نمیدانم این ویروس زیباروی تاج بر سر، تا کی قرار است بر جهان پادشاهی کند، اما این را میدانم که زندگی من یکی را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. مارکز در کتاب مشهورش «عشق سالهای وبا» نوشته بود «آنچه حدومرز نمیشناسد زندگی است، نه مرگ!» و من اگر جان سالم به در بردم، برای فرزندان و نوههایم از «روزهای کرونا» خواهم گفت، خواهم گفت که زندگی پیشبینیناپذیرتر از آن چیزی است که شما فکرش را میکنید؛ آنقدر که حتی ممکن است یکذره معلق در هوا، تمام معادلات شما را به هم بریزد، پس در تمام نقشهها و برنامهریزیهایتان، حواستان به ویروسها و تمام چیزهای نادیدنی دیگر هم باشد چون چشمهای ما آدمها، آنقدرها هم قابلاعتماد نیست! خواهم گفت ما روزگاری را تجربه کردیم که قدرت یک موجود میکروسکوپی بر زور تمام مردمان پرادعای این دنیا میچربید و ما حتی جرئت نداشتیم از خانههایمان خارج شویم برای تماشای بهار... روزهایی بر ما گذشت که حتی دریغ کردیم از بوسیدن لپهای فرزندان کوچکمان وقتیکه دلمان از شیرینکاریهایشان غنج میزد. ما دورهای را دیدیم که نقاب پرزرق و برق «دنیا» از ظاهرش فروافتاده بود و با چهره حقیقیاش مواجه شده بودیم، همان چیزی که نمیتوان دل به آن بست... و آنوقت تازه فهمیدیم امیدی بهحسابهای بانکی، ماشینهای مدل بالا، خانههای لوکس و طلا و جواهرات نیست وقتیکه ویروس بدن تو را انتخاب کرده باشد برای سختترین حملهاش... .
با خودم عهد کردهام اگر این ویروس از جهان رخت بربست، دیگر از کنار هیچ شکوفه بهاری بیتفاوت نگذرم. اصلاً بهار که از راه رسید، یک روز هم در خانه نمانم، بروم به تماشای رستاخیز طبیعت. هر روز بچههایم را ببوسم؛ بارها و بارها. قدر خانوادهام را بیشتر بدانم و به چیزهایی دلخوش نکنم که اگر روزی ویروسی از راه رسید، دردی را از من دوا نمیکنند! یادم باشد «زمین» قرار نیست همیشه در کنترل ما باشد، پس گاهی چشم بدوزیم به آسمان... .
نویسنده: زهرا وافر
مجله آشنا، شماره 215، صفحه27
نظرات 1
سخا
1399/2/2 | 11:57 |قلم شیرین و شیوایی بود، حرف دل خیلی ها رو به زبان سلیس و ادبی بیان کردید، احسنت
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید