مانده و درمانده و بيتصميم بودم. صفير يک گلوله تانک از بالا سرم رد شد و خورد تو هور. آب فواره شد و ريخت سرجاي اولش. ويزويز گلولهها نزديکتر شده بودند. بايد پناه ميگرفتم. يک بار ديگر تو چهره فرمانده گردان خيره شدم، انگار که التماس کرده باشم. اين بار انگار نگاه فرمانده دستور مانند بود که اطاعت کنم. آهسته کنار خاکريز نشست و دم نياورد. تو اين يک ربع، هيچ کس متوجه نشد که پهلوي فرمانده چاک خورده.
عراقيها جلوتر کشيده بودند و رسيدند اول جاده خندق. ميخواستند ما را تا جزيره مجنون عقب برانند. مقاومت بچهها هنوز رنگ و بوي اميد ميداد. غبار يک وانت را که ديدم، جان گرفتم. دست بلند کردم. با نهيب فرمانده دستم شل شد. توپيد به من و گفت «مگه من مردم که داري فرماندهي ميکني؟ اين ماشين پر از مجروحه.
بايد به قايقها برسه که بچه ها رو عبور بدن» از کوره در رفتم و بهش گفتم: «خوب، مگه شما مجروح نيستي؟ اين همه ازت خون رفته». فرمانده سکوت کرد. باز گفت: «بهت که گفتم، من يه منطق ديگه دارم که ميتونم قانعت کنم. فعلاً برو سري به بچهها بزن و برام گزارش بيار.» وانتي که از جلو من رد شد، پشتش پر بود از مجروح. فرمانده دستي تکان داد و رفت تو خودش.
100متري که جلو رفتم، رسيدم به خط. يکي تو سرم داد زد که مهماتمان ته کشيده. بيسيم زدم که وانت مهمات بياد جلو. کنار دو شهيد دراز کشيدم تا نفس تازه کنم. تانکهاي عراق روي خاکريز را نشانه ميگرفتند و ميزدند. يک بسيجي توي غبار سربلند کرد. قامت کشيد و ايستاد. تانکي را که به خاکريز نزديک ميشد، نشانه گرفت. آرپي جي تو دستش ميلرزيد. لبش تکان خورد. ذکرش که آهنگ گرفت، لرزش دستش را کنترل کرد و شليک کرد. آتش از کلاهک تانک زبانه کشيد. بچهها نفس گرفتند و بهتر شليک کردند و پيشروي عراقيها را کمي به تاخير انداختند.
گرداني که بايد خط را تحويل ميگرفت، توي راه بود. مقاومت بايد تا رسيدن گردان ادامه مييافت. تعداد بچههايي که هنوز سرپا بودند، به 30نفر رسيده بود. يکي از بچهها که خيلي زبر و زرنگ بود، در طول خاکريز جا عوض ميکرد و شليک ميکرد. عراقيها مانده بودند که اين همه نيرو از کجا آمدهاند. آخر جاده خندق شده بود سرنوشت عمليات بدر. همه ميدانستيم که عمليات با شکست ما تمام ميشود، اما فرمانده گردان نميخواست به راحتي تسليم شود. دوباره رفتم سمت فرمانده. از دور غبار وانتهاي گردان جديد را ميديدم. جان گرفتم و دويدم. به فرمانده که رسيدم، نفس زنان گفتم: «رسيدند، گردان رسيد. حالا ديگه ميتوني برگردي عقب. خيلي ازت خون رفته.»
فرمانده انگار سخت نفس ميکشيد. رفت سراغ آنچه ذهنش را مشغول کرده بود و گفت: «بچههاي خط خوب بودن؟ خوب ميجنگيدن؟ سراغ منو نميگرفتن؟ گفتي که من هنوز هستم؟» پايش سست شد و افتاد. بغلش را که گرفتم، دستم پرخون شد. به گوني سنگر تکيه داد که سرپا باشد. يک آمبولانس به ما نزديک شد. خواستم دست بلند کنم که ازش ترسيدم. اين بار که آمبولانس از جلو ما رد شد، گفت: «فرق من با اين مجروحين اينه که مسئوليت همه اين بچهها بهعهده منه. بودن و نبودن من دست خودم نيست که اصرار ميکني برگردم عقب. اگه آمبولانس يکي از مجروحين رو جاي من عقب ببره، کمتر عذاب وجدان ميکشم. اين امانتيها بدجوري منو زمين گير کردن. مگه نميبيني چه جوري جلو تانک هاي عراقي مقاومت ميکنن؟ دلت ميآد تنها شون بذاري؟ مگه عقب چه خبره؟ جز دلشوره براي خط مقدم چي نصيب يه فرمانده ميشه؟ تو خط که هستي آرومي.» و از حال رفت. يک گلوله خمپاره پشت خاکريز زمين را شکافت. ويزويز و تهديد ترکش هايش در برابر حرفهاي فرمانده کمرنگ شده بود و اعتنا نميکردم. بايد ميرفتم خط که خيال فرمانده را راحت کنم. حالا هر کاري که او را خوشحال ميکرد، انجام ميدادم. اين نيم ساعتي که با پهلوي شکسته گردان را فرماندهي ميکرد، هيچ تفاوتي در روحيه اش نميديدم.
گردان جديد رسيده بود. يکي پياده شد. رفتم سراغ فرمانده گردان. چي ميديدم؟ يک سرو را ميماند که ايستاده به آسمان خيره شده بود. دويدم. رسيدم، اما با تأخير. دستم که به بازويش خورد، افتاد زمين. خون گوني سنگر را کاملاً سرخ کرده بود. فرمانده گردان خط را تحويل گردان جديد داد و خودش هم رفت آسمان
چند نفر که آمده بودند، مهمات ببرند، از کنار فرمانده رد شدند. لبخند زدند و لبخند تحويل گرفتند. حالا روح بلند فرمانده گردان بود که فرماندهي ميکرد. باز آمبولانس آمد و باز فرمانده ماند و نرفت. خواستم ترکش کنم که گفت: «بيا، بيا کمک کن.» کمک کردم که بايستد تا به سنگر تکيه دهد، طوري که وقتي بچههاي گردان از آنجا رد ميشوند، فرمانده خود را راست قامت ببينند.
حالا که قامتش را ورانداز ميکردم، به خودم افتخار ميکردم که چنين فرماندهي دارم. جان گرفتم و دويدم سمت خط. بچهها تعدادشان نصف شده بود. منتظر بوديم که گردان جديد برسد و خط را تحويل بدهيم. هنوز عمليات بدر جان داشت و از قرارگاه دستور مقاومت صادر ميشد. آرپيجي يک بسيجي که پيشاني اش تير خورده بود را گرفتم و شليک کردم. دود که از تانکهاي عراقيها بلند ميشد، به ما روحيه ميداد.
يکي تو غبار دويد. دويد و دويد تا رسيد به تانک. نارنجکي پرت کرد توي تانک و خودش درازکش شد. خواست خيز بردارد که رگبار عراقيها جانش را گرفت. آخرين جعبه نارنجک ته کشيد. حالا که عراقيها نزديک شده بودند، نارنجک بازي بيشتر ميچسبيد. يک نارنجک که ميانداختي، 3عراقي لتوپار ميشدند.
دويدم سمت سنگري که چند جعبه نارنجک قايم کرده بودم. اين طوري يک بار ديگر از کنار فرمانده رد ميشدم و قامت ايستادهاش را ميديدم. با خودم گفتم: «نکنه افتاده باشه، خودش که نميتونه بلند شه.» نزديک که شدم، ديدمش. همان ابهتي را ديدم که از دوکوهه حرکت کرده بوديم. بچههاي گردان که با او همراه شدند، بالي درآورده بودند. حالا او مانده بود و همان 20نفري که توي خط مقاومت ميکردند.
گردان جديد رسيده بود. يکي پياده شد. رفتم سراغ فرمانده گردان. چي ميديدم؟ يک سرو را ميماند که ايستاده به آسمان خيره شده بود. دويدم. رسيدم، اما با تأخير. دستم که به بازويش خورد، افتاد زمين. خون گوني سنگر را کاملاً سرخ کرده بود. فرمانده گردان خط را تحويل گردان جديد داد و خودش هم رفت آسمان.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید