داستان آشنا
یک وجب روغن
فاطمه دولتی
ابراهیم، دو گونی برنج را زد زیر بغل و رفت سمت دیگ. از صبح آشفته بود و زیر لب غر میزد. یونس خوب میدانست در دل ابراهیم چه میگذرد. میدانست صحنههای صبح از جلوی چشمانش کنار نمیرود. یونس میدانست ابراهیم وجدانش درد میکند.
ابراهیم برنجها را ریخت توی دیگ اما قبل از خیس کردنشان، سر و گردنش را زیر شیر گرفت. ابراهیم از درون میسوخت، و یونس با خود فکر میکرد کاش ابراهیم نمیآمد. کاش قبول میکرد کل ماه را مرخصی بماند، اما انگار باد خبر پادگان را به گوش ابراهیم رسانده بود که دیروز ظهر خودش را رساند و آستین بالا زد و اصرار کرد به سحری پختن. ابراهیم مسئول آشپزخانه بود؛ آشپزخانه پادگانی که فرماندهاش همه را به ضرب کتک و زندان مجبور به روزهخواری میکرد.
ابراهیم این را میدانست اما همینکه رسید بساط سحری پختن را به راه انداخت. سحری پخت و امروز صبح به چشم دید که سرهنگ همه را بهصف کرد و به ضربوزور توی دهان خشک بچهها آب داغ ریخت. ابراهیم میسوخت و یونس این را خوب میدانست اما نمیفهمید ابراهیم چرا دوباره نشسته کنار شیر آب و برنجهای پیمانه زده را خیس میکند. به خاطر همین پرسید «ابرام! باز که داری برنج خیس میکنی. دستبردار برادر من!» عجز توی صدای یونس موج میزد اما ابراهیم به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد سر بلند کرد و نیمنگاهی به یونس انداخت و گفت «یونس! اگه من آشپزم میدونم چه آشی بپزم؛ یه آش با یه وجب روغن که تلافی همه این روزها در بیاد.»
ترس توی چشمهای یونس سرک کشید ابراهیم زده بود به سیم آخر و...
-تو رو مولا بیخیال شو! چیکار میخوای بکنی؟ دنبال دردسر میگردی؟
- فقط کمکم کن. اگه قبولم داری.
یونس لبهایش را گزید. میدانست که ابراهیم تصمیمش را گرفته و این یعنی از موضعش کوتاه نمیآید. یونس «خدا بهخیر کنه»ای گفت و چاقو به دست پشت گونی سیبزمینی نشست.
*
صدای قدمهای سرباز نگهبانی تا آشپزخانه میآمد. ابراهیم در را از پشت بست و چراغها را خاموش کرد. پیت روغن را گذاشت کنار پله و رو به یونس اشاره زد. پارچه توی دستش را فرو برد توی پیت و وجببهوجب آشپزخانه را روغنمالی کرد. یونس با ظرفی آب و صابون منتظر کنار ابراهیم نشسته بود. با صدای ابراهیم که میگفت «شروع کن» دست به کار شد؛ کف روی روغن. یونس نگاهی به ابراهیم انداخت. آب دهانش را قورت داد و صلواتی زیر لب فرستاد. لبخند ابراهیم دلش را قرص میکرد اما هنوز از آخر ماجرا میترسید.
ابراهیم کنار دیگ قیمه نشسته بود که یونس کارش تمام شد. چند بار خودش را به در و دیوار گرفت تا نیافتد و زیر لب گفت «مثل صبحهای بعد از یخبندون لیز و آدمکش شده لاکردار.« صدای اللهاکبر نماز ابراهیم که بلند شد دلهره کمکم بساطش را از قلب یونس جمع کرد و او ولو شد روی موکت پاره کنج آشپزخانه.
*
ابراهیم چراغهای آشپزخانه را روشن کرد و قفل را از پشت در برداشت. صدای قرآن رادیوی کوچک ابراهیم خبر از نزدیک شدن سحر میداد. عطر قیمه جاافتاده، مشام یونس را پر کرد اما صدای چرخهای ماشینی که جلوی آشپزخانه ایستاد دهان یونس را تلخ کرد و تنش را سرد. ابراهیم بیتوجه به صدا سرگرم ظرفها بود. یونس چشمهایش را مالاند و سیخ نشست، صدای سرلشکر را خوب میشناخت.
-ابرا...
صدای قیژژژژژژ در اجازه ادامه صحبت به یونس نداد. زبانش قفل شد و صدای سرهنگ را از پستوی آشپزخانه شنید.
- پدرسوخته آشغااااال. باز بساط سحری راه انداختی؟!
سگ پاکوتاه سرهنگ پوزهاش را به کف آشپزخانه مالید. جلو آمد و برگشت. لیسی به چکمههای براق فرمانده زد و زوزه بیجانی کشید. سرهنگ چشم از صورت آرام ابراهیم برداشت و لگدی حواله سگ کرد و پایش را گذاشت توی آشپزخانه، صدای «پدرسوخته حااااالییی...« میکنم بلند شد، اما «ت» جا ماند لای ناله و فریاد سرهنگ. یونس سرش را از پستو بیرون آورد. لبهایش بیاراده میلرزید، سرهنگ پخش زمین شده بود. سربازها دورش حلقه زده بودند و او غلیظتر از همیشه فحش میداد و خطونشان میکشید. ابراهیم ملاقه را توی قیمه چرخاند. قیمهای که یک وجب روغن داشت و تا آخر ماه رمضان سرهنگ را راهی مرخصی کرده بود.*
* برگرفته از خاطرات فرمانده شهید حاج ابراهیم همت از دوران سربازی در رژیم طاغوت
مجله آشنا، شماره 211، صفحات 30-31
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید