اولینبار که در زندگیام مفهوم «ریاضت» را تجربه کردم، 15 سالم بود؛ برای گذراندن کتاب «صرف ساده»1؛ و تو چه میدانی صرف ساده در 15سالگی یعنیچه؟ تمام 15سالگیام به صرف گذشت؛ به انجام تکالیف هلاککنندهاش. نویسنده کتاب در تکلیف دادن، ذرهای رحم نکرده بود؛ سرسوزنی حتی. بیمحابا تکلیف داده بود؛ از موضع قدرت، بدون اینکه مراعات حال 15سالههایی مثل ما را کرده باشد. صد جور فعل میداد در تمرینهای کتاب و میخواست ماضی و مضارعشان را صرف کنیم آنهم در ابواب مختلف؛ همزمان باید قواعد اعلال و تخفیف را هم روی افعال هم پیاده میکردیم! سختترین افعال ممکن را میداد، افعالی که همه جور بلایی سرشان آمده بود و ما باید ریشه سهحرفیشان را پیدا میکردیم.
گاهی به استاد اعتراض میکردیم که تکالیف صرف بیشتر از حد توان ماست! و استاد در جواب میگفت که اصلاً تا ریاضت نکشید، صرف به عمق جانتان نمینشیند! اما من همیشه انگار مضطرب بودم؛ اضطراب تکالیف صرف. کار بهجایی رسیده بود که شبها خواب «تأبط شرّا» و «شاب قرناها» میدیدم! بس که در عالم کتاب صرف زندگی میکردم.
در این بین گاهی هم رمانی میخواندم یا شعری که دوام بیاورم که زنده بمانم در هجوم صرف! از همه توهینآمیزتر اسم کتاب بود که «صرف ساده» بود و ما با خودمان میگفتیم مگر صرف حالتی پیچیدهتر از این هم میتواند داشته باشد؟! مگر کتابی سختتر از این هم هست که اسم این یکی را گذاشتهاند صرف ساده؟ نکند قرار است بعد از این کتاب، یک کتاب «صرف پیچیده» یا «صرف پیشرفته» بیاید و روزگار ما را از این هم سیاهتر کند؟ اما صرف پیچیدهای در کار نبود، در همان کتاب صرف ساده، هر آنچه را که باید از صرف میآموختیم، آموختیم.
آری، 15سالگی برای من اینگونه گذشت؛ به صرف، اما هنوز که هنوز است وقتی قرآن میخوانم، یا مفاتیح و یا کتب حدیث عربی، ناخودآگاه ذهنم ریشه سهحرفی هر کلمهای را بیرون میکشد، بابی که در آن هست را تشخیص میدهد و معنا میکند و به شکل اتوماتیک به من خبر میدهد که این کلمه به کدام قواعد دچار شده. فایده صرف و تکالیف کشندهاش در 15سالگی همین بود که «العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر؛ آموختن در کودکی مانند نقش بر روی سنگ ماندگار است.» صرف، جوری در ذهن من تهنشین شده و جا خوش کرده که انگار هیچ راه گریزی از آن نیست و هیچ جور فراموش نمیشود!
استاد صرف، راست میگفت که برای یاد گرفتن هر درسی، باید ریاضت کشید، اما گاهی من با خودم فکر میکنم از نفس ریاضت کشیدن هم میتوان درس گرفت. حالا مدتی است که طعم ریاضت را میچشم، در همین روزهای سخت و پر التهاب وطن.
ما آدمهای کوچکی بودیم، دلار و سکه و طلا نداشتیم که این وضع، ثروتمندترمان کرده باشد. شرایطمان هم البته طوری نبود که از پا دربیاییم؛ حداقل تا همین الان! اما ایرانی که هستیم، بقیه را که میبینیم. ریاضت برای من از آخرین باری که به میوهفروشی محل رفتم شروع شد. زنی را دیدم که به قیصیها، با حسرت نگاه میکرد. مردی را دیدم همسن پدرم که فقط «یک» عدد لیموترش خرید و رفت، چون پولش نرسید بیشتر از یکی بردارد. جلوی چشم خودم، مغازهدار کیسه لیموترشهایی را که مرد جدا کرده بود گذاشت روی ترازو تا بهاندازه پولش به او لیمو بفروشد، و آنقدر از کیسه برداشت که در آخر، فقط یکی باقی ماند. بچهای را دیدم که از پدرش گیلاس میخواست، و پدر، سرش را پایین انداخته بود. آن روز با بغض به خانه آمدم، نه با میوه. ریاضت، سختی، تنگنا یا هر اسم دیگری که مناسبتر باشد، از آن روز در من شدت گرفت که رفیقم را دعوت کردم و دعوتم را نپذیرفت، بعد فهمیدم از سر بیمهری نیست که دعوتم را رد میکند، پول کرایه نداشت که تا خانه ما بیاید. فقرا دیگر آدمهای یک محله خاص یا یکگوشه شهر نبودند، همین آدمهای دوروبر ما، همین نزدیکان ما بودند که داشتند فقیر میشدند. بعد زنی را میبینی که حلقه ازدواجش را فروخته تا برای بچههایش گوشت بخرد، مردی مستأصل را میبینی در داروخانه که پول داروهای دخترکش را ندارد و روی برگشتن به خانه را هم. دوست داری برگردی به 15سالگی، به زمانی که بزرگترین ریاضت زندگیات، تکالیف صرف بود.
و ما سعی کردیم از این ریاضت هم درس بگیریم، یاد بگیریم کمتر بخوریم، شاید که بتوانیم گرسنهای را که نزدیکمان هست، سیر کنیم؛ جنس که میخریم، حتی شده یک جفت جوراب، حواسمان باشد که وطنی باشد؛ که سفره کارگر ایرانی خالی از نان نشود. کار حتی بهجایی رسید که تصمیم گرفتیم زبالههای خشک را از زبالههای تر جدا کنیم، شاید که کسی از همین زبالههای خشک ما امرارمعاش کند... .
ریاضت، آدمها را سخت میکند، سرسخت میکند، مقاوم میکند، اما هر چیز باید مدتی داشته باشد، اندازهای و ریاضت هم همینطور. زیاد از حد اگر بشود، آدمها را کرخت میکند، بیحس میکند. میترسم از آن روز که ریاضت آنقدر طولانی شود که بیاحساسمان کند که دیگر بیتفاوت بگذریم از کنار هم که دیگر هرکسی فقط نگران خودش باشد، به فکر نان خودش. برای هر چیز باید پایانی باشد و برای ریاضت هم... .
پینوشت
1. از اولین کتابهایی است که طلبهها در سال اول حوزه میخوانند.
راحله مهاجر
مجله آشنا، شماره 223، صفحات 56-57
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید