گسترش ارتباط هاي اجتماعي، و احساس موفقيت و خودشناسي سالم بسيار كمك مي كند چنانكه هاويگهرست مي گويد: «گسترش دايره خويشتن فهمي يا خودشناسي كودك به مهارت هايي بستگي دارد كه وي در دوران طفوليت كسب مي كند همچنانكه خودپذيري او تا حدي از توانايي او به درك اشكال گوناگون دنياي خارج از خود سرچشمه مي گيرد ... هنگامي كه كودك در يك فعاليت گروهي شركت مي كند مهارت هاي خاص و تجارب معيني پيدا مي كند، فرصت مي يابد كه مهارت هاي خود را در برابر همسالانش بسنجد و چگونگي واكنش همسالان نسبت به مهارت هاي وي بر خودشناسي او مي افزايد.»
رشد حركتي در مراحل مختلف زندگي به فرد كمك مي كند كه خود را به عنوان يك شخص مستقل بشناسد و بپذيرد. كودك خردسال وقتي احساس استقلال مي كند كه ياد مي گيرد كارهايي براي خودش انجام دهد مثلا شخصا كفش ها و لباس هايش را بپوشد و اسباب بازيهايش را جابجا كند.
رشد حركتي از لحاظ رشد اجتماعي نيز بسار مهم است. زندگي بچه نوزاد به ديگران بستگي دارد ولي او نمي تواند به سوي ديگران برود بايد ديگران به سوي او بيايند. همين كه به تدريج مي تواند بر اعضاي مختلف بدنش مسلط شود و عضلانش را تحت كنترل در آورد مي تواند بنشيند، بايستد، راه برود و سرانجام بدود و بدين وسيله روابط بين خود و ديگران را گسترش دهد.
رشد مهارت هاي حركتي به كودك امكان مي دهد كه با اشخاص، حوادث، اشيا و اوضاع مختلف زيادي برخورد كنند و بر تجاربش بيفزايد.
رشد حركتي در «خود پنداري» (Selfconcept) يا تصور فرد از خود نيز بسيار موثر است. هر گاه رشد حركتي فرد كند باشد ممكن است چنين تصور كند كه او در سطح پايين تر از همسالانش قرار دارد و در نتيجه نمي تواد در بازي ها و فعاليت هاي آن ها شركت كند. همين ديد و تصور او از خودش تاثير زيادي در رفتار او دارد زيرا مهمترين عامل موثر در ديد فرد نسبت به خويشتن اين است كه او خود را چگونه مي بيند نه اين كه ديگران او را چگونه مي بينند. او آن چنان واكنش نشان مي دهد كه فكر مي كنند ديگران او را مي بينند اگر چه چگونگي رفتار ديگران با فرد در تشكيل تصور او از خويشتن (خودشناسي يا خودپنداري) موثر است، هر گاه بين اعتقاد فرد دربارة ديد ديگران نسبت به او و شيوة رفتار عملي شان با او اختلاف و تناقص پيدا شود وي ناكام خواهد شد. مثلا شخصي چنين تصور كند كه ديگران او را آدم فهميده اي مي دانند ولي ببيند كه عملا با او مانند يك آدم كم فهم رفتار مي كنند ناكام مي شود. شايد علت عمده بيشتر ناكامي هاي ما همين تصور هاي نادرست دربارة خودمان باشد. يكي از هدف هاي اساسي تربيت اين است كه افراد را در پيدايش خودپنداري درست و واقعي كمك كند يعني ايشان بتوانند خود را درست بشناسند و به محاسن و معايب واقعي خود عملا پي ببرند. مثلا كودك ياد بگيرد كه او نمي تواند برتري داشته باشد، او ناچار است از ديگران كمك بگيرد، تجاربش را افزايش دهد، به ديگران كمك كند و گاهي خواسته ها يا تمايلات خويش را سركوب كند.
مطالعه رشد و تكامل حركتي در كودكان و نوجوانان نشان مي دهد كه:
o رشد حركتي از اصول رشد و نمو پيروي مي كند.
o رشد و تكامل مهارت هاي حركتي در دوره دبستاني از عامل هاي بيشتر مخصوصا نضج و تمرين متاثر مي شود.
o رشد مهارت هاي حركتي در كو دكان علاوه بر نضج به فعاليت هاي حركتي نيز بستگي دارد.
o رشد حركتي پسر و دختر تا دوره بلوغ چندان با هم فرق ندارد ليكن بعد از اين مرحله، پسران بر دختران برتر مي شوند.
o رشد و تكامل حركتي از وضع و بهداشت بدني، هوش، فشار عاطفي، و محيط كودك متاثر مي شود.
رشد و تكامل ذهني
يكي ديگر از جنبه هاي اساسي رشد و تكامل انسان رشد استعدادهاي ذهني فرد است و از اين لحاظ بيشتر اهميت دارد كه در رشد و تكامل كلي فرد اثر مي گذارد. در بخث از رشد و تكامل ذهني به افزايش و كاهش ويژگي ها و استعدادهايي كه وضع هوشي فرد را نشان مي دهند توجه داريم.
در ماطلعه رشدذهني با چند مشكل مواجه مي شويم: يكي اين كه تعيين ويژگي هاي ذهني يا عقلي خاص در بچه هاي نوزاد و خردسال بسار دشوار است و وقتي هوش آن ها را اندازه مي گيرم در واقع استعدادهاي حركتي آن ها را مي سنجيم كه همبستگي كم ولي مثبت با وضع هوشي فرد در آينده دارند. مشكل ديگر، سنجش استعدادهاي ذهني و وسايل اندازه گيري آن هاست بدين معنا كه استعدادهاي ذهني چنان با هم در آميخته و پيچيده هستند كه نمي توان دقيقا آن ها را اندازه گرفت. از طرف ديگر از به كار بردن تست هاي هوشي متفاوت نتايج مختلف به دست مي آيند. مشكل سوم اين است كه خود روان شناسان در تعريف هوش و اعتبار تست هاي هوشي اختلاف نظر دارند مثلا بعضي از ايشان معتقدند كه هوش فرد ثابت است و بعضي ديگر آن را تابع وضع محيط مي دانند.
وقتي در روان شناسي از «عقل» يا «ذهن» (Mind) سخن مي گوييم منظورمان مجموع متشكل اعمال رواني است كه فرد را براي واكنش نشان دادن به محيط و سازگاري با آن قادر مي سازند. پس وقتي مي انديشيم، استدلال مي كنيم، مسئله اي را مورد تجزيه و تحليل قرار مي دهيم، پيش بيني مي كنيم، و ... به فعاليت عقي يا ذهني مي پردازيم و هر كدام از اين قبيل اعمالي را كه معمولاً از عضو مشخصي در بدن سر نمي زنند «استعداد ذهني» مي نامند.
نخستين استعداد ذهني كه در بچه ظاهر مي شود حفظ كردن آثار محرك هاي خارجي است بدين معنا كه كودك صورت هاي معيني را از قبيل صورت والدين خود كه موجب ارضاي نيازهاي او مي شوند ياد مي گيرد و در ذهن خود نگاه مي دارد و يادگيري نقش بسيار مهمي در رشد و تكامل كودك مخصوصا رشد ذهني دارد.
بعضي از استعدادهاي ذهني در درون فرد هستند ولي در رفتار او ظاهر نمي شوند زيرا هنوز فرد رشد و نمو بدني لازم براي نشان دادن آن ها را پيدا نكرده است مثلا استعداد ذهني براي حل اين مسئله كه از جايي به جاي ديگر برود و از راه ديگر به همان جاي اول برگردد در بچه مشاهده نمي شود زيرا هنوز او به هيچ گونه راه رفتن قادر نيست.
نكات زير ما را در شناخت چگونگي رشد و تكامل استعدادهاي ذهني بيشتر راهنمايي مي نمايند:
1- استعداد يا توانش گويايي تا اوايل سي سالگي افزايش مي يابد هر چند كه سعرت آن از بيست سالگي به بعد كمتر مي شود.
2- ادراك روابط مكاني (Spatial) در اوايل بيست سالگي به كندي انجام مي گيرد و در اوايل سي سالگي كاهش مي يابد.
3- استعداد استدلال در اوايل بيست سالگي كاهش خود را آغاز مي كند.
4- استعداد شمارش يا عددي تا اواسط چهل سالگي افزايش دارد و پس از آن كاهش پيدا مي كند.
5- استعداد خواندن يا رواني كلمات تا اوايل سي سالگي در حال افزايش است، چند سالي هم حالت نوسان (بالا و پايين شدن) دارد و از اين به بعد تا اوايل چهل سالگي كاهش مداوم خود را آغاز مي كند.
افزايش و كاهش ميزان و سطح استعدهاي ذهني برحسب هوش فرد فرق مي كنند بدين ترتيب، آن هايي كه از لحاظ هوشي بالاتر از متوسط هستند رشد و تكامل استعداد هاي ذهني سريعتري دارند و افزايش استعدادهاي آن ها سريعتر از افراد متوسط خواهد بود و ديرتر از آن ها متوقف خواهد شد. در افرادي كه هوش پايين تر از متوسط دارند رشد و تكامل استعدادهاي ذهني به كندي انجام مي گيرد و زودتر متوقف مي شود و سريعتر كاهش مي يابد.
البته اين بدان معنا نيست كه اشخاص سالمند كمتر از آنچه در دوران كودكي و نوجواني و جواني مي دانستند مي دانند بلكه منظور از كاهش اين است كه آمادگي براي يادگيري و سرعت انجام دادن كارها كم مي شود. روي هم رفته رشد و تكامل هوشي در اشخاص متوسط تا حدود بيست سالگي افزايش دارد، در اوايل سي سالگي كاهش ان به كندي آغاز مي شود و سپس تا حدود شصت سالگي كاهش آن بسيار سريع مي شود. نبايد فراموش كرد كه اين وضع در همه مردم يكسان نيست و از تفاوت هاي فردي آن ها متاثر مي شود و چنانكه بالاتر اشاره شد كاهش استعدادهاي ذهني در افراد كم هوش زودتر و سريعتر از افراد تيز هوش و متوسط انجام مي گيرد.
رشد و تكامل عاطفي
در بحث از رشد و تكامل عاطفي به اين رفتار فرد توجه داريم كه چگونه متاثر مي شود و تاثر خود را چگونه اظهار نمايد و نيز آگاهي وي از اين كه چه چيز برايش خوشايند يا ناخوشايند است و چه موقع بايد ملايم يا خشن باشد.
هيجان ها و عواطف را همگي داريم و انواع و چگونگي آن ها در زندگي اجتماعي ما و اين كه با خود و ديگران چگونه سازگاري كنيم نقش بسيار مهمي ايفا مي كنند. شخصي كه زندگي او تحت سلطه عواطف ناخوشايند قرار دارد شخص بدبختي خواهد شد و اشخاصي كه از عواطف خوشايندي بيشتري بهره مندند داراي يك زندگي نسبتاً خوشبختي خواهند بود
همان اندازه كه نوع هيجان ها و عواطف شخص اهميت دارند شيوه هاي بيان و اظهار و كاربرد آنها نيز مهم هستند. بدين معنا كه دو نفر ممكن است يك نوع هيجان ياعاطفه نسبت به چيزي يا شخصي داشته باشند ولي يكي از آن ها خود را كنترل مي كند و با شيوه مورد قبول جامعه واكنش نشان مي دهد در صورتي كه ديگري به كلي خود را مي بازد. مثلا دو نفر دانش آموز نسبت به يك معلم عصباني مي شوند يكي عصبانيت خود را به شيوه كلامي اظهار مي نمايد و از معلم گله مي كند در حالي كه ديگري اثاث مدرسه يا واسيل آموزشي را مي شكند.
در اين كه هنگام تولد چه نوع عواطفي در نوزاد وجود دارند بين روان شناسان اختلاف نظر هست ولي آزمايش هاي روان شناسان معاصر ثابت كردند كه عواطف خاصي را نمي توان در بچه نوزاد تعيين و مشخص كرد و تنها عاطفه قابل تشخيص يك حالت عمومي هيجان است كه به صورت فشار و ناراحتي و لذت بردن، اندكي پس از تولد ظاهر مي شود. احساس لذت و الم در پايان سه ماهگي ظاهر مي شود كه اولي را در آرامش و خنده نوزاد و دومي را در تنش عضوي و گريه او مي توان مشاهده كرد. در شش ماهگي ترس، نفرت، و خشم ظاهر مي شوند و در پايان يك سالگي خودنمايي و جلب توجه آشكار مي شوند.
وقتي كودكان خردسال خشمگين مي شوند رفتار پرخاشگري يا عداوت از خود نشان مي دهند. به تدريج كه بزرگ مي شوند به زودي ياد مي گيرند كه اظهار خشم خود به صورت پرخاشگري مورد پسند اطرافيان نيست از اين رو حالت خشم خود را به صويت قيافه گرفته و گلايه كلامي ظاهر مي نمايند و نيز ياد مي گيرند كه چگونه عواطف خود را در مواقع لازم كنترل بكنند.
در ميان سالي مردان كمتر از دوران قبلي پرخاشگر و كينه توز مي شوند كه علت آن را مي توان كاهش نيروي بدني دانست كه ايشان كمتر مي توانند از خود دفاع بدني كنند. در دوران سالمندي و كهولت، عواطف شخص مانند دوران كودكي بيشتر به خودش مربوط مي شوند يعني خود او «محور» عواطف خويش مي شود و بر پايه خوشايندي يا ناخوشايندي خود دربارة ديگران و امور مختلف داوري ميكند.
آيا عواطف آموخته اند؟
اين پرسشي است كه در بحث از هيجان ها و عواطف پيش مي آيد. سال ها چنين تصور مي شد كه عواطف فطري هستند و يا هنگام تولد وجود دارند و اين عواطف را ترس، خشم، و محبت مي دانستند. ترس را مي توان به وسيله صداي بلند ناگهاني يا تنها و بي سرپرست گذاشتن نوزاد ايجاد كرد، جلوگيري از حركات بدن باعث بروز خشم نوزاد مي شود و ناز و نوازش نوزاد، محبت را در او ايجاد ميكند ولي بررسي هاي جديد متخصصان نشان دادند در نوزاد هيچگونه عاطفه مشخصي را نمي توان شناخت.
يكي از بهترين آزمايش ها دربارة عواطف فطري يا ذاتي آزمايشي است كه واتسن انجام داد. اين روان شناس كودكي را كه آلبرت (Albert) نام داشت برگزيد. آلبرت در شيرخوارگاه بيمارستاني كه مادرش كار مي كرد تربيت مي دش و زندگي او بيش از غالب پچه ها تحت حمايت و محدود بوداز اين رو، كمتر از ساير بچه ها فرصت داشت كه عواطف گوناگون را ياد بگيرد.
واتسن براي آزمايش خود درباره ايجاد و از بين بردن ترس در آلبرت ابتدا يك عده اشيا را در اختيار وي قرار داد كه يكي از آنها يك موش سفيد بود. آلبرت كوچولو نسبت به هيچ يك از آن اشيا حتي موش سفيد واكنش ترس فطري نشان نداد. در مرحله بعد هر وقت آلبرت خواست به موش سفيد دست بزند واتسن صداي بلند ناگهاني ايجاد كرد كه موجب ترس آلبرت شد و اين روش را چند بار هر وقت آلبرت مي خواست به موش سفيد نزديك شده دست بزند. تكرار كرد و او واكنش ترس نشان داد. در نتيجه آلبرت ياد گرفته كه صداي ناگهاني بلند با موش سفيد همراه است. اين مثال به روشني نشان ميدهد كه يك عاطفه چگونه آموخته مي شود به تدريج ترس از موش سفيد در آلبرت چنان تقويت شد كه او نه تنها از اين حيوان مي ترسيد بلكه هر اسباب بازي به شكل موش سفيد موجب وحشت او مي شد. به عبارت ديگر، آلبرت ترس از موش سفيد را به ساير اشيا نيز عموميت دارد.
واتسن بعد از اين وضع، آزمايش خود را دربارة چگونگي از بين بردن ترس از موش سفيد را در آلبرت كوچولو انجام داد و موفق شد به تدريج در اثر همراه ساختن موش سفيد با چيزهاي مورد علاقه آلبرت مانند شيريني اين ترس را از بين برد و آلبر ت باز مانند گذشته با موش سفيد بازي كند.
غالبا اتفاق مي افتد كه ما چيزي يا شخصي را دوست نمي داريم ولي نمي دانيم چرا. مثلا يكي زا اشخاص سبيلدار نفرت دارد يا از ديدن آن ها ناراحت مي شود، مي توان علت اين حالت را چنين توجيه كرد كه او تجربه قبلي ناخوشايندي با كسي كه سبيل داشته است دارد و اين تجربه تلخ را به تدريج در اثر گذشت زمان به تمام اشخاص همانند او تعميم داده است. شايد علت تعصب نژادي در ميان بعضي از جوامع بشري همين باشد.
از آنچه گفتيم روشن مي شود كه احتمالا همه عواطف ما آموخته هستند ولي بايد به خاطر داشت كه همه آنها منحصرا نتيجه تجارب شخصي فرد نمي باشد. چه بسا عواطفي كه شخص در اثر تقليد از رفتار ديگران و پذيرش گرايش هاي آن ها آموخته است و به اندازه عواطفي كه از طريق تجربه شخص آموخته شده اند قوي مي باشند. مثلا علاقه يا نفرت ما نسبت به بسياري از غذاها نتيجه يادگيري از طريق تقليد است چنانكه وقتي در محيطي قرار مي گيرم كه مردم غذاي مورد نفرت ما را مي خورند ما نيز به خوردن آن راغب مي شويم. ماهيجانها و عواطف خود را از اطرافيان: والدين، برادران و خواهران، دوستان، و معلمان ياد مي گيريم.
عواطف مشترك
بعضي از عواطف در همه مردم وجود دارند از قبيل: ترس، محبت، اضطراب، غم واندوه، خشم، و حسادت ولي ميزان و عوامل آن ها در همه مردم يكسان نيستند مثلا بعضي از گربه، برخي از بيماري، و گروهي از زلزله و .... مي ترسند، همچنين ترس در بعضي از مردم نسبت به يك عامل معين (مثلا بيماري) شديد و در برخي ضعيف است. به عبارت ديگر، سن، تجربه، هوش، و محيط تربيتي فرد در ميزان و عوامل محرك عواطف و شيوه اظهار آن ها موثرند. مثلا بچه ابتدا از هيچ چيز نمي ترسد ولي به تدريج كه بر سن او افزوده مي شود و رشد ذهني او افزايش مي يابد به طوري كه مي تواند عوامل يا منابع خطر را بشناسد ازيك عده چيزها و اوضاع خاص مي ترسد، در دوران قبل از نوجواني، كودك ترس تعميم يافته زيادي دارد كه به صورت غم و اضطراب ظاهر مي شود.
همين كه به سن بلوغ مي رسد و با مسائل مختلف زندگي مواجه مي شود عوامل ترس او تغيير مي يابند مثلا از اين كه مسكن است در ادامه تحصيل يا موفقيت در امتحانات ورودي دانشگاه ناكام شود مي ترسد. همچنين، بچه هاي تيز هوش از عواملي مي ترسند كه در بچه هاي كودن موثر نيستند و نيز بچه ها در ميزان و عوامل محرك عاطفي و شيوه ميان آن ها بيش از همه تحت تاثير والدين خود قرار مي گيرند مثلا دختر مادري كه از موش مي ترسد به احتمال زياد از موش خواهد ترسد و اگر اين ترس در مادر شديد باشد احتمالا در دختر او نيز به صورت شديد (البته در مقايسه با دختران ديگر) ظاهر خواهد شد و اگر اين مادر هنگام ترس فرار كند (شيوه بيان عاطفه) دخترش نيز احتمالا همين شيوع را به كار خواهد بست.
رشد و تكامل اجتماعي
منظور از رشد و تكامل اجتماعي اين است كه فرد ياد بگيرد در يك اجتماع يا فرهنگ زندگي كند، با ديگران همكاري بكند و مسئوليت هايي را بعهده بگيرد. اجتماعي شدن مستلزم اين است كه شخص از ارضاي بعضي از احتياجات ياخواسته هاي خود صرف نظر كند و كارهايي را انجام دهد كه خود نمي خواهد. همچنين، يك فرد وقتي قابليت زندگي اجتماعي را پيدا مي كند كه بتواند با ديگران گرد آيد زيرا تمام عادت هاي فرهنگي، آداب و رسوم، و آنچه را كه در جامعه، خوب يا بد است از ايشان ياد مي گيرد. به همين سبب، وقتي از «تربيت اجتماعي» سخن مي گوييم منظورمان اين است كه به كودك قدرت بدهيم كه با ديگران همكاري كند، بتواند آنچه را كه نمي داند از مردم ياد بگيرد، بتواند بعضي از ناكامي ها را كه زندگي اجتماعي براي او ايجاد مي كند تحمل نمايد يا ارضاي بعضي از خواسته هاي خويش را براي صلاح جامعه به تعويق بيندازد، بتواند آداب و رسوم يا به اصطلاح ميراث هاي فرهنگي جامعه را رعايت كند، يك عده مسئوليت هاي اجتماعي رابعهده بگيرد، و سرانجام براي جامعه خود عضو مفيد و موثري باشد.
رفتار احتماعي در حدود دو ماهگي در كودك ظاهر مي شود. كودك وقتي تنها مي ماند و بزرگسالي او را ترك مي گويد گريه مي كند و همين كه مي بيند برگشت مي خندد. كودك در كمتر از يك سالگي به حضور يك كودك ديگر متوجه مي شود ولي معمولاً زودتر از سي ماهگي بين آن دو ارتباط متقابل برقرار نمي شود.
به عبارت ديگر، بچه با بزرگتر از خود مانند والدين يا برادران و خواهران و گاهي كودكان بزرگسال رابطه برقرار مي كند ولي هنوز از برقراري رابطه با بچه همسالش قبل از سي ماهگي عاجز است.
از جمله ويژگي هاي اجتماعي كودكان در سنين پيش از مدرسه دو ويژگي آشكارند كه عبارتند از: تسلط و اطاعا. براي تعيين اين كه كدام يك از كودكان مسلط و فرمانده يا مطيع و فرمانبر است بايد رفتار او را درگروه مشاهده كرد زيرا وقتي اعضاي يك گروه عوض مي شوند و اعضاي تازه يي وارد مي وند بعضي از كودكاني هم كه قبلا فرمانبر و مطيع بودند افراد فرمانده و مسلط مي شوند.
كودك در دورة پيش از مدرسه در برقراري ارتبا با بزرگسالان سه مرحله طي مي كند:
1- مرحله وابستگي
2- مرحله ايستادگي يا مقاومت
3- مرحله همكاري.
كودك در نخستين سال زندگي وابستگي خود را به بزرگسالان مي پذيرد. در دو سالگي به مرحله مقاومت مي رسد و عليه معيارهاي بزرگسالان قيام مي كند و در اين مرحله است كه عبارت هايي از قبيل «من، مرا، مال من، خودم» يا «بگذاريد من خودم بكنم» يا «خودم خواهم كرد» يا «خودم مي توانم» و ... از كودك مي شنويم. اين مرحله از رشد اجتماعي كودك وقتي آغاز مي شود كه او به واقعيت استقلال خود از ديگران پي مي برد و در مي يابد كه خود داراي حقوق و امتيازاتي مي باشد. به همين سبب، اين دوره از زندگي دوره سخت و دشواري است براي اين كه كودك بايد يادبگيرد كه هر چند داراي حقوق ويژه اي است ولي ناچار است حدودي را در رفتارش قايل باشد و بعضي از معيارها را رعايت كند. در مرحله سوم، كودك بيشتر به صورت يك همكار و دوست در مي آيد و حدود تحصيلي از طرف بزرگسالان را مي پذيرد.
كودك نخستين ارتباط اجتماعي خود را با مادر سپس پدر و بعد با برادران و خواهران آغاز مي كند، به تدريج كه بر سن او افزوده مي شود مي تواند با كودكان ديگر رابطه اجتماعي برقرار كند. همين كه وارد مدرسه مي شود با افكار و گرايش هايي مواجه مي گردد كه با آموخته هاي قبيل وي متناقضند، با اشخاصي برخورد مي كند كه او را نمي شناسند، بزرگسالاني به عنوان معلم و مدير و خدمتگزار جانشين والدين او مي شوند بدون اين كه او را مانند ايشان بشناسد و بپذيرند، و نيز ناچار مي شود هر روز مدت زيادي خانه اش را ترك كند. كودك وقتي وارد مدرسه مي شود و مي تواند به تدريج با اولياي مدرسه و همكلاسانش ارتباط برقرار كند، ديگر معيارهاي خانوادگي را مانند گذشته محترم نمي شمارد و خود را با معيارهاي همسالانش سازگار مي نمايد. اين رفتار در كودك در دوره نوجواني به بيشترين حد مي رسد.
كودك در دوران اول طفوليت (تا حدود 7 و 8 سالگي) در انتخاب همبازي به جنس (پسر و دختر بودن) توجه ندارد و بار هر دو جنس به راحتي بازي مي كند. بعد ازاين سن، كودك همجنس خود را ترجيح مي دهد يعني دختر علاقمند مي شود با دختر بازي كند و پسر با پسر.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید