آية الکرسي بلدي؟
گلوله ها تمام شده بود. منتظر بوديم تا براي مان مهمات برسد. دست برد به جيبش و نامه اي بيرون آورد. شروع به خواندن نامه کرد رو به من کرد و گفت «پدر بزرگم نوشته است. روحاني است. نوشته که در مواقع خطر آيت الکرسي و سوره هاي کوچک قرآن را بخوانيد.»
کاغذ نامه را دوباره تا زد و داخل جيبش گذاشت.
- اکبر! راستي آيت الکرسي بلدي؟
- آره.
- پس براي من هم بخوان.
آخرين لبخندي براي هميشه
به چهره اش خيره شدم. نمي دانم چرا اين قدر جذاب شده بود. ضياءالدين را مي گويم «ضياء الدين متبحري». هَمَش پانزده روز از خدمتش باقي مانده بود. خيلي اصرار کرديم که او در عمليات شرکت نکند اما فايده اي نداشت و بالاخره هم آمد. من شدم راننده تانک و او شد توپچي تانک يکي ديگر از بچه ها هم کار فشنگ گذاري را انجام مي داد.
- عراقي ها دارن مي يان جلو.
صداي فشنگ گذار بود که پشت دوربين توپ بود. ضياء سريع از جا بلند شد رفت پشت دوربين.
- از اين جا که چيزي معلوم نيست.
آخر بر اثر تيراندازي متقابل گل و لاي روي زمين ديد دوربين را گرفته بود. ضياء چفيه را از من گرفت رفت بالا که دوربين را تميز کند. ساعت 8 صبح مهمات هم تازه رسيده بود شب گذشته را تا صبح داخل تانک بوديم. صداي سوت خمپاره را شنيدم. ضياء در حال نشستن نگاهي به من انداخت و افتاد پشت صندلي راننده دهانش باز و بسته مي شد انگار مي خواست چيزي بگويد. خيلي هول شده بودم، سريع از جا پريدم و خواستم بلندش کنم که ديدم بر اثر اصابت ترکش به کمرش خون فوراه مي زند. بوي خون در داخل تانک پيچيد. فشنگ گذار دويد. دنبال آمبولانس گريه مي کردم و مدام او را صدا مي زدم. در تانک باز بود. ضياء نگاهي به بالا انداخت مثل اين که کسي را آن بالا مي ديد. لبخند مي زد. بالا را نگاه کردم ديدم کسي نيست دوباره به ضياء نگاه کردم لبخند روي لب هايش بود اما چشم هايش را بسته بود براي هميشه!
ضياء نگاهي به بالا انداخت مثل اين که کسي را آن بالا مي ديد. لبخند مي زد. بالا را نگاه کردم ديدم کسي نيست دوباره به ضياء نگاه کردم لبخند روي لب هايش بود اما چشم هايش را بسته بود براي هميشه!
دريغ از يک فرياد
شب بود و تاريکي همه جا را زير پر و بال خود گرفته بود. سکوت بود و ديگر هيچ. سايه هايي در تاريکي شب يکي بعد از ديگري سياهي شب را مي شکافتند و جلو مي رفتند.
- صبر کنيد به مانع برخورديم. دشمن اين جا تله هاي انفجاري کار گذاشته، بايد خيلي مواظب باشيد با کوچک ترين حرکت نابجا و تماس با اين سيم ها ،عمليات شناسايي ما لو مي رود متوجه شديد؟
همه آهسته گفتند «بله.»
حالا ديگر حرکت اين سايه ها کند شده بود آرام و بي صدا. نفس ها در سينه حبس شده بود. اين جا مرز بين زندگي و مرگ به باريکي همين سيم هاست.
چيزي شعله ور شد و به تاريکي شب چنگ انداخت. سيم رابط تله بود که پاي يکي از بچه ها با آن برخورد کرده بود همه در جاي خود ميخ کوب شدند. دل توي دل شان نبود. همه وحشت کرده بودند. همين حالاست که عمليات شناسايي لو برود مي داني آخر نور اين شعله ها دست کمي از منور ندارد منور که مي داني چيست. همان ستاره شومي که وقتي آن را مي بيني بايد دراز بکشي. نبايد نگاه کني چون صورتت برق مي زند. چشمانت سياهي مي رود بايد صبر کني تا اين ستاره شوم خود افول کند. هيچ معطل نکرد بلافاصله دستش را برد سيم شعله ور را گرفت و با دستش به زير خاک برد حتي يک آخ هم نگفت.
- نترسيد انشاءالله که دشمن متوجه اين شعله نشد.
صداي آن بسيجي قهرمان بود که با صداي جزغله شدن دستش از زير خاک درآميخته بود ولي او اصلاً ناله نکرد وقتي دستش را از زير خاک بيرون آورد همه بچه ها دل شان ريش بعضي روي شان را برگرداندند و بعضي با دست جلوي چشم هاي شان را گرفتند چون حتي توان نگاه کردن به آن را هم نداشتند از آن دست فقط اسکلت استخوان باقي مانده بود که آن هم سياه و سوخته بود اما قلب بسيجي آرام گرفته بود چون عمليات ديگر لو نرفته بود.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید