هشدارهای مرگ
تأملی کوتاه
بهانتخاب امالبنین عابدینی
روستایی جوانی درحالیکه داسش را بر شانه انداخته بود، در راه بازگشت از مزرعه، مرگ را مشاهده کرد. با هراس و وحشت از او پرسید: چه میخواهی؟ من هنوز جوانم، چرا بدون اینکه از پیش مرا باخبر سازی بهدنبال من آمدهای؟ مرگ گفت: آسوده باش. این تو نیستی که من بهخاطرش آمدهام. بلکه همسایه ریشسپید توست. من بیخبر به سراغ تو نخواهم آمد.
پس آن مرد با خیال آسوده به خانهاش بازگشت. همان شب به جشنی رفت. در آنجا با دختر جوان زیبایی آشنا شد. دختر مورد پسند او قرار گرفت. با هم ازدواج کردند و صاحب فرزندانی شدند. فرزندانشان بزرگ شدند. سالها گذشت.
شبی درحالیکه از مزرعه بازمیگشت، دوباره مرگ را دید. با سرخوشی به او سلام کرد. باز فکر میکرد که حتماً برای یکی از همسایهها آمده نه برای او.
ولی مرگ یکراست به سراغ او آمد. مرد گفت: از من چه میخواهی؟ دست بردار! خوب میدانی که من در حال انجاموظیفه هستم، در ضمن تو به من قول دادی که بدون خبر قبلی به سراغ من نیایی!
مرگ گفت: چهطور میتوانی این حرف را بزنی؟ من نه یکبار بلکه صدها بار به تو خبر دادم: آن هنگام که خودت را در آینه نگاه میکردی و موهایت را میدیدی که کمکم سفید و چروکهای صورتت بیشتر و عمیقتر میشوند...
آن هنگام که در مزرعه راه میرفتی و نفسنفس میزدی و مفصلهایت درد میگرفت. چهطور میتوانی بگویی از قبل به تو خبر ندادهام؟ پس او را در آغوش گرفت و با خود برد.
*
مردم کشور استونی ضربالمثلی دارند که میگوید: مرگ جلوی چشم پیرمرد است و پشت سر جوان. آیا همه ما به حقیقت مرگ اعتراف نداریم و اینکه دیر یا زود ما را با خود خواهد برد؟ با این و جود، چرا هر وقت بیاید میگوییم نابهنگام بود؟ یادمان نرود که مرگ نزدیکترین چیزها به ماست و روی شانههای ما نشسته است.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید