هفتاد نفر بوديم. همه از برو بچه هاي آموزشکده ي فني کرمان. اتوبوسمان با سرعت جاده اي را که در نهايت به اهوازمان مي رساند، طي کرد. در دل احساس ترس مي کردم . چراغ ها خاموش بودند و يکي از بچه ها به زمزمه مي خواند.
کربلا...کربلا...ما داريم مي آييم.
شيشه غبار گرفته را با نوک انگشتان پاک کردم. صدها هزار ستاره. چشمانم را هم گذاشتم. احساس ترس مي کردم. اين بزرگترين سفري بود که تا آن روز داشتم. مثل ماهي خُردي که از رودخانه اي کوچک؛ بخواهد به دريايي بزرگ بپيوندد. کم کم چشمانم گرم شد. وقتي بيدار شدم که بچه ها کوله پشتي به پشت در حال پياده شده شدن بودند.
«اهواز، مقر لشکر 41 ثارالله .»
تابلوي بزرگي نظرم را جلب کرد. از جا بلند شدم و پياده شدم. ابتدا خوش آمد گويي و بعد دادن صبحانه بود و سپس سازماندهي. هر هفتاد نفرمان را به گردان ها و واحد هاي مختلف فرستادند.
-خان محمد ميري کمک!
-حاضر
-واحد توپخانه
همان روز به واحد توپخانه لشکر در کارخانجات نورد اهواز رفتم.
چند روزي به فراگيري تئوري ها گذشت. عمليات والفجر 8 انجام شده و بايد براي تثبيت خطوط دفاع، مي رفتيم.
به اروند کنار برويد.
رفتيم. آنجا مقر تاکتيکي واحد توپخانه لشکر 41 ثارالله بود.
باز شديم دانشجو. دانشجوهايي که مي خواستيم بياموزيم تا آموخته ها را در تقابل با دشمن به کار بريم.
براي تنظيم توپ بايد...اگر بخواهيد در هدايت آتش موفق عمل کنيد بايد... ده روز براي کسب اطلاعات مقدماتي کفايت مي کرد. بعد دستور رسيد: وقت عزيمت است. راه افتاديم.
اسکله ي «علي شير» زير نور آفتاب مي درخشيد. اروند خروشان و غران پيش مي رفت. قايق ها پهلو گرفته و با بالا و پايين رفتن آب، تکان مي خوردند. سوار شديم . ساعت هشت صبح بود. انوار خورشيد، رنگي از خون به آب زده بود. قايق ها به راه افتادند و ترس؛ ترسي موذي دلم را پرکرده بود. بچه هايي که در اسکله بودند سفر به خير گفتند. هواپيماهاي دشمن را مي ديديم که از بالاي سرمان مي گذرند. هر لحظه ممکن بود مورد حمله قرار بگيريم. عاقبت به «فاو»رسيديم، بعد به محور «المبار» که قبضه هاي توپ در آن جا مستقر بود.در طول راه با تعجب نگاه مي کرديم.يعني ممکن بود اين همه تجهيزات جنگي از دشمن به جا مانده باشد؟
تا به حال قبضه توپ ديده بودي؟
بله اما اينها...
-قبضه هاي 122 و 130 هستند.
در حال صحبت بوديم که هواپيماها آمدند. پنج نقطه ي سپيد که لحظه به لحظه بزرگتر مي شدند.
-مي خواهند مناطق مسکوني فاو را بزنند.
هواپيماها شيرجه زدند و رفتند. تانکرهاي نفت پالايشگاه فاو به هوا رفت. هدف گيري اشتباه بود. ترس عجيبي توي دلم پيچيده بود. حس مي کردم که رنگم سخت پريده و هم الان است که پيش بچه ها آبرويم برود.
نترس بردار! يک چند وقتي که بماني عادت مي کني.
مدتي بعد همين طور هم شد. ديگر با خاک و آب و سيمان آن جا يکي شده بودم بي احساس غريبي.
حالا مسئوليتمان هم مشخص شده بود.
نادر افراسيابي تنظيم توپ ...
حسن خجسته مسئوول تعمير و شستشوي توپ.
علي ميري و پرويز طهماسبي مسئول راه اندازي توپ و هدايت گلوله ها.
از اين که من هم مسئول تنظيم و هدايت توپ شده بودم و مي توانستم نقطه اي را که ديده بان گزارش مي دهد مورد هدف قرار دهم سخت خوشحال بودم. آن روز که براي اولين بار پيام ديده بان را شنيدم. روز خاصي بود.
شانزده گلوله روي گراي هشت....
با دستپاچگي محاسبه کردم. گلوله هفتم را مي زدم که هواپيماهاي دشمن پيدايشان شد. به ضد هوايي ها حمله کردند و به طرف توپخانه آمدند. اولين هواپيما يک راکت انداخت. اما دستي غيبي آن را گرفت و صد متر دورتر روي خاکريز انداخت . خاکريز منفجر شد.
هنگامي که اتوبوس، هر لحظه به کرمان نزديک تر مي شد،از خود سوال کردم آيا بار ديگر گذرم به جبهه مي افتد؟
دومين هواپيما راکتي ديگر انداخت و سومين هم. اما همان دست پنهان همه را به دورها انداخت. گرد و غبار عجيبي به هوا بلند شده بود.
همان طور که روي زمين افتاده و صورتمان با خاک مماس بود،هر لحظه منتظر بوديم که گلوله اي به توپ بخورد و همراه با انفجار آن ما هم به هوا برويم، مخصوصاً که پانصد گلوله ي توپ مجاورمان بود. همه سوله ي ما بسته و آماده ي انفجار. راکتي ديگر در فاصله ي دويست متري منفجر شد.
ترکش ها آمد و از روي سرمان گذشت. موجي سنگين بدنمان را لرزاند. چند تا از بچه ها دچار موج گرفتگي شدند. سرو کله ي لندکروز واحد توپخانه پيدا شد آنها را سوار کرد و به بيمارستان فاطمه زهرا سلام الله عليه برد.
بيمارستان پشت خط دوم بود. کمي بعد آتش توپخانه دشمن به راه افتاد. بعد نيروهاي زرهي وارد عمل شدند. زياد مجهز نبوديم آخر آن جا منطقه آبي بود و دستگاه هاي توپ و تانک و کاتيوشا را به آساني نمي شد منتقل کرد. کافي بود دشمن ببيند و همه را به موشک ببندد. اگر هم نقل و انتقالي صورت مي گرفت در دل شب بود.
برادر سالمي فرمانده ي قسمت هدايت آتش بود. او کار هدايت را که در سنگري زير خاکريز انجام مي شد، به ديگري واگذار و خود به کنار ما آمده بود. کار سنگين بود. ديده بان خط اول و ديده بان برجک»گرا» مي دادند. براي هر گرا بايد محاسباتي مي کرديم. قلم...کاغذ...محاسبه. وقت تنگ بود. و اين محاسبه ها يعني پنج دقيقه اتلاف وقت. ديده بان اعتراض مي کرد و برادر سالمي به دادمان رسيد. او بدون کاغذ و قلم، محاسبه ذهني مي کرد. کم کم آتش دشمن فروکش کرد. حالا مي توانستيم کمي استراحت کنيم. با لباس هايي که خيس عرق بود و لب هايي که خشک و دل هايي که به قفسه ي سينه مشت مي کوبيد.
تا غروب خبري نبود. سايه ها دراز و درازتر شدند و خورشيد پاره ابرها را با خوني سرخ شستشو داد و رفت. اولين ستاره که روشن شد ناگهان حمله کرد. دوباره توپ ها را به کار انداختيم . گلوله پشت گلوله. برادري که گلوله ها را مي آورد چون خسته مي شد ديگري جايش را مي گرفت. حتي براي يک لحظه هم نبايد توپ خاموش مي شد.
لوله توپ داغ کرد.
آب بياوريد بجنبيد.
برادري مي رفت و با سطل آب مي آورد. ديگري روي لوله توپ آب مي ريخت. ديده بان گرا مي داد و من با کمک برادر سالمي محاسبه مي کردم. توپ شليک مي شد.
نگذاريد توپ خاموش شود.
مي دانستيم که بچه هاي خط اول و دوم دلشان اول با خدا و بعد به پشتيباني ما گرم است.
يکي از بچه ها گرفتار ترکش خمپاره شد. لندکروز آمد تا او را به بيمارستان ببرد. از پيشاني اش خون مي ريخت. دستش شکسته بود. اما همچنان التماس مي کرد.
فرمانده ! بگذار اين جا بمانم . حداقل تلفن ها را جواب مي دهم. صداي ديده بان که از بي سيم مي آمد با صداي او در هم مي آميخت.
يک فروند هواپيماي دشمن.. صدايم را مي شنويد ...به گوشم.
فرمانده، مجروح را روانه کرد. ساعتي بعد بار ديگر سکوت جانشين آن همه صدا شده بود.
چقدر دلم مي خواست بتوانم به آن سوي خاکريز دشمن سرک بکشم.آن جا چه خبر بود؟!
عراقي ها ترسو بودند. اين ديگر به همه ثابت شده بود. کافي بود حس کنند خطر نزديک است. ساعت ها شليک مي کردند. به خاطر همين ترسشان بود که به جاي ايستادن در نخلستان ها و جنگيدن، تجهيزاتشان را جا مي گذاشتند و فرار مي کردند. تا چشم کار مي کرد تانک بود و کاتيوشا و خمپاره.
فرمانده ندا داد:
برادران گوش کنيد...نيمه شب امشب....
ميان بچه ها و و لوله افتاد.
انتظار به سرآمد.
هدف تسخير پايگاه هاي موشکي دشمن بود.
دزفول، انديشمک و چند شهر ديگر آماج حمله ي موشک هاي دشمن بودند و حالا وقتش رسيده بود که ضربه اي کاري زده شود. ماه با هاله اي زرد رنگ تدريجاً نمايان شد. آن هنگام که آسمان سياه سياه شد، ماه شروع به درخشيدن کرد.
بچه ها با آرپي جي و کلانشينکوف پيش رفتند . تجهيزاتشان زياد نبود اما رگه سبزي از ايمان بهم متصلشان مي کرد. ساعتي بعد صداي انفجار بود که از پايگاه هاي موشکي دشمن به گوش مي رسيد. غيرت بچه ها کار خودش را کرده بود.
صبح روز بعد هنگامي که خط افق به رنگ خون شهدا بود « ميرحسيني» قائم مقام لشکر ثارالله به منطقه عملياتي آمد و با بچه ها شروع به صحبت کرد. بعد با فرمانده ي لشکر حاج قاسم سليماني سوار قايقي شد که بر روي آن پرچم جمهوري اسلامي ايران در اهتزاز بود.
از شجاعتشان بسيار شنيده بودم. مخصوصاً وصف تهوري» مير حسيني» را. براي همين وقتي بعد از عمليات والفجر 8 خط شکسته شد و مير حسيني سوار بر يک موتور تريل 250 و جلو دار يک صف يک کيلومتري از بچه ها شد، اصلاً تعجب نکردم.
کم کم با محيط آشنا مي شدم. ديگر آن دانشجوي روز اول نبودم.
کسي که فقط دفتر و دستکش را مي شناخت و ترسي موذي ته دلش غنج مي زد.
يک شب که بي خوابي به سرم زده بود. از اين پهلو به آن پهلو مي شدم که ناگهان صداي رگباري برخاست. با دو سه تن از بچه ها از جا پريديم و از سنگر بيرون آمديم. زير نور مهتاب جسد يک غواص به چشم مي خورد و قامت بلند نگهبان توپ که برايمان توضيح مي داد.
از توي تاريکي يک مرتبه پيدايش شد. شانس آوردم که که ماه از زير ابرها بيرون آمد و من را متوجه کرد که خودي نيست. زدمش. در جا مرد.
خيلي خدا رحم کرد.
شانه جسد را گرفته و برگردانديم. چند نوع چاقو و سلاح سرد همراهش بود.
چند روز بعد به مرخصي چهل و هشت ساعته اي رفتم. بعد که برگشتم به کارخانه نمک سر زدم، به پايگاه هاي موشکي و محور ام القصر. در بعضي محورها درگيري بود. مي شد ناوچه هاي عراقي را به خوبي ديد و همچنين جا به جا شدن نيروهاي رزمي شان را.
ده روز در ناحيه ي اروند کنار ماندم تا اگر براي نيروي جانشين مشکلي پيش آمد به کمک بروم. دشمن منطقه اروند کنار را زياد مي کوبيد. هدفش پايگاه موشکي ضد هوايي ارتش بود که نزديکمان بود. شايد هم مي دانست داخل نخل ها هم انبار مهمات داريم و هم انبار تانک.
شبي در سنگر نشسته و بساط شام را پهن کرده بوديم که ضد هوايي ها شروع به کار مي کردند و موشک ها به هوا رفتند.
هدف اسکله ي ايران منش است.
ناگهان صداي بمب هم به گوش رسيد. روي سنگرمان افتاده بود. خاک کف سنگر را پوشاند و نيمي از بدنمان را. وقتي دوباره آرامش برگشت سرو و صداي موشک هايمان بلند شد. ناچار شديم بار ديگر غذا درست کرده و سفره را پهن کنيم! آن شب در سنگري خوابيديم که سقف نداشت.
دعا کنيد که دوباره هوس بمب اندازي نکنند!
چند روزي بعد به اين خاطر که امتحانات آخر ترم نزديک شده بود اجازه مرخصي گرفتم و راهي اهواز شدم . دو روزي توقف داشتم . در مقر ثابت قرارگاه لشکر ثارالله، تا اگر لازم ديدند براي تعمير با توپ ها به فاو برگردم. در همين جا بود که مهديه قرارگاه مورد هدف هواپيماهاي دشمن قرار گرفت اما حتي يک راکت هم به آن اصابت نکرد. اين جا هم قسمت نبود که شهيد شوم ديگر زمان خداحافظي فرا رسيده بود. تسويه حساب کردم و راهي شدم.
هنگامي که اتوبوس، هر لحظه به کرمان نزديک تر مي شد،از خود سوال کردم آيا بار ديگر گذرم به جبهه مي افتد؟
ستاره ها چشمک زدند
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید