هشت سال دفاع مقدس با تمام فراز و نشیب های فراوان گاه خاطرات تلخ و شیرینی به همراه داشت که شنیدن برخی از این خاطرات خود بیان کننده حقیقت جنگ است.
اسماعیل دهقان از رزمندگانی است که پزشکان از درمانش اظهار ناامیدی کرده و قرار بود برای درمان به سوئد اعزام شود، یک شب قبل از اعزام بود که امام(ره) را در خواب دید و شفایش را از آقا گرفت.
گوشه کوچکی از خاطراتش را از مسئولان بنیاد شهید شنیدیم و این بهانه ای شد که به مناسبت سالروز عملیات غرورآفرین مرصاد با این رزمنده در دفتر خبرگزاری فارس به گفت وگو بپردازیم.
هنگامی که قرار شد عملیات فتح المبین انجام شود، به همراه دیگر رزمندگان بی صبرانه در انتظار آغاز عملیات بودیم، عملیات با رمز یا زهرا از سوی فرماندهی آغاز شد.
با شروع عملیات دود و آتش و گلوله آسمان را یکپارچه سیاه کرد، رزمندگان با رشادت تفنگ ها را به دست می گرفتند و به سمت نیروهای عراقی شلیک می کردند، در نهایت عملیات با پیروزی قاطع نیروهای ایران و آزادسازی حدود 2 هزار و 500 کیلومتر مربع از مناطق اشغال شده توسط عراق به پایان رسید.
تلفات نیروهای ایران حدود 30 هزار نفر و تلفات نیروهای عراق 25 هزار نفر به علاوه 15 هزار اسیر بود.جوانی 20 ساله بودم، در هنگام درگیری با نیروهای دشمن ترکشی به پایم خورد و به عقب جبهه اعزام شدم، چند روز در بیمارستان دزفول بستری بودم.
بعد از چند روز بستری بودن در بیمارستان به پرستار گفتم اگر می شود مرخصم کنید می خواهم برگردم جبهه، به جبهه برگشتم، خودم را به یگان معرفی کردم و چند ماهی در یگان بودم، بعد صحبت از عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر شد.با اشتیاق بیشتر نسبت به عملیات های قبلی برای آغاز عملیات لحظه شماری می کردم.
در 30 دقیقه بامداد روز 10 اردیبهشت 1361 با قرائت رمز عملیات بسم الله الرحمن الرحیم. بسم الله القاسم الجبارین، یا علی ابن ابی طالب از سوی فرماندهی عملیات آغاز شد، برای پیروزی بچه ها در این عملیات دعا کردم و لحظه لحظه تصور آزاد شدن خرمشهر را از ذهنم مرور می کردم.
منطقه عملیات در میان چهار مانع طبیعی محصور است که از شمال به رودخانه کرخه کور، از جنوب به رودخانه اروند، از شرق به رودخانه کارون و از غرب به هور الهویزه منتهی می شود.
منطقه عملیات به جز جاده نسبتا مرتفع اهواز ، خرمشهر فاقد هرگونه عارضه مهم برای پدافند بود و همین امر موجب شد تا زمین منطقه به دلیل مسطح بودن برای مانور زرهی مناسب و برای حرکت نیروهای پیاده به دلیل در دید و تیررس قرار داشتن نامناسب باشد.
در حین عملیات چهار تا خاکریز را پشت سر گذاشتیم، دشمن از همه امکانات برای جلوگیری از ورود رزمندگان به داخل شهر استفاده کرده بود و ورود به شهر خیلی سخت شده بود.
آتش دشمن شدید بود، بر اثر شدت آتش دشمن که از زمین و هوا می بارید ترکشی به گردنم اثابت کرد دست را به گردنم گرفتم و به زمین افتادم دیگر چیزی متوجه نشدم.
بعد از مدتی به حالت نیمه بیهوش درآمدم، نمی توانستم صحبت کنم، از حال خودم بیرون شده بودم.
من را به چادر اورژانس منتقل کردند، نبضم را گرفتند، از دهان و بینی ام خون فراوانی رفته بود، بعد از آزمایشی جزیی گفتند شهید شده، سپس امدادگران مرا بیرون بردند.کفنم کردند و بدنم را به سردخانه شهدای معراج اهواز منتقل کردند.
دو روز در سردخانه شهدای معراج بودم، بعد از گذشت دو روز مرا از سردخانه خارج کردند و با قطارهای یخچالی به سمت اراک اعزام کردند.
بعد از سردخانه اهواز شش روز در سردخانه بیمارستان ولی عصر(عج) اراک نگهداری شدم، در حالی که به صورت نیمه بیهوش بودم و نمی توانستم صحبت کنم.
در زمان جنگ به علت بمباران دشمن، برق ها مرتب قطع می شد، به همین دلیل برق سردخانه هم قطع شد، چهار ساعت برق رفته بود لطف الهی شامل حال من شد و قطع شدن برق به مدت طولانی باعث شد بدنم گرم شود و به هوش آمدم.
دقایقی از به هوش آمدنم نگذشته بود که متصدی سردخانه آمد، کشو را بیرون کشید، دید چشمانم باز است و پلاستیکی که من داخلش بودم، عرق کرده است، دست پاچه شد، کشو را به حالت نیمه باز رها کرد و مات و مبهوت رفت.
بعد از چند لحظه با مسئول بخش بیمارستان ولی عصر(عج) به سردخانه برگشت، بعد از هشت روز در سردخانه بودن به سختی از سردخانه خارج شدم، کسانی که در سردخانه بودند با دیدنم پا به فرار گذاشتند.
حال خودم نبودم، مسئول بخش آمد و دستم را گرفت و کمک کرد تا بتوانم به یکی از اتاق ها بروم، کفنم را خارج کردند و در یکی از بخش ها بستری شدم، خون شدیدی از گردنم جاری شده بود، از گردنم عکس گرفتند.
بعد از اینکه چندین پزشک من را معاینه کردند، همگی گفتند محال است ما بتوانیم ترکش را از گردنش خارج کنیم، دارویی برایم نوشتند و مرخصم کردند، به دلیل اینکه به کسی از اقوامم اطلاع نداده بودند به هر سختی بود راهی خانه پدری شدم.
همه بستگان از دیدن وضعیت من تعجب کرده بودند، حال خیلی بدی داشتم، درد رهایم نمی کرد، زمانی که مسکن ها را می خوردم آرام بودم و خدا می داند زمانی که اثر داروها از بین می رفت چه زجری می کشیدم.
چند روز به همین منوال گذشت، درد امانم را بریده بود، لحظه ای آرام نداشتم، برادر بزرگم که خدا توفیقش دهد، خیلی به من خدمت کرد از تهران برایم نوبت گرفت و یک روز مرا سوار ماشین کرد و راهی تهران شدیم.
جانی در بدن نداشتم، نمی توانستم روی پاهایم بایستم، برادرم من را بر پشتش سوار کرد و آدرس به آدرس به بیمارستان های تهران سر می زد.
بیمارستان مهر، مصطفی خمینی، نجمیه، بقیه الله، محمد رسول الله همه بیمارستان ها را سر زدیم همه یک چیز گفتند:« امکان عمل وجود ندارد، می میرد.»برادرم آدرس پزشکی به نام دکتر وفایی را از یکی از بستگانم گرفت، به مطب شخصی دکتر رفتیم.
دکتر وفایی تا چشمش به من افتاد نگاهی به برادرم کرد و گفت: «شما برای من جنازه آوردید، این آقا وضعیتش خیلی خراب است، خوب نمی شود.» برادرم اشک از گونه هایش جاری شد با صدایی لرزان به دکتر گفت:« دکتر شما نباید پیش مریض این حرف را بزنید.»، من روحیه بسیار خوبی داشتم به برادرم گفتم: «من به خاطر خدا رفتم و افتخار می کنم، خداوند خودش نگه دار رزمندگان است، همه چیز دست خداست.»
از مطب دکتر برگشتیم، مدتی در خانه دوستان و آشنایانم بودیم که برادرم بعد از تحقیق و پرس و جو آدرس دکتر فاتحی در کلینیک تهران خیابان شهید مطهری را پیدا کرد.
بعد از گرفتن نوبت نزد دکتر رفتیم، دکتر بعد از معاینه خطاب به برادرم گفت:« بین مرگ و زندگی برادرتان یکی را انتخاب کنید، من عملش می کنم، اما مطمئن باشد 99 درصد زنده از عمل بیرون نمی آید.»
برادرم با ناراحتی گفت:« ممنون آقای دکتر»، مرا بلند کرد تا ببرد، دستش را گرفتم و به دکتر گفتم:« شما عمل کنید، هر چه خدا بخواهد همان می شود.»
دکتر فاتحی به برادرم گفت:« شنبه کارهای بستری را انجام دهید تا یکشنبه عمل را انجام دهم.» رفتیم تا برای عمل یکشنبه آماده شویم.
طبق برنامه شنبه به بیمارستان رفتیم بعد از گرفتن تعهد بستری شدم، روز یک شنبه ساعت 8 صبح به اتاق عمل رفتم و تا 12 شب در اتاق عمل بودم.
برادرم می گفت جلوی اتاق عمل داد و فریاد می زدم جنازه برادرم را تحویل دهید تا ببرم، بعد از عمل دکتر بیرون از اتاق به برادرم گفته بود برادر شما سالم است، خدا را شکر کن.
بعد از عمل 9 ماه در بیمارستان بستری بودم، در این مدت حالم روز به روز بدتر می شد، ناگهان یک روز در اثر قطع شدن یکی از رگ های اعصابم، گردنم به پشت برگشت به طوری که سرم کاملا به عقب منحرف شد.
دکتر بعد از این که دید گردنم برگشته است، چندین مرتبه داروهایم را عوض کرد، اما فایده ای نداشت و داروها جواب نداد.
قرار شد با هماهنگی بنیاد شهید مرا برای درمان به کشور سوئد اعزام کنند، دکتر فاتحی مرتبا با دکتری از کشور سوئد در تماس بود تا کارهای عملم را هماهنگ کند.
پرونده تشکیل شد و قرار بر این شد برادرم باز گردد و پدرم همراهم برای درمان به سوئد بیاید.
من شب ها خیلی گریه می کردم و مرتبا به درگاه خدا دعا می کردم، یک شب با حالتی دل شکسته به خدا گفتم، پروردگارا خودت مرا نجات بده، می خواهم دوباره به جبهه برگردم.
قرار بود فردا اعزام شوم، شب قبل از اعزام خیلی گریه کردم و در حالت گریه خوابم برد، امام خمینی(ره) را در خواب دیدم، قرآن می خواند، نگاهی به من کرد، گفتم: برایم دعا کنید برگردم جبهه، امام گفت: شما که خوب هستید و هیچ مشکلی ندارید.
با دیدن این خواب از خواب پریدم، نگاهی به اطراف کردم، حس عجیبی همه وجودم را گرفته بود، حالت عجیبی داشتم، احساس می کردم قدرت عجیبی گرفته بودم.
دوباره خوابم برد، این بار سیدی به خوابم آمد مرا صدا زد و گفت: اسماعیل مشهد می آیی، گفتم بله، ولی نمی توانم راه بیایم، گفت همراه من بیا.
یک دوستی در شاهرود دارم که این سید شبیه او در نظرم آمد، من را برد حرم امام رضا(ع) پشت پنجره فولاد گفت برو تا من بیایم، من گریه کردم گفتم نمی توانم برگردم، گفت شما برو من الان بر می گردم، من تکیه دادم به پنجره فولاد، داخل پنجره را نگاه کردم، نوری خاموش و روشن شد که از شدت نور از خواب پریدم.
بوی عطر عجیبی در فضای اتاقم منتشر شده بود، نشستم، گردنم کاملا به حالت اولش برگشته بود، دست و پایم جان گرفته بود و انگار نه انگار من بیمار بودم.
از تخت بلند شدم مات و مبهوت خوابم بودم، به خود آمدم، چند ماهی بود حمام نکرده بودم، رفتم دوش گرفتم، پنجره اتاق را باز کردم صدای اذان آمد، وضو گرفتم و مشغول نماز خواندن شدم.
در حال سجده بودم که پرستار برای دادن داروها در اتاق را باز کرد، به محض اینکه چشمش به من افتاد داروها را رها کرد و به سمت اتاق مسئول بخش رفت.
نمازم تمام شد، بیرون اتاق را نگاه کردم پرستار روی زمین افتاده بود، رفتم درب اتاق مسئول بخش را زدم تا بگویم پرستار زمین خورده است، در زدم سید در را باز کرد، گفت آقای دهقان شما هستند، گفتم بله.
نگاهی به من گرد و گفت: آقا دهقان خودتی، گفتم بله زحمت بکشید خانم را بیدار کنید این خانم برای من دارو آورده بود اما زمین خورد.
ساعت پنج صبح بود، سید بلافاصله با دکتر تماس گرفت و جریان را برایش توضیح داد، ساعتی نگذشته بود که دکتر را با لباس خواب در اتاقم دیدم.
نشسته بودم دکتر گفت شما خوب شدید گفتم بله، دکتر گفت: قرار بود ساعت 9 پرواز کنیم سوئد، چه اتفاقی افتاده است به او گفتم من را همین جا شفا دادند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید