روانشناسی، کار در معدن، مادری
زهرا وافر (همسر پاسدار)
روانشناس بودن، برعکس چیزی که در ابتدا فکر میکردم، اصلاً و ابداً کار راحتی نبود، یا شاید بهتر است بگویم با روحیات من چندان سازگار نبود. مشکل از همان دوران دانشجویی شروع شد که باید موشهای بیچاره را به ازای پنج نمره امتحان درس «یادگیری و فنون شرطیسازی» شرطی میکردیم. موشها برای اینکه بیشتر مستعد شرطی شدن شوند باید گرسنگی بسیار میکشیدند و ما باید با استفاده از فنون شرطیسازی کاری میکردیم که اهرم خاصی را فشار دهند تا کمی غذا دریافت کنند و این کار برای من زجرآور بود، چون تحمل دیدن زجر کشیدن موشها را نداشتم. معمولاً وقتی از آزمایشگاه بیرون میآمدم حالم بد بود و حتی برای فراری دادن موشها نقشه میکشیدم. مسلماً بعد از پایان واحدهای نظری در دوره ارشد و شروع دوره کارورزی در بیمارستان روانی، مشکل شدیدتر هم شد. کار بهجایی رسید که به این نتیجه اساسی رسیدم که «روانشناس بودن»، قبل از کار در معدن سختترین شغل دنیاست! استادان میگفتند «عادت میکنی، پوستکلفت میشوی!» اما من نه آدم عادت کردن بودم و نه پوستم بههیچوجه کلفت میشد! بااینحال وقتی بهعنوان روانشناس وارد کار حرفهای شدم، یاد گرفتم که احساساتم را مدیریت کنم، اما هیچوقت دیدن رنج دیگران برای من عادی نشد.
و من چهطور میتوانم بیتفاوت باشم وقتی مدام با روح عریان آدمها مواجه میشوم؟ با زخمهای عمیقی که در روانشان دارند، با چرکها و عفونتهای فکریشان، با اسرار مگویی که از همگان نهان داشتهاند... و چیزی که از همه برای من دردناکتر بود، این بود که اغلب افراد این زخمها و بیماریهای روحی و روانی را بهنوعی از کودکی با خود حمل کردهاند، از زمانی که موجودات بیپناه و بیدفاعی بودهاند زیر دست والدینشان، والدینی که اقتضائات کودکی و کیفیات روحی و نیازهای روانی فرزندانشان را درک نمیکردهاند و یا آنقدر غرق در مسائل دیگر بودهاند که اهمیتی نمیدادهاند؛ والدینی که این امانتهای الهی را پاک و پاکیزه تحویل گرفتهاند و به موجوداتی دروغگو، ترسو، دورو، مضطرب، افسرده و پریشان تبدیل کردهاند؛ والدینی که احتمالاً، خودشان نیز قربانی تربیت غلط و افکار مسمومی بودهاند که از والدینشان دریافت کردهاند. تعجب میکنم از نوع انسان که برای استفاده از ماشین و موتور، باید آموزش ببیند و گواهینامه داشته باشد، اما برای فرزندپروری، نه آموزش خاصی میبیند و نه در چارچوب قوانین درستوحسابی قرار میگیرد! گاهی با خودم فکر میکنم «مادر» بودن، شاید از «روانشناس» بودن هم سختتر باشد... .
مجله آشنا، شماره 211، صفحه 18
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید